!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

همینطوری

یه دوست خوب دارم.میم.جیم! دو روزه منتظرمه که باهاش تماس بگیرم , حرف بزنم.... 
ولی نمیدونم چرا تماس نمیگیرم .خاصترین دوستیه که من داشتم تا حالا.چون سنش خیلی از من بیشتره و خیلی هم عجیب و متفاوته.
انگار وارد یه غار تنهایی شدم که اصلا دلم نمیخواد ازش بیام بیرون,میدونم اگه تماس نگیرم اصلا ناراحت نمیشه, خیلی براش مهمه اما اخلاقش همینه 
ولی خب کار درستی نیست دیگه اه 

"حیران" فیلم ساده و دوست داشتنی اخرین اثر هنری آقای شکیباست.امشب تفریحی-استراحتی(!)برای بار دوم دیدمش!


اخرین روزهای دانش اموزیم دارن سپری میشن..دلم تنگ میشه...برای همه شیطنتها و خوش گذرونی های ساده و الکی:) برای دوستام.معلمهام و حتی کلاسم! 

اون دوستم که ازش نوشتم,امروز واسه کلاس ما و خودش شیرینی اورد به مناسبت نامزدیش.اما من میدونستم که کامش تلخه:( رفتم پیشش و کلی صحبت کردیم.امید دارم با گذشت زمان حالش خوب خوب شه 

امشب یه سکوت غمگینی حاکم ذهنمه.یاداوری خاطرات تلخ گذشته دینمون , مادرمون...:(

حین مناجاتتون برای منم دعا کنید:)حالمو خوب میکنه 

ارزوهای بزرگ

این پست رو درحالی می نویسم که از زیر بارون برگشتم و گرمای خونه حس قشنگی بهم میده:) درست مثل یه پناهگاه!
حالا اینکه توی پناهگاه تنها باشی و صدایی هم جز بارون نیاد یه چیز دیگه ست:)
داشتم به این فکر میکردم که چی شد , از کی شروع شد , اصلا چرا ارزوهام اینقدر بزرگ شدن؟
میتونستن خلاصه شن توی چندتا مطلوب ساده و کوچیک که با یکم تلاش دست یافتنی بودن ... 
اما اونقدر بزرگ شدن که گاهی اوقات بافکر کردن بهشون با خودم میگم هی لیمو!چرا الان اینجایی پس؟هنوز 1% از اونها هم محقق نشدن ها! عجله کن!!
گاهی اوقات از اینکه درگیر مسائل ساده میشم , یا دیگران منو وارد کشمکشهای بیخود و کوچیک میکنن حس بدی دارم 
از اینکه گاهی اوقات به اجبار مجبورم! کارهایی رو بکنم که هیچ سودی ندارن خوشم نمیاد  , از اینکه گاهی اوقات یه محدودیتهایی هست و کاری از دستم برنمیاد هم خوشم نمیاد!
اما نباید اینطوری بمونه.درواقع منم که نباید اجازه بدم اینطوری بمونه...!
بعضی وقتها اطرافم هستن کسایی که فکر میکنن میخوام جای اونا رو بگیرم! اونها نمیدونن چی توی فکر من میگذره,نمیدونن هدفهای من چی هستن! ولی امیدوارم یه روز بفهمن که هرکسی جای خودشو داره و باید اونو پیدا کنه! اینقدر با من نجنگن 

به نظر من اینکه یه نفر بتونه با تغذیه سالم و ورزش خودش رو سلامت نگه داره موفقیته , اینکه یه نفر از نظر اقتصادی پاسخگوی نیازهاش باشه موفقیته ,اینکه یه نفر از لحاظ معنوی دست اویزی داشته باشه و بهش ارامش بده موفقیته , اینکه یه نفر در زمینه تحصیل علمیش رو به رشد باشه هم موفقیته... اما اینها موفقیتهای ملزوم هرکسی هستن.تمایز انسان با بقیه حیوانات همینه دیگه پس چیه 
ولی ما خودمونو درگیر همین موفقیتهای ساده کردیم.همین موفقیتهای کوچیک رو برای خودمون سخت کردیم و افتخار میکنیم که درحال دست و پنجه نرم کردن با سختی های راه موفقیتهای ساده ایم...
درصورتی که توانایی های بیشتر از این داریم 
باید برسیم به این باور که میتونیم بیش از اینها خودمونو نشون بدیم...

برمیگردم به خودم فکر میکنم , باید بتونم به نقطه ای برسم که بگم کافیه دیگه نقش خودتو ایفا کردی , دیگه ساده نمیمیری و وقتی هم که مردی انگار که اصلا نمردی!!!!!!!

-----------------------------------------------
+جواب ازمایشم اومد و خداروشکر نه تنها بیماری که دکتر احتمال داده بود , نبود! بلکه هیچ چیز نگران کننده ای هم توی ازمایش نبود. :) 

+پست قبل رو که مینوشتم با خودم فکر میکردم بهم بی احترامی شده , فکر میکردم شاید خودم مسبب این موقعیتم اما یکم فکر کردم به این نتیجه رسیدم که من مسئول نفهمیدن های دیگران نیستم ...
و با کامنت فرناز عزیزم تازه یکم هم خوشحال شدم :) 

سلامتی در خطر

خیلی قدر سلامتیتونو بدونین.نعمتیه که تا از دستش ندیم متوجهش نیستیم
دوهفته ست من هرروز یه بیماری دارم و نمیذاره با نظم درس بخونم 
مثلا شنبه 8ساعت و نیم خوندم و یکشنبه 3 ساعت!! دوشنبه 7ساعت خوندم و دیشب حالم بد بود تا سه بیدار موندم و نهایتش شد 5 ساعت
امروز از خواب بیدار شدم سرم درد میکرد طبق معمول و نرفتم مدرسه.رفتم دکتر
فهمیدم تمااام علائمی که داشتم همشون برمیگردن به یه بیماری مزخرف.البته هنوز مطمئن نشدیم باید برم ازمایش و نتیجه مشخص شه
یکی از علائمش اختلالات خوابه:| همینه دیگه این هفته شبا درس میخونم.الان حالت تهوع دارم:(
گردن درد دیروز که دیگه فجیع بود
من کنکورو دوست دارم با تمام استرسهاش!اما الان با این حالم میگم لعنت بهت کنکور  که سلامتیمو داری ازم میگیری
خیلی سخته بخوای درس بخونی,تلاش کنی,بجنگی اما یه مانع وجود داشته باشه ها!  
دکتر میگفت یکی دیگه از علائمش بی قراری و عدم تمرکزه
و من با خودم فکر میکردم توروخدا تمرکزمو بیخیال شو خیلی مهمه برام.نکنه این استرس و الزایمر ترم دومم بخاطر همینه؟!
:|||
خدایا سلامتیمو بهم برگردون...
 ناراحت نیستم.نگرانم.نگرانم توی این دوران طلایی و حساس نتونم درست و حسابی تلاش کنم و خودمو برسونم

فکر کنم بیماری احتمالی هم با توجه به علائمش قابل حدس باشه دیگه براتون

بیاید همگی با هم برای سلامتی هممون دعا کنیم:)) منو هم فراموش نکنید لطفا:) 

:)

میشه با ماشینتون عکس بگیرم؟!!

دیشب عقد پسردایی مادرجان بود...
اقای داماد خیلیییی خوشگل و خوشتیپه(من نظر نمیدم بقیه میگن:)) )اونقدر جذاب که وقتی بیرونه بهش پیشنهاد مدلینگ میدن:| (خدا شانس بده :)) )
تحصیلکرده و باشخصیت.وضع مالی هم که بماند.یعنی دقیقا شاهزاده سوار بر اسب سپید بود.
بعد عروس اصلا خوشگل نبود, سنش هم از داماد بیشتر میخورد:|خیلی ها
جالب اینجاست داشتم توی مراسم چرخ میزدم یهو اینو شنیدم: 
-عروس اصلا خوشگل نیستا
+خوشگل نیست ولی پزشکه
بله عروس دندونپزشک بودن.اگه هم نظر منو بپرسن میگم خیلی مهربون و متین و با شخصیت بود.درسته ظاهر مهمه ولی دیگه نه تا این حد که فقط ظاهر مهم باشه.شاید از نظر داماد زیباترین هم بود تازه
همونطور که مجنون میگه :تو مو میبینی و من پیچش مو/تو ابرو من اشارت های ابرو
علاوه بر این مورد یک مورد دیگه خیلی برای من عجیب بود.عروس مذهبی بود.اونقدر که توی مراسم عقدش کت و شلوار پوشیده بود و شال هم سرش بود.هرچقدر هم اصرار کردن نرقصید.بعد داماد اصلا مذهبی نیست.به ظاهرش که نمیخورد.چطوری باهم کنار میان؟!(فکر کنم پسردایی هم متحول شده بودا!چون با تمام مزاحهای پسرها که قبلا میرقصیدی الان نمیرقصی بازم تکون نخورد! خطشو هم عوض کرده:)) یعنی با گذشته اش خداحافظی کرده)
امان از بعضی فامیل واقعا...خب دوست داشتن اینطوری ازدواج کنن دیگه.شما فقط ارزوی خوشبختی کنید. حرفهاتونو واسه خودتون نگه دارید.
منم اگه میخواستم نظر بدم میتونستم.اصلا نظر شما درسته داماد خیلی سره,حیف شده.دیگه حداقل نگید:||

همه ی اینها به کنار :)) من تو کار اون پسرهایی موندم که رفته بودن به داماد دایی میگفتن ببخشید میشه من با ماشینتون عکس بگیرم؟!ببخشید اقا م میشه توش هم بشینم؟!!! 
پوکر فیس صحنه رو ترک کردم:| 

به جایی رسیدیم که فقط ظاهر و پول و مادیات برامون مهمه.به اصل مسائل دقت نمیکنیم.وارد حاشیه شدیم کلا 
کاش یهو همه چیز عوض میشد.میشد مثل همون قدیمهایی که ازش حرف میزنن

باورم نمیشه ارامش قبل از طوفان بوده

دو روز اخیر اصلا خوب نبودم 
سر کلاس کلا نمیشنیدم معلمها چی میگن...کلاس زبان هم که قوز بالا قوز
انگار تمام ارامشی که از تابستون تا حالا داشتم ارامش قبل از طوفان بود و الان اشوبم.استرس دارم.فراموشی و الزایمر و هرچی فکر کنید اومده سراغم
من میترسم :(
دیروز استاد زنگ زده میگه کارنامتو دیدی؟
_بله متاسفانه
+چرا متاسفانه؟
_اخه این اونی نیست که باید باشم
+اتفاقا به نظر من عالی شده.درضمن 9%هم پیشرفت کردی.مهم اینه...باید ادامه بدی
_ادامه که میدم حتما
+شنبه بیا دفتر 
_باشه


مدرسه خیلی وقت ازم میگیره.میخوام تلاش کنم چهارشنبه ها رو بپیچونم نرم.اخه زبان و دینی و زمین و ادبیات  کلاس میخوان که من هی 6ساعت وقت بذارم برم؟
امتحانهای ترم اول خیلی منو عقب انداختن...باید جبرانش کنم.باید برسم باز.اگه امتحانهای ترم دوم هم بخوان اینطوری باشن نمیرم امتحان بدم.شهریور میرم 

خوشبحال شمایی که مدرسه نمیرید.حداقل وقت دارید

برام دعا کنید...اول از همه ارامش...بعد موفقیت

من باید بتونم موفق شم اونم امسال...خدایا بیشتر کمکم کن 


+سایتهای مختلف تخفیف زدن.بخصوص گاج که 50% زده.دوستان کنکوری اگه کتاب لازم دارید ببینید
راستی با پولی که برنده شدم کتاب خریدم:)
برم درس بخونم...

پ.ن:مرسی که باز سرشار از انرژی مثبت بودید,و به منم منتقل کردید...خوبم...دارم به تلاشم ادامه میدم

44.عجب دنیایی شده است...!


عجب دنیایی شده..
کوچه ها را بلد شدم.. مغازه ها را..
و رنگ چراغ قرمزها.. حتی جدول ضرب را..
و دیگر در راه هیچ مدرسه ای گم نمیشوم..!!
اما گاهی میان آدم ها گم میشوم..
آدم ها را بلد نیستم هنوز...!

۱.ظهر با برادر داشتیم میرفتیم آموزشگاه,منم سرگرم گوشیم بودم فایل اضافی حذف میکردم,یهو گفت لیمووو اینو!! یه موتوریه بود با سرررعت زیاد داشت میرفت,بعد ناپدید شد تا جلوتر که رفتیم دیدیم موتورو وسط خیابون گذاشته رفته!! همسرش با یه چمدون نشسته بود کنار خیابون هی مرده داد میزد برگرد خونه!! یهو تققق !! چنان سیلی ای زد بهش که پخش زمین شد :|| بعدم رو زمین همینطوری کتکش میزد :|| اخه بنده خدا به چه امیدی برگرده خونه؟!

۲.شب یکی از همکلاسیهام پیام داده میتونی واسم شارژ بخری خودمون تو خونه زندانی ایم!! بعد که واسش فرستادم گفتم حداقل به رسم انسانیت بپرسم چی شده شاید مهم باشه!!(نخواستم فضولی کنم,اون فقط کمک خواسته بود)
گفت همش تقصیر سامانه!! داشتم باهاش حرف میزدم مامانم مچمو گرفت!! اخه قبل از امتحانها زنگ زد مامان بهش گفت درس داره فعلا زنگ نزن!!!!! 
گفتم سامان پسرعموته؟! گفت نه لیمو گیجی ها عشقمه!! :|
:|
:| 
من هیچ حرفی ندارم,فقط مامانش هم؟! :|


۳.آدمها , دیده نمیشن,شنیده نمیشن,خوب نیستن,قهرمان نیستن...فقط وقتی مردن عزیز میشن...وقتی رفتن به یادشون آلبوم عکسها ورق میخوره! میشن آدم خوبه ای که گلچین شد
چرا تا وقتی که هستیم قدر همدیگه رو نمیدونیم؟
خیلی حرفها میشه زد ولی "قصه چه کنم دراز,بس باشد...چون نیست گشایشی زگفتارم"

۴.کی فکرشو میکرد اینقدر یهویی آقای هاشمی فوت کنن؟کاش بحثو توی فضای مجازی سیاسی نمیکردن,صحبتهایی که قلب ادمو به درد میاره.هرچقدر هم یه نفر مخالف باشه حق نداره توهین کنه به هیچکسی,نه فقط ایشون.همه انسان اند.بهم احترام بذاریم.حتی در بدترین شرایط

خب دیگه این چهار مورد با این فاز بودن"عجب دنیایی شده!!"
در واقع دنیا همونه,این آدمها هستن که عوض شدن

از خودم بگم:) یه امتحان ریاضی داشتیم امروز که نگو! امتحان نبود که المپیاد بود :||
کارنامه بیاد همه رو با هم ثبت میکنم,فعلا بماند!! :)
اون جرقه ای بود که پست قبل راجع بهش نوشتما :)) داره شعله ور میشه فقط باید حواسم باشه نسوزم! اینقدر مثبته که نه تنها خودمو بلکه اطرافیانمو هم متاثر میکنم.عصر که ز.ش رو دیدم میگفت همچین روبراه نیست.با ده دقیقه صحبت کردن متحولش کردم :) میگفت کاش مدرسه ام تموم نشده بود هر روز میدیدمت!
عصر رفتم سراغ گیتاری که ماه هاست  زیر تخته,همون یه اهنگی هم که بلد بودم یادم رفته,یک ساعت همینطوری تو دستم نگاش میکردم :| دوباره از اول؟! فکر نمیکنم دیگه ادامه بدم.

خوبم...خدایا مرسی :)
امیدوارم شمام خوب باشید...


43..دلم آید به سویت چون تو تنها یاورم هستی...!

به کوچه ها قدم بگذار...
مرا بگیر از غبار زرد پنجره ها...
مرا ببر به آسمانی از بهار تو...
که سخت گریه میکنند بهانه های زرد من برای تو...

+خوبم...!شدم همون لیمویی که همیشه بود!حداقل حداقلش اینه که حال دلم خیلی بهتره:) مرسی , یه تشکر حسااابی از همه ی دوستای عزیزی که اینجا دارم,بخاطر صحبتهای قشنگتون توی پست قبل.
+ظاهرا هنوز هم چالش وب ادامه داره به همین دلیل فعلا نمیبندمش!
و بگم که باعث شد بفهمم چقدر خواننده خاموش داشتم! و رمزدار نوشتنم کم لطفی بود.
اما خب شما هم هیچی نگفتید دیگه منم حق داشتم :) 
نهایتا دیگه برام مهم نیست آشنایی اینجا رو میخونه یا نه!

+قرار بود فردا امتحان ریاضی باشه و من دیشب بخاطر حجم مطالبی که باقی مونده بود و تا حالا نخونده بودمشون,و اینکه امروز میخواستم برم عیادت زن عموم با چه استرسی خوابیدم و ساعتم از ۴ صبح همینطوری زنگ خورد تا بالاخره ۸ موفق به بیدار کردن من شد!!!
اما رفت واسه دوشنبه!!
دو روز من گوشیمو خاموش کردم کلی اتفاق افتاد که این خاموشیه منفی بود!! مدیر محترم به پدرجان خبر دادن , گوشیمو روشن کردم کلللی پیغام داشتم و تهش هم یکی از دوستام واسه خبردادن به من اومد در خونه
س اومده میگه زنگ زدم به مامانت گفت خونه نیستم منم دیگه چیزی نگفتم!!!! میگم اخه مگه میخواست خبرو با چاپار بفرسته واسه من خب بهش میگفتی که من این همه از دیشب تا الان بهم سخت نگذره :-\
و با این تفاسیر مسأله این است! خاموش بودن یا نبودن :))

+این هفته هم بگذره , بازم بشم همون لیموی کنکوری که خیلی لحظات لذت بخشتری داشت!

+وای که چقدر لذت بخشه وقتی فکر میکنی به جرقه ای که سالها پیش توی زندگیت خورده و تونسته هر روز شعله ور تر شه , سالها تو رو زنده نگه داشته :) یاداوریش لبخند رو مهمون صورتت میکنه و در اوج ناامیدی , امیدی بهت میده که هییچ وقت نداشتی...خدایا مرسی :)
فقط امیدوارم جرقه ی واقعی ای که برام تبدیل به رویای شیرین شد اینطوری نمونه! تبدیل شه به حقیقتی که در اینده زیباترین خاطره باشه :)


+عنوان از شباهنگ , شاعر توانمند :)




42.سه نقطه های دلم...

من همیشه به چیزهایی توجه میکنم که کمتر کسی توجه میکنه!! و برعکس جاهایی که همه نکته بین میشن من کاملا بی توجه ام!
وقتهایی که اون نیمچه ذوقم اشکار میشه خیلی درونگرا میشم.اگه نتونم خودمو رها کنم افسرده میشم...ناراحت میشم...دلتنگ میشم
حس نوشتن دارم اما هیچی ندارم ازش بنویسم.یه جمله فوووق العاده میاد تو ذهنمو نمیتونم ادامه اش بدم.اون وقتها دوستم کمک میکرد.ادامه میداد.ولی الان تنهام.در واقع خودم تنهایی رو انتخاب کردم.خودم انتخاب کردم از همه چیز فاصله بگیرم.

ارتباط گسترده من با دوستهایی بود که خیلی از خودم بزرگترن.حتی میم.ج هم دوبرابر من سن داشت!اما حالا که قطع کردم رشته ارتباطیمو دیگه خودم هستم و خودم.اه که چقدر بدم میاد از تنهایی.من تو این مورد خیلی ضعیف شدم.قبلا حالم دست خودم بود اما الان نمیتونم تنهایی خودم خودمو خوب کنم.لعنت به این جبری که منو اینطوری حساس کرد.
نه من این نیستم.تمام من این نیست...گم شدم بین هیاهوی زندگی.یادم رفته چی دوست دارم و چی دوست ندارم
اگه یکی این منو میشناسه فقط من میدونم که سالهاست یک من دیگه رو پنهان کردم.خیلی سخته,سخته خودتو محدود کنی,احساستو,فکرتو,چون چاره ای جز این نداری
اعتراف میکنم که ترسیدم از ابراز

دلم میخواد زمان متوقف شه و چند ساعت دور از همممه چیز خودم باشم! چندساعت اون چیزیو که میخوام حس کنم,همین

از سه نقطه های اخر شعرام میشه فهمید که حرفهای نگفته ام زیاده,میشه فهمید قلبم سه نقطه زیاد داره و تمام من این نیست!

چالش داریم!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

41.به تنهایی ات سرک میکشم سطری ناخوانده را با خیالت می نویسم,راهی نمانده تا به تصویرهای گمشده ات برگردم!

بلاگرهایی که از بلاگ اسکای منو میشناسن میدونن من یکمی(خیلییییی کم)شاعرم! شعرهایی که هیچکس ندیده و نخونده.و فقط میتونستم با اعتماد به نفس بفرستمشون واسه میم.ج(یادتونه کی بود؟!) چون اصولا اون بود که منو با این بخش از وجودم اشنا کرد.و اونه که رد پایی از افکارش توی نوشته های من موج میزنه.
اگه یه ادم توی دنیا بود که نیازی نبود خودمو واسش توضیح بدم میم.ج بود. دلم تنگ شده
میم.ج توی زندگی من هیچکس نبود ولی میتونست جای همه رو پر کنه!یه شخصیت عجیب و متفاوت که اهل این زمین نبود و روی این زمین هم نموند! احتمالا تاحالا از اینجا رفته,شاید هم نرفته.نمیدونم
از وقتی که درگیر درس شدیم و حضورمون کم رنگ و کم رنگتر شد دیگه هیچی ننوشتم.درواقع فکری نبود که بنویسم.من فقط لحظه هایی که مینوشتم لیمو بودم.اون لحظه ها مخلوق یه خالق بزرگ بودم فقط.
ناراحت بودم از این موضوع.
باورم نمیشه دوباره دارم مینویسم! باورم نمیشه اینبار تنهایی مینویسم!! حس قشنگی بهم داد وقتی دیدم هنوزم میتونم! وقتی دیدم من هنوزم لیمو ام فقط تنها!
(اینو میخواستم توی یه پست جداگانه واسه خودم بنویسمش اما تفاوتی نداشت دیگه کپی کردم اینجا)

پست شماره 41 :


الان هم که دارم تایپ میکنم هیچ چیزی واسه نوشتن ندارم! انگار به ننوشتن عادت کردم 
تقریبا نیمی از امتحانها با موفقیت گذشت , مثلا امسال برام مهم نبودن این امتحانها! با خودم گفته بودم چی شد این همه سال هی رفتی و 20 گرفتی و اومدی! این کنکوره الان مهمه و دیگر هیچ! هیچکس نمیگه سالهای گذشته چه کردی! اما نشد!!! تلاشهام برای بیخیالی اونقدری نتیجه داد که ریلکس بودم تا ده دقیقه قبل از هرامتحان که من مشوش میشدم!!(میشم همچنان) فکر کنم این استرسه تا اخر عمر واسه همه امتحانها باشه!
امروز امتحان فیزیک داشتم.توی سالن امتحانات هر دفعه شماره منو هی جابه جا میکنن نمیدونم جریان چیه! تقلبی هم که نمیکنم بگم واسه اینه!!! :))
امروز افتاده بودم بین دوتا دختر غرغرو!! یکیشون هی گریه میکرد اون یکی هی سوال میپرسید.منم به جای تمرکز روی برگه ام هی سرم میچرخید بین این دوتا با چشمای گرد شده!
خانم ح که احتمالا از پستهای قبل میشناسیدش اومد کنارم یواش گفت چرا اینطوری نگاشون میکنی؟! هی میرفت و میومد میگفت فلانی میگه این سواله چی میشه,اون یکی میگه سینوس 20 چی میشه!!!(sin20??)دختری هم گریه میکرد دهمی بود!یه سوال ازم پرسید با مداد روی برگه خودم حسابش کردم بهش گفتم.بعد,دیدم دوتا کم گفتم!!برگشتم بهش گفتم ولی فکر کنم نشنید!!(ابروم میره اگه بفهمه:)) )
بقیه فکر میکردن خانم ح معلم فیزیکه هی ازش میپرسیدن!! گفتم بهتره خودتونو معرفی کنید بهشون!! اخه زبان کجا فیزیک کجا! به خودم اومدم دیدم دستامو گذاشتم پشت سرم دارم به این و اون نگاه میکنم و یه ربع دیگه وقت دارم واسه سوالا!!! هیچی دیگه به سرعت نور جواب دادم خیلی هم خوب بود :))
+کل فردا رو باید شیمی بخونم! متاسفم که امروز 2/5ساعت درس خوندم.:/ استثنا بود و دلیلش رو توی ادامه میبینید

(؟؟)میگم شما هم خسته شدید از بس من اومدم اینجا راجع به درس نوشتم؟؟ :|

+هفته قبل با یه حرکت کاملا پیش بینی نشده اینستا نصب کردم و چندروز پیش حذفش کردم بعد دوباره امروز نصبش کردم!! اصلا واسم جذابیت نداره چرا!؟

+سه روز مامان خانم جان خونه نبود فکر میکردم بخاطر همین حال و حوصله ندارم!اما الان که برگشته میبینم نه انگار یه دلیل دیگه دارم.نمیدونم چرا همچین شدم:/ همه چیز واسم عادی شده،روتین شده.من به این میگم اغاز مردن!!! 
نمیخوام بمیرم الان :| باید یه چاره پیدا کنم


+دوستان خاموش نباشید!! چرا همتون یهو خاموش میشید اخه؟:/ حجم زیادی کامنت خصوصی دارم و نیمی از اونها هم رمز میخوان ازم.همشون هم وبلاگهاشون دو سه روزه ساخته شده!خیلی مشکوکه.امار دنبال کنندگان خاموش هم که داره زیاد میشه!  شما دیگه خاموش نباشید حداقل دلم خوش شه. :) کامنت هاتونو پذیرام با لبخند:))

+راستی توی وب قبلی اومدن گفتن میم.ج پسره؟!دوستت بوده؟! اینطوری قضاوت کردن!ولی شما این فکرو نکنید چون اشتباست.



آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan