!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

به امید پاییز خوش رنگ :-)



یه طور خاصی حال دلتون خوش :-)

یکی همه رو پوشش میده

اگه شما هم مثل من فک و فامیل بی آزار و مهربونی دارید که تو زندگیتون دخالت نمیکنن خوشحال باشید :-) ولی هیچ چیز خوب مطلق نیست! مثلا یه عروس وارد دایره خانوادگی شده باشه که شما رو تو عروسی دیشب ببینه و بگه لییییمووو خییلیی تبریک میگم!! 
+بله؟؟
_اینکه قراره سال دیگه به ارزوت برسی رو میگم!
(امسال هم میشد برسما ! بیخیال نوشتمش یادم بمونه کیه! )

خوشبختانه عروسی ها تموم شد وارد حریم شخصی خودم شدم اما آلرژی دردناکم اومده سراغم :-(  حتی مسکن هم پاسخگو نیست :'(
خوب شو شروع کنیم درس بخونیم برسیم به آرزومون سال بعد :-))

عجیبه

ولی فکر کنم تنها کسی که با دیدن کلمه "مردود" خوشحال شد همین لیموی بیان بود  :))

موردی نوشت یهویی!

+ امشب ,  فردا ,  یکشنبه , دوشنبه عروسی ام!  

+مادرجان دیشب از سفر برگشتن و بالاخره وقتم ازاد شد!

+پنج شنبه رو کامل با دوستم ف.ش گذروندم و خیلی خوش گذشت:) 

+گویا شنبه صبح نتایج کنکور میاد و واقعا فکر میکنم دیگه وقتشه!!! 
والدین ف.ش و حتی استاد که باهاش در ارتباطه فکر میکردن من تربیت معلم هم انتخاب کردم و وقتی فهمیدن نه اینطوری نیست و من فقط دوتا رشته رو زدم  ابراز ناراحتی کردن! کلا 99% افراد اطراف من فکر میکنن اشتباه کردم! هرکدوم هم به نوعی! 
ولی من هیچ اینطوری فکر نمیکنم و از انتخاب رشته ای که کردم با تمام ریسکش راضی ام و هرچی هم بشه خودم مسئولیتشو بر عهده میگیرم چون زندگی و علایق منه قرار نیست دلخواه دیگران باشه!
برنامه حساب شده دارم و از نظر ذهنی خیالم راحته 
واسه ی تک تک دوست های بیانی هم که کنکوری بودن ارزوی موفقیت دارم و امیدوارم بهترین اتفاق ممکن براتون پیش بیاد:)

مگه داریم؟!

امروز یکی از قشنگترین و جالبترین اتفاقهایی که چندسال منتظرش بودم افتاد ولی نه واسه من! 
واسه مامانم که مازندران بود 
الان  , هم مامانم سکوت کرده هم میم جیم و من تنها راهم اومدن به اینجا بود :))
ثبتش میکنم یادم بمونه امروزو که چقدر هیجان داشت و باحال بود :) 
منتظر روزی ام که این اتفاق دوباره تکرار شه ولی واسه خودم! 

+هنوز مادربزرگ گوگولیم کنارمه و احتمالا از فردا باز تنها میشم, و این دو روز یک خط از کتابهام هم نخوندم!

ماجرای یک نیم روز بحرانی و قشنگ:)

دیشب ساعت ده دیدم خیلی خسته ام به همه بچه ها گفتم شرمنده جغد شب بیدار میره بخوااابه! 
ساعت دوازده مامانم زنگ زد که من حرمم دعا کن! منم اومدم معرفتی همه رو ردیف کردم تا نوبت خودم شد مامانم قطع کرد:| مرسی واقعا -_-
امروز ساعت نه با صدای بابام که میگفت لیمو لیمو بیدار شدم تا مادربزرگم اومده پیشمون *_* 
سریع رفتم سبزی و لوبیا و گوشت رو از فریزر دراوردم و از شانس بد ما مامانم روز اخر که میخواست بره خرید کرده بود,سبزی به تفت دادن نیاز داشت.لوبیا به پختن! اینارو اماده کردم مراحل نهایی بود که پدرجان اومده میگه دوتا کارگر اوردم واسه ساختون بغلی! پرسیدم ناهارشون هم با خودمونه؟ گفت اره 
من دیگه اطلاعی ندادم و رفتم به همه مواد اولیه ام اضافه کردم باز! ولی ترفند داره ها:)) مثلا برنج اضافی رو باید ده دقیقه قبل از قبلیه که خیس کردی بریزی تو قابلمه:)) بقیه اش هم فوت کوزه گری لیموی سرآشپزه^_^ 
بعد که بابا اومده میگه عه باز اضاف کردی؟میخواستم از بیرون غذا بگیرم:| 
همون حین میز صبحونه هم اماده کردم و... 
دو ساعت گذشت غذاها اماده شد فافا درو وا کرد اومد داخل!!!!!!  ما هم ذووووق شااادییی! که چطوری مرخصی گرفتی و... بعد فهمیدیم گشت جاده بودن قاچاقی اومده خونه و زود باید بره! 
یعنی هررررچی تو یخچال و این طرف و اون طرف بود من ریختم تو حلقش:))) باور کردنی نیست ولی دقیقا دوتا لیوان شربت خاکشیر,دوتا اب پرتقال و اب انبه,یه بشقاب هندونه,انواع لواشک و یه عالمه قورمه سبزی.مامان جون هم بادوم شکست واسش:)) الان دارم فکر میکنم مسموم نشه بچه!!  طبیعتا غذا کم بود واسه دوتا کارگر! هیچی دست به دامن ماهی شدم که زودتر از همه چیز اماده میشه 
در همون حین هم دستم خیلی شیک و مجلسی چسبید به زودپز:(( اصلا هم به روی خودم نیاوردم که مامان جونم بگه نوه ام اومد اشپزی کنه خودشو اتیش زد:)) 
بعد سر میز مامان جون میگه عااااالیه هیچ وقت همچین قورمه سبزی ای نخوردم *_* (ذوووق الکی:)) ) و فافا رفته زیر میز میخنده! میگه این همون لیموییه که بخور و بخواب داشت دیگه؟! نکنه منو سرکار گذاشتید؟ 
در همه احوالات هم از فافا عکس گرفتم فرستادم واسه مامانم بعد کلی ابراز علاقه کرده منم کاملا بی توجه نوشتم:  مامان من مرد روزهای سختم...  D:  :D 
قشنگ امروز نابود شدم:)) ولی خیلی عالی از پسش براومدم.
شام چی بخوریم؟:/ :/ 

بعد من کلا ادمی نیستم که همیشه یه داستان واسه گفتن داشته باشم و کنار هر ادمی پرحرف نیستم,مگه کسی که باهام هم فاز! باشه و بتونم از موضوعهای مورد علاقه ام صبح تا شب باهاش صحبت کنم, ظهر با خیال اینکه الان دیگه مامان جون میخوابه و منم میخوابم کشوندمش به اتاق خواب! اونجا میگه لیمو مامان بیا واسم حافظ بخون من خوابم نبره که اگه خواب رفتم شب عذاب میکشم!
هیچی دیگه درست تا همین الان من صدتا غزل حافظ و خوندم و تفسیر کردم و کلی سایت اینترنتی شعر پیدا کردم خوندم 
یک عالمه داستان هم واسم تعریف کرد و من با کمال میل گوش کردم و لذت بردم.اومد فازو غمگین کنه از مرگ حرف بزنه گفتم مامان جون من عاشقتما:))
اونم کلا یادش رفت چی میخواست بگه و گفت منم عاشقتم بیا بریم بساط چای عصرمونو اماده کنیم:) ابمیوه و شربت و میوه هم میل نداره منم لاجرم تو این گرما چای مینوشم دیگه:)))

لحظه های زندگی درست همینجاست که تنها مادربزرگت از اون چهارتا فرشته واست مونده و کنارته و گل میگه و گل میشنوی:)

+عیده؟ عیدتون مبارک:) هر روزتون عید بابا وگرنه اگه واقعا عید از نظر صائب باشه که هیچی! 
میفرماد بس که بد میگذرد زندگی اهل جهان/ مردم از عمر چو سالی گذرد عید کنند ! هرروزتون خوش بگذره:)
[اینم از شعرای امروز بودا D: ]

همینا دیگه! برم مادرجون داره اهنگ میخونه *_* 

وبلاگ برتر؟! نه؟!

منو میگی از خواب بیدار شدم خیلی یهویی طور پنل مدیریتو باز کردم ببینم چه خبره اینجا!
یکی از دوستان گل کامنت داده بودن که خبر داری جزء وبلاگهای برتر شدی؟! 
نه! کجا چطوری یهویی؟!:)) 

*_*  ^_^  *_*  ^_^ 

هیچی دیگه الان میخواستم دلیل خوشحالی یهویی سر صبحمو ثبت کنم:) صفحه سوم بلاگهای برتر هم باشی خوبه دیگه:)))

+اینم بگم که بخاطر شماست ها:) مرسی از همتون 


کنکور و مشهد!

دیروز یکی از همکلاسیهام تماس گرفته که میشه ساعت چهار در دسترس باشی؟! من امتحان ریاضی دارم و به کمکت نیاز دارم! میگم اخه تو سر جلسه چطوری کمک میخوای! هیچی دیگه ساعت چهار دیدم عکس برگه امتحانیشو واسم فرستاده بیا حل کن! من تنها مبحثی از ریاضی رو که "هیچوقت" نخوندم و نمیدونم چی هست مقاطع مخروطیه! و از بدشانسیش 12-13 نمره از امتحان همینا بود!!!! اون هفت هشت نمره ای هم که من واسش حل کردم به جایی نرسید! 
ولی جدا چه امتحانی بوده! تا وقتی ما اونجا بودیم سرجلسه نفس میکشیدیم بازخواست میشدیم بعد اینا....! 
+امشب هم فریناز میگه بیا با هم فیزیک بخونیم! میگم شوخی میکنی؟! تو که رتبه منو میدونی! درصد فیزیکم هم که میدونی بدترین درصدم بود! اگه مسخره ام میکنی که خیلی کارت زشته:(! بعد فهمیدم نه کاملا جدیه و نخواستم درخواستشو رد کنم هرچند توی ذهنم به خودم پوزخند میزدم چه اعتماد به نفسی داری! ولی درکمال تعجب تمام سوالهایی که واسم میفرستاد رو میتونستم حل کنم و واسش توضیح بدم و نهایتا گفت لیمو من مدیونتم با تو میشه خیلی خوب لذت فیزیکو تجربه کرد! O_o 
میخوام بگم مرسی کنکور! قشنگ روحیه درسی منو تخریب کردی و هیچ ادعایی توی این مورد ندارم! ولی با این دوتا اتفاق  و یه چیزای دیگه فهمیدم درسته توی کنکور ندرخشیدم ولی سواد مدرسه ام رو که دارم! تستها رو نتونستم توی اون چهار ساعت حل کنم ولی دلیل نمیشه فکر کنم کل راهو اشتباه اومدم و یادم بره دوازده سال ممتاز بودم  با نمره های بیستی که هیچ ارزشی نداشتن ظاهرا ‾︿‾
گویا نتایج هم داره میاد! و من الان خودمو واسه دیدن هر چیزی آماده کردم که دیگه مثل دفعه قبل شوکه نشم!


+به تاریخ دیروز! مامانم و خواهرم به مقصد مشهد خونه رو ترک کردن! 
در واقع ایده مشهد رفتن از جانب مادر طاها بود,همون دامادمون که مراسم عقد با هم داشتیم! یادتونه که؟:)) 
خب یک هفته طول کشید تا من و بابا راضیش کنیم بدون ما بره و نهایتا فرستادیمشون برن 
قرار بود بعد از کنکور خانوادگی بریم مسافرت و البته مشهد که فافا بی خبر اقدام به سربازی کرد 
خیلی دلم میخواست برم مشهد اما نشد چون مامانم هم دعوت شده و واسه من جا نبود 
و حالا من و پدرجانمان هشت نه روز تنهاییم! و توی این مدت چی بخوریم؟!:))) 
اگه بگم مسئولیت کل خونه با منه که قطعا اغراقه! ولی خب تا حدودی همینطوره.و فقط قسمت سختش واسه من اینه که حس میکنم یک لحظه هم نباید بابامو تنها بذارم و تا بیکار میشه بگردم یه سرگرمی واسش پیدا کنم!وگرنه اشپزی رو که بلدم,بقیه کارهام آسونه
کلا خونه ساکت شده و پدر کلافه! امروز تا حالا چند بار پیش اومد که من مشغول یه کاری باشم و بابا بیاد اطراف من راه بره,یهویی برمیگرده میبینه من با لبخند زل زدم بهش و متوجه سردرگمیش هستم و دوتایی با هم شروع میکنیم به خندیدن D: 
شب فریناز ازم میپرسه حالا مامانت نیست و با بابات تنهایی چه حسی داره؟!چطوری میگذره و...
و من اگه میدونستم با جوابهای من اینقدر تعجب میکنه اصلا هیچی نمیگفتم:)) به من میگه روابط و زندگیتون شبیه رمانهاست :|
من این تعجب رو توی 99% دوستام هم میبینم!
چرا پدرها و مادرها رابطه عاطفی ندارن جلو بچه هاشون؟!پس محبت کردن رو از کی یاد بگیرن بچه ها؟! چرا همه کارهای خونه برعهده مادره و کمک کردن و آشپزی پدر اینقدر عجیبه؟! چراهای زیادی هست! ولی بگذریم
یه توییت جدید هم هست که خیلی فراگیر شده به اسم کلیشه برعکس! 
واسه ما که برعکس نیست یه سری مواردش!
صبح هم قراره با بابا بریم آزمایشگاه و بعدش یه سر به فافا بزنیم که هیچگونه مرخصی بهش نمیدن بیاد خونه.اگه هم اجازه دادن بریم سینما و یکم با هم وقت بگذرونیم سه تایی. ندادن هم دست از پا درازتر برگردیم خونه و بهم نگاه کنیم بگیم "چی بخوریم"؟! :))) 

گزارش نامه:)

من وقتی فیلم میبینم به بازیگرها و کارگردان و کلا عوامل سازنده توجه نمیکنم , نه که توجه نکنم ولی خب مهم نیست برام یادم میره! 
همینطور وقتی کتاب میخونم,  اسم نویسنده رو که وسطهای کتاب یادم میره!! خود اسم کتاب هم ممکنه بعدها یادم بره:)) 
و واقعا هم مهم نیست! 
در واقع من تاثیری که میخوام از کتابها و فیلمها بگیرم رو میگیرم! و اوناست که هیچوقت یادم نمیره 
دیدم یه سریا رو که فقط کتاب رو "میخونن" فیلم رو "میبینن" ولی هدف اون اثر مثبت هست! از دل بدترین فیلمها و کتابهام میشه یه درسی گرفت 

خب این مدتی که گذشت یک عاااالمه فیلم دیدم! و بگم اسماشون یادم نیست؟:))) 
به نسبت فیلمها, کتابهای کمتری خوندم ولی فکر کنم بد نباشه اسمهاشونو اینجا ثبت کنم 
+به کودکی که هرگز زاده نشد 
+جاناتان, مرغ دریایی 
+زندگی نامه پیر امیدیار 
+چندتا کتاب علمی پزشکی در رابطه با معضل این روزهام! 
و الان همزمان درحال خوندن این کتابهام:
+سه شنبه ها با موری 
+چه کسی از دیوانه ها نمیترسد 
+شیطان و دوشیزه پریم 
+100راه تا آرامش زندگی 
شاید کتابهای بیشتری باشن!
توی کتاب خوندن کندم فقط به این دلیل که توی هرموقعیتی بخوام کتاب رو بخونم یا بشنوم باید کاغذ کوچولوهای یادداشتم با مدادم همراهم باشن و من جمله ها و نکات قشنگشو یادداشت کنم! و این دفترچه یکی از ارزشمندترین دارایی های زندگیمه:)

+ دیروز توی سالن انتظار پزشک که منتظر بودم نوبتم شه تعداد زیادی از مراجعه کننده ها با غر و عصبانیت منشی بیچاره رو کلااافه کردن! و چپ چپ هم به دختری نگاه میکردن که هندزفری تو گوششه و روی پاهاش کاغذهای یادداشت و مداد و خودکار گذاشته:))

مییییم!

خیلی خوشحالم که یه دوستی مثل میم جیم توی زندگیم دارم,واقعا حضورش بهم امید و انگیزه میده و همیشه کمکم کرده:) 
وقتی امشب منو تا قهقهه برد دلم نیومد نگم چقدر از حضورش خوشحالم و دوست دارم این رابطه تا اخرعمر باقی بمونه هر اتفاقی هم که بیفته ! 
اگه یه ادم این مدلی توی زندگیتون دارید باید بگم دیگه هیچی کم ندارید:) دقیقا در همین حد! 

خدایا مرسی:) 
*_* 

۱ ۲
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan