!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

اگر ارزشهای من رو نمیبینی

متن از سوده هروی

(((منی که تو بطن شرایط هستم میدونم حق دارم یه حرفهایی رو بزنم.یه جایی شما باید بایستید و اگر حرفی دارید حرفتونو بزنید.این اتفاقا از یک شخصیت سالم میاد.جایی که لازمه پای شخصیت و ارزشهاتون وایسید باید وایسید چون این از یک شخصیت سالم میاد
چون یک شخصیت سالم پای ارزشهای خودش وایمیسته.بخاطر اینکه دو نفر بگن تو داری چیکار میکنی سکوت نمیکنه و نمیترسه
من نباید ارزشهای خودم رو بخاطر هیچ چیزی فدا کنم ...شاید باعث بشه یه چیزایی بالا پایین بشه ولی چی ارزشش رو داره که من تا این حد تحقیر بشم؟خودت رو به چی میفروشی؟اون وقت دیگه تو هیچ وقت نمیتونی عزت نفسی که خودت کوبوندیش و رفتی پایین رو به این راحتیا احیا کنی.اون سی سالی که خودت با خودت این کارو کردی به این راحتیا برنمیگرده و جبران نمیشه.ما برای بنا کردن ارزش های خودمون حتی اگه خیلی هم دیر شده باشه نباید بترسیم 
این گامیه که باید برای خودمون برداریم.اتفاقا این از عزت نفس سالمه که من دیگه اجازه نمیدم بیش از این تحقیر بشم و نادیده گرفته شم .. اگر قبلا اجازه دادم از این به بعد اجازه نمیدم که توی زندگی من رو در این حد تحقیر کنن.من ارزشهای ادمها رو توی اجتماع نگه میدارم ولی اجازه هم نمیدم کسی ارزشهای من رو زیر سوال ببره.
اگر یه جایی هم ببینم کسی این حرف رو زد پاسخ درستش رو بهش میدم و اگر ببینم که اون میخواد با یک حوزه ی دیگه بیاد جلو ، کات تمام
اگر کسی حد و حریم رابطه و ارزشهای تو رو نمیتونه نگه داره بهش بگو که نمیتونی دیگه رابطه رو به این شکل ادامه بدی
بهترین اتفاقی که میتونه بیفته اینه که ما برای بنا کردن خودمون و اعتماد و عزت نفسمون و برای خود بودنمون نباید بترسیم
من نباااید بترسم از اینکه حرف حقیقت خودم رو بزنم.من نمیخوام اجازه بدم توی زندگی نادیده گرفته بشم.
 گرچه که همیشه در این فرایند که هستیم با هر قدمی که میخوایم برداریم با ترس مواجه میشیم اما دقیقا عبور از اون ترسه ست ک تو رو یک گام بالاتر میبره.این ترس همیشه جایی که میخوایم یه پله دیگه بسازیم هست.ولی همین عبور از ترس و انجام دادنش و ساختن عزت نفست تو رو یک طبقه میاره بالاتر و تو قدرتمندتر از قبل میشی)))

پایان لیمو

لیمو 
لیمو
لیمو
مثل مادری که بچه ی 8ماه اش توی شکمش می میره نشستم بالای سر جسد لیمو
لیموی من عاشق بود.آدمها رو دوست داشت.صادق بود.هیچوقت سیاست نداشت.مهربون بود.بخشنده بود.خیرخواه بود.هیچ وقت توی بدترین شرایط هم برای کسی بد نخواست.پر از شور و عشق و امید بود.هزار تا انگیزه و آرزو داشت.هزار تا دوست و رفیق داشت.تا اخرین لحظه ای که انرژی داشت تلاش میکرد و می جنگید.می نوشت.می خوند.می رقصید.ریسک میکرد.لیمو حال دلش خوب بود و احساس خوشبختی میکرد.لیمو کسی رو قضاوت نمیکرد.لیمو همه ی آدمها رو سفید می دید.لیموی من... لیموی کوچولوی من...دختر دوست داشتنی من...تو برای این دنیا زیاد بودی.قدرت رو ندونستن.برو...برو لیموی من
برو و سیاستها ، دروغ ها ، دورویی ها ، خیانت ها و زشتی های این دنیا رو نبین..
حقت این چیزا نیست...وقتشه بری
خودم چشمهات  و میبندم و روانه ات میکنم.برات سیاه میپوشم.برات گریه میکنم
از الان دلم برای دانشگاه خوارزمی تنگه.برای خوابگاه و اتاقی که فقط وقت خواب توش بودم.دلم برای همه ی راهروها و پشت بومهای خوابگاه 8 و 6 تنگ میشه.دلم برای همه ی آدمهایی که همیشه منو با یه هندزفری و حواس پرتی که تمام تمرکزش روی خودش و گوشیش بود تنگ میشه.دلم برای عکس گرفتنها تنگ میشه.دلم برای تئاتر شهر ، خانه فردوس ، پارک ملتی که همیشه بهش میگفتم پارک دولت ، پارک نیاوران ، خانه قوام ، کاخ گلستان ، خیابون سی تیر و اون رولتی که برام بهترین رولت دنیا بود ، تمام اشکهای یواشکی که توی مترو بخاطر دلتنگی میریختم ، خیابون 16 آذری که 45 دقیقه نبشش نشسته بودم ، دانشگاه تهران ، پارک لاله و گربه هاش و آدمهای مهربون و دوست دار حیوانهاش تنگ میشه
دلم برای فیلبندی که هیچوقت ندیدم تنگ میشه
دلم برای کاج تنگ میشه
دلم برای پارک ملل ساری و رودخونه ش تنگ میشه
دلم برای شب و روزهایی که توی اتاقم با هزارتا آرزو و رویا سر کردم تنگ میشه
دلم برای اون خونه ی ویلایی تورنتو که پر از گل و گلدون و مجسمه بود و شبهای زمستون صدای سوختن هیزم توش میومد تنگ میشه
دلم برای رها و رهی و روجا و رهام و راد و تنگ میشه
دلم برای روزهایی که از هیچ واقعیتی خبر نداشتم و فکر میکردم همه چیز قشنگه تنگ میشه
دلم برای اون رفتن و اومدنای از نه سال قبل تا دو سال قبل تنگ میشه.دلم واسه سال کنکورم و اون خونه ی نیم ساز پسرداییم که توش درس میخوندم و همون جا دوباره جرقه خورد تو ذهنم تنگ میشه.دلم برای سالی که پشت کنکور بودم و روزها با تمام قوا درس میخوندم که برنامه ام تموم شه و شبها بشینم با خیال راحت رویا بسازم تنگ میشه.
دلم برای بچگی هام ، بی تجربگی هام ، بی سیاستی هام ،صادق و بی ریا بودنهام تنگ میشه.حتی دلم واسه اشتباهات و خامی هایی هم که توی این راه کردم تنگ میشه.
میدونی اگر برگردم 9 سال قبل چند سالم میشه؟ 11 سال! میتونم؟نه
دلم واسه جودی آبوت تنگ میشه.دلم واسه اون ایمیلهای ماه به ماه انگلیسی که با کامپیوتر قدیمی داداشم میفرستادم تنگ میشه
از اینجا میروم روزی تو میمانی و فصلی زرد ... بگو با این خزان آرزوهایم چه خواهی کرد
نمیخوام با کسی حرف بزنم.نمیخوام کسی کمکم کنه.نمیخوام کسی بهم بگه همه چیز درست میشه.نمیخوام کسی بغلم کنه و دلش برام بسوزه.نمیخوام سعی کنم چیزیو تغییر بدم.نمیخوام چشمهام رو ببندم و هیچ چیو نبینم.حتی نمیخوام چشمام رو باز کنم و بیشتر ببینم. تا همین جا هر اتفاقی تو زندگیم افتاده بسه
من دیگه لیمو نیستم.جودی نیستم.maryam.m هم نیستم.موری هم نیستم.دیگه زندگیم زندگی رویایی من نیست.دیگه سه نقطه ای از دلم ندارم.دیگه چیز قشنگی برای نوشتن ندارم.دیگه وبلاگم و دوست ندارم


راه های ارتباطی رو میبندم چون دیگه قرار نیست برگردم اینجا.این اخرین خط هاییه که دارم مینویسم.
و این اخرین پستی که نوشته شد.
خدانگهدار

دارم تغییر میکنم

اگه میخواید بدونیو حالتون واقعا خوبه یا بده شب ها به درونتون نگاه کنید! شبها همه چیز پررنگ تره.
تمام حس های خوب و بدی که در طول روز باهاشون مواجه شدی یا ازشون فرار کردی شب ها پرررررر رنگ میشن.
و من فهمیدم که امروز عصبانی بودم.بماند

از این که بگذریم
باید بگم که ....
دارم کتاب نیمه ی تاریک وجود رو میخونم.پذیرش نفرت در برابر عشق ، شجاعت در برابر ترس ، قناعت در برابر حرص و ...
این که بدونیم هرررررگونه حسی که داریم و هرگونه بخش وجودی و شخصیتی که داریم ، چه خوب چه بد ، چه مزایایی برامون داره و جریانش چیه..
و منم که دارم خودم رو بررسی میکنم که اره! همیشه از نفرت فرار کردم ، از حسادت ، از هر ویژگی بدی
چون بهم دیکته شده بود توسط خودم که خووووب باش! قهرمان خودت باش
درصورتی که خوب بودن یعنی "کامل" بودن ، نه فقط اون صفاتی که با عنوان "خوب" شناخته شدن رو داشتن.
یه جاهایی باید به جای عشق ، نفرت ورزید . باید حسود شد حتی ، باید ظالم بود ...
شرایط مهمه.
میدونی؟درسته که این روزها بخش زیادش رو دارم رنج میکشم بخاطر اتفاقات و عواطف درونم.اما دوستشون دارم.پذیرفتمشون.و دارم بزرگتر میشم
و البته که هیچوقت فراموششون نمیکنم.
gold days!!!!!هاه

بالاخره friends

خب بالاخره شروع کردم friends رو ببینم! میخوام بدونم چیه که انقدر طرفدار داره
البته دو سه سال پیش چند قسمتش رو دیدم و خسته ام کرد.واسه همین ادامه ندادم
الان دوباره میخوام تلاش کنم :))

کتاب هم اگه بخوام بخونم ادامه ی سینوهه رو میخونم.چون امتحانهام شروع شد و نتونستم ادامه ش بدم
و اینکه خییییلییی وقته کتابهایی که خوندم رو اینجا معرفی نکردم
از مهر سال قبل تا الان نسبت کتاب خوندنم به فیلم دیدنم ده به یک بوده! بیشتر کتاب خوندم و وقت هم نشد اینجا بگم
حالا شاید کم کم اومدم معرفیشون کردم.کتابای جالبی بودن

+ زندگی بهم ثابت کرده وقتی منتظر اتفاقات خوب نباشم بیشتر به سمتم میان و سورپرایزم میکنن.
وقتی منتظر بالی برای پروازم نباشم و خودم پر بگیرم ، شاید کسی بیاد و سنگینی بارم رو توی مسیر کم کنه.اما اگه بشینم تا کسی بخواد من رو به پرواز در بیاره تهش فقط ناامیدیه
ولی الآن توی شرایطی ام که نمیدونم دقیقا چی درسته چی غلطه و چیکار کنم.بیشتر از اینکه خودم واسه بهبود حالم و اوضاع تلاش کنم ، منتظرم ببینم چی میشه تهش! که شاید هم فکر خوبی نباشه.نمیدونم

بادبادک باز

بیش از نیمی از کتابش رو خوندم
بعد دیدم وقت ندارم و نمیرسم تا امروز تمومش کنم واسه همین فیلمش رو دیدم
به شدت غمگینم کرد. پر شدم از سیاهی.
این دیدی بود که من به این رمان خالدحسینی داشتم.
داستان دو پسر افغان ، امیر در نقش ارباب و حسن در نقش نوکر
حمله ی روسیه و بعد هم داستان طالبان که بدترین بخش داستان بود به نظرم
با این حال حتما ارزش خوندن داره.زیبایی ادبی خودش رو داشت


_ فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی. آن هم دزدی است. هر گناه دیگری صورتِ دیگرِ دزدی است.

وقتی مردی را بکشی، زندگی را از او دزدیده ای. حق زنش را برای داشتن شوهر دزدیده ای، همینطور حق بچه هایش را به داشتن پدر. وقتی دروغ بگویی، حق طرف را برای دانستن راست دزدیده ای. وقتی کسی را فریب بدهی، حق انصاف و عدالت را دزدیده ای.

چیزی زشت تر از دزدی نیست. مردی که چیزی را بگیرد که حقش نیست، چه زندگی باشد و چه یک قرص نان...

_ آخر چطور من در برابرش کتاب گشوده ای بودم، حال آنکه خیلی وقت ها اصلا نمی دانستم توی کله اش چه می گذرد

این موضوع کمی لج آدم را در می آورد، اما یک جور آرامش هم می بخشد که کسی در کنارت باشد و همیشه بداند چه می خواهی

_ من که بین بابا و ملاهای مدرسه گیر کرده بودم، رابطه ام با خدا معلوم نبود

_ همیشه داشتن و از دست دادن آزار دهنده تر از نداشتن از اول است.


دختر رعیت

کتابی که این هفته خوندیم دختر رعیت بود
و طبق نظریه چندصدایی باختین بررسیش کردیم.خلاصه این نظریه میگه که کتابهایی ارزش ادبی دارن که نویسنده قصد القای جهت فکری خودش به مخاطب رو نداره و اجازه میده تمام شخصیت های داستان خط فکری خودشون رو آزادانه نشون بدن.قرار نیست ته همه ی داستانها خطوط فکری همسان بشن و ....
جالبه که کتابهایی که میخونیم رو با این نظریه بررسی کنیم
آخر این کتاب دختر رعیت من رو شوکه کرد.اصلا انتظار اون همه بی رحمی رو نداشتم اما کلا پایان خوبی داشت
و صدایی که برای من توی این کتاب خیلی خیلی پررنگ تر از سیاست و تاریخ و ... بود صدای زن بود
اینکه زن توی این داستان فقط و فقط زن بود و حتی زنانگی کردنش هم کامل نبود اما در انتهای داستان انگار که به سمت پیشرفت قدم برداشت
راجع به سیستم ارباب رعیتی و شخصیت اصلی داستان ، صغری ، کنیزی در خانه ی ارباب!

دوقلبی!

این ترم فارسی عمومی برداشتم و استادمون گفته باید هر هفته کتابی که مشخص میکنه رو بخونیم و راجع بهش صحبت کنیم
یعنی هفته ای یک کتاب!
و کتاب هفته ی اول "پیام گمگشته" از مارلو مورگان بود.
به نظرم ارزش خوندن داشت.لذت بردم و تلنگر خوبی بود
اگر هم عنوان براتون جالبه ، باید بگم که نام نهایی شخصیت اصلی داستان رو گذاشتن دو قلبی! یعنی کسی که از دنیای متفاوتی وارد دنیای دیگری شده و توانایی این رو داره که بدون قضاوت ، اون دنیای جدید رو هم در کنار قبلی دوست داشته باشه ... !

شفای زندگی

چیزی به نام هوای خوب و بد وجود ندارد
هوا فقط وجود دارد
و این گرایش شخصی ماست که هوا را خوب یا بد می سازد!

فرصت اتلاف وقت نداریم.بیایید به کارهای خود ادامه دهیم.

حقیقت هستی من این است که عالی و کامل و تمام عیار آفریده شده ام.
در زمان درست در مکان درست هستم و کار درست را انجام می دهم.
در جهانم همه چیز نیکوست.
(از کتاب شفای زندگی)

یهو میون شلوغی ها تصمیم گرفتم یکم هم حالم رو با کتاب بهبود ببخشم.

اعتماد به نفس

دارم کتاب اعتماد به نفس از باربادا دی آنجلیس نویسنده ی خوش قلمم رو میخونم :)
کتاب رو دیشب توی وسایلهای مصی هم اتاقیم پیدا کردم.رفته بوده از یه ترم بالایی کتاب بگیره اینم بهش داده بود
و خب من از اون مشتاق تر بودم واسه خوندنش :)) خیلی کتاب خوبیه و بهت میگه که اعتماد به نفس برخاسته از این حقیقته که من میدونم اگر تصمیم بگیرم کاری رو انجام بدم حتما اونو تا پایان دنبال میکنم.فارغ از نتیجه
""هنگامی که اعتماد به نفس و خودباوری خود را بر اساس آن که و آن چه به راستی هستید و نه بر اساس موفقیت ها و دستیابی ها یا شکست ها و ناکامی های خود بنا می کنید چیزی را در خود خلق می نمایید که هیچ کس و هیچ چیز یارای گرفتنش را از شما نخواهد داشت""

+توی این مدت فیلم های زیادی رو دیدم که یادم رفت بیام و بنویسم
WE رو با الف دیدم.راجع به پادشاهی که بخاطر ازدواج با معشوقه اش تاج و تختش رو رها می کنه! و فیلم خیلی خیلی خوش ساخت و قشنگی بود
سینمای دانشگاه هم فیلمهای زیادی واسمون پخش کرد ، از قدیمی ترین ها تا جدیدها. اونایی که با کلاسهای من تداخل نداشت و یا وقتش رو داشتم برم ببینم هلن ، یکی از ما دو نفر ، لاتاری ، رگ خواب و تنگه ی ابوقریب که بیست دقیقه اش رو دیدم!
به جز همون اخری بقیه رو دیده بودم و صرف سرگرمی رفتم
پست طولانی میشه اگه بخوام اتفاقات جدید هم بنویسم :) بمونه واسه فردا..

هیچ چیز نمی تواند ناراحتم کند

کتاب روانشناسی نوشته ی آلبرت آلیس.اگر به دنبال حال خوبید بخونیدش.فقط زمان میبره خوندنش چون باید روی هر جمله که میخونید فکر کنید و کل زندگی و تفکراتتون رو ببرید زیر سوال! تا نتیجه ی مثبتش رو ببینید.
بهتون کمک میکنه چطور نگاهی منظقی_احساسی(نه هر کدوم به تنهایی) به مسایل داشته باشید و نهایتا هیچ چیز نتونه ناراحتتون کنه!
من خودم عاشق این کتابهام و اکثر کتابهایی که میخونم روانشناسی هستن چون تاثیر بیشتری دارن
کتاب فوق العاده خوبی بود.خیلی کمکم کرد.
تا جایی که تونستم فهرست وار خلاصه اش کردم و اینجا هم می نویسمش ادامه ی مطلب.

۱ ۲
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan