!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

کوچولو خودتی :))))

پست قبلی رو که یادتونه؟
امروز از بچه ها سنشون رو پرسیدم
کوچیکترینشون نیایش بود ؛ دهههه ساله!!
فقط من موندم چرا ده سالشه و هنوز کامل نمیتونه صحبت کنه :))
بقیه شون هم از 11 تا 13 بودن
بنده هم از این به بعد راجع به سن کسی نظر نمیدم :| با اون تخمین زدنم
فکر میکردم نهایتا کلاس دوم ابتدایی باشن!

نیایش و آیلا

دنیای بچه ها دنیای قشنگیه .. هنوز هیچی از بدیها و زشتیها و سیاهی ها نمیدونن
فردا کلاس دارم.کلاس اولم سی تا دختر بچه ی کوچولو هست که هر کدومشون با یه ویژگی توی ذهنم بولد شدن
مثلا یکیشون هر دفعه با یه تیپ جدید و خفن میاد.با دیدنش یاد مدلهای اینستاگرام میفتی!
اما دوتاشون رو بیش از حد تصور دوست دارم! انقدرررررر نازن ، انقدرررررر مودبن که اصن نمیتونی دربرابر علاقه ای که با دیدنشون به وجود میاد مقاومت کنی
فکر میکنم هر دوشون هفت هشت ساله باشن.
ولی در حدی کوچولوان که هنوز فارسی صحبت کردن رو کامل بلد نیستن.یه سری کلمات رو اشتباه یا ناقص تلفظ میکنن
راستش خیلی خیلی دلم میخواد بغلشون کنم این دوتا رو.دلم میخواد لمسشون کنم.بیشتر باهاشون حرف بزنم و به شدددددت دلم میخواد ازشون عکس داشته باشم
اما فکر نمیکنم هیچکدوم شدنی باشه.میترسم بقیه بچه ها حساس شن یا حتی خانواده هاشون دوست نداشته باشن
اما خیییلی خوبن این دوتا *_* کاش بیشتر باهاشون بودم

دایره ی امن و خاموش

دچار یه بحران روحی شدم که خیلی وقته به خودم زمان دادم درست شه و نشده
درواقع فکر میکردم گذر زمان حلش میکنه که نکرده بعد از یک ماه
حال کلیم خوبه ، روزهام کنار خانواده میگذره و از حضورشون لذت میبرم
به تمام درخواستهای دوستهام هم جواب رد میدم.نمونه اش همین امروز
واسه اخر هفته دوباره برنامه ریختن برن تفریح.و من گفتم نمیام
اون چند روزی که اینجا نبودم دو سه باری تفریح با دوستها یا خانواده رفتم
اما همون یه بار که با دوستهام رفتم بیرون کافی بود که مطمئن شم دنیای من کاملا ازشون جداست.این رو همون دوران دبیرستان هم حس میکردم اما اون موقع چاره ای جز تحمل کردن نداشتم.حالا اما دیگه تحمل نمیکنم هیچ چیز ناخوشایندی رو
حذف کردن آدمها برام مثل آب خوردن شده.به محض اینکه یکی میره روی اعصابم یا کار اشتباهی میکنه دیگه تمام! اصلا برام مهم نیست که دوستی داشته باشم یا نه
چون اعتمادم رو نسبت به آدمها به طور کلی از دست دادم.
من یه تیپ شخصیتی بودم که در آشناییم با افراد مختلف ، همه واسم سفید سفید بودن مگه اینکه خلافش ثابت شه.از تعامل با هر فردی لذت میبردم.همیشه باز کننده ی درهای دوستی بودم.همه جا و همه زمان... لبخندم به روی آدمهای اطرافم همیشه میدرخشید! حتی آدمهای توی اتوبوس و مترو و کوچه خیابون.
اما الان؟ کاملا نقطه مخالفشم.سرم تو لاک خودمه و شعارهای آدمها برام رنگ باختن
و اینها همه نتیجه یک اشتباه بزرگ جبران نشدنی بود.
بذار خودمو خلاص کنم! من از آدمها بدم میاد :| حتی الان از فکر اینکه یک ماه دیگه باید برم خوابگاه و مجبورم تمام لحظاتم رو با چهار نفر دیگه شریک شم کهیر میزنم و حتی دلم نمیخوااد برم! فکر کن!!!
راستش میدونی ... از اینکه بالاخره به خودم اومدم راضی ام اما از اینکه یهو حال و احوالم بهم بریزه نه.یا از اینکه تحمل یه سری چیزای عادی رو نداشته باشم نه.
خلاصه که اینه وضع لیموتون!

سلام!

بعد از شاید ده روز
بچه ها مرسی که هستید و حالم رو پرسیدید.
اون پست واسه این نبود که کامنتهای "نرو ، بمون" دریافت کنم واقعا. میخواستم بی خبر نرفته باشم
چیز خاصی واسه نوشتن ندارم.حس نوشتنم پریده
اما به قول خودتون حیفه این همه خاطره رو یهو حذف کنم.
اینجا پابرجاست
من هم فعلا خاموشم.
اما به خودم جلوی شما قول میدم که هروقت حس حرف زدن و نوشتنم برگشت اولین جایی که میام اینجا باشه :*
باز هم مرسی *_*

شاید آخرین

از ساختنهای الکی که یاد گرفتن به صورت دوره ای خراب شن خسته شدم دیگه

از تکرار ناملایمات

از صبر کردن

کاش بخوابیم و بیدار شیم ببینیم یه چیزایی عوض شده

خیلی وقت بود تو سرم بود دیگه اینجا هم ننویسم.هی خودم رو سینه خیز کشوندم

احساس میکنم امروز دیگه وقتشه

اگه تا دوهفته دیگه نیومدم ، برای همیشه میرم و اینجا رو هم تخته میکنم

مصاحبه ی به یاد ماندنی

لباسای رسمیم رو پوشیدم و حتی یه رژ شیک هم زدم :))
رفتم دفتر دیدم همه رسیدن جز من! اما هنوز شروع نشده بود
همینطوری که با همه احوالپرسی میکردم استادم اومد و اون خانوم مصاحبه گر! هم پشت سرش
گفت یک نفر داوطلب شه بقیه بیرون منتظر بمونن.و بله دیدم همه ی سرها به سمت من چرخید و منم سادگی!! کردم گفتم باشه :))
آقو! شروووووع کرد به سوال پرسیدن.انگار که مثلا بخواد هزارتا سوال رو توی یک ساعت بپرسه و عجله داشته باشه
تند تند و بدون مکث میپرسید و اجازه نفس کشیدن هم بهم نمیداد
اولش تنها بودیم که من خودم رو معرفی کردم کامل و از اهدافم پرسید
ده دقیقه گذشت که استادم و همسرش و یه دختر که نمیشناختم هم وارد دفتر شدن
خب یکم معذب بودم که سوالهای شخصی طور ازم میپرسید و انتظار داشت جلوی اونا واضح جواب بدم.به محض این که میخواستم تو ذهنم حلاجی کنم اینو چطوری بگم که خیلی شفاف نباشه فکر میکرد بلد نیستم! واسه همین بهش دست آویز نمیدادم
در بین همه ی اون سوالات فقط یکیش رو بار اول صدام رو نشنید و بار دوم که تکرار کردم قبول کرد و بقیه اش خوووب بود
32 دقیییییقه طووول کشیییید ! فکککر کن! بابا اسپیکینگ آیلتس هم انقدر نیست به قول دوستم.چخبرتونه؟
تهش هم میدونی چطوری تموم شد؟ استادم گفت شخصا اگه من جای لیمو بودم تا الان از اینجا فرار کرده بودم! خیلی سخته بخوای یهو از همه چیز بدون اشتباه و مکث صحبت کنی دیگه بهش سخت نگیر بذار بره بچم :)))
از دفتر که اومدم بیرون هم رنگم پریده بود هم دستام یخخخخ زده بود ! به قول بقیه البته
و حسرت این هفته ام میدونی چیه؟! که میخواستم صحبتهامو ریکورد کنم و انقدر اولش همه چیز با عجله شروع شد که یادم رفت. و حتی یادم رفت یه عکس ساده بگیرم حداقل :(
در کل استادم که به شددددت ازم راضی بود.خود خانومه هم گفت که خوب بود.خودم هم فقط خوشحال شدم راستش... ذهن بلندپروازم هیچوقت اجازه ی راضی بودن بهم نمیده
امیدوارم A شم دیگه...
ولی این 32 دقیقه برام یادآور تمام زندگیم بود.تمام پیروزیها و شکست ها.تمام پستی ها و بلندی ها ، تمام تلاش هام تمام اهدافم ، تمام روابطم ... 
در بین صحبتهام فهمیدم در دیدگاهم دوستی برام به معنای صداقته و جایی که صداقت نباشه هیچ دوستی هم نیست.خانواده برام مهمترین اصل زندگیمه.پول نیاز غیرقابل چشم پوشی برای زندگیه. به وجودم افتخار میکنم اما اینکه بقیه هم بهم افتخار کنن برام جالب توجهه.جهان بینیم به نسبت چهار سال قبل کاااملا تغییر و به سمت درست تری هدایت شده.اما یک دید زشت جغرافیایی هم دارم که باید اصلاحش کنم.تلاشگر و حساسم اما میتونم با مسائل با بلوغ خاصی رفتار کنم
ممنونم از هر چیز و هر کسی باعث شد من این 32 دقیقه رو داشته باشم.
اما اما اما هنوووووز خیلی از اون چیزی که انتظارش رو دارم عقب ترم.هنوز نیمه ی راه هم نیستم و باید قوی تر ادامه بدم

32 دقیقه ی طلایی از روزهای عمرم بود و میدونی؟! خود خودم ساختمش.حتی واسه کسی هم با جزئیات نگفتم.کسی نبود و مهم هم نیست دیگه.
من راضی بودم ، من خوشحال بودم و ثبتش کردم
احساس میکنم همش یه بهانه بود واسه ساختن این حسم.چون بقیه هر کدوم که رفتن واسه مصاحبه نهاااایتا 6 دقیقه طول کشید! ممنونم کائنات! *_* 

روزمره2

خیلی مسائل واسه فکر کردن ، خیلی تصمیمات واسه گرفتن و خیلی کارها واسه انجام دادن دارم
باید واسه همشون برنامه ریزی کنم
و این در حالیه که دیروز با دوستام تفریح بودیم ، امروز در حال جمع آوری وسایل و مرتب کردن اتاق و آماده شدن واسه کلاس های فردا و مهمونی بعد از ظهرشم
فردا الف میاد پیشم.
دیدار دیروز هم باعث شد دلم بیشتر واسه ف تنگ شه.دوستی که دنبالشم.اما حیف که خیلی همدیگه رو نمیبینیم
دیگه آدمی هم نیستم که توی مجازی بتونم باهاشون صحبت کنم آنچنان.هیچی جای روابط واقعی و رو در رو رو نمیتونه بگیره
و دلخوشی و حتی ترس این روزهام چیه؟که هنوز یک ماه واسه بودن کنار خانواده ام وقت دارم.هم زیاده هم کمه... 

دوست

امروز روز دوستیه؟!
از میم فاکتور میگیرم و میگم :
دلم یه دوست فهمیده و قابل اعتماد میخواد
بتونم حرف بزنم باهاش بدون اینکه قضاوتم کنه.از هر چی اذیتم میکنه بگم و خیالم راحت باشه که یا منو میفهمه یا راهکار خوبی برام داره
نمیدونم
همه ی آپشنهایی که یه دوست خوب داره
من دلم یه دوست خوب میخواد
خوب واقعی. نه خوب نصفه نیمه
به اندازه موهای سرم آدم دور و برمه اما یک دوست دلخواه ؟ نیست
و به اندازه یک عمر شاید ، میتونستم باهاش حرف بزنم اما حالا؟ تنهام و ساکت

روزمره

● امروز آزمایش خون داشتم و طبق معمول رگ دستم رو پیدا نمیکردن :| 
● فردا تا ظهر کلاس دارم و بعد از ظهر هم مصاحبه دارم که بابتش نگرانم.نمیدونم قراره چی بشه و ایده ای هم راجع به سوالهاشون و سختیش ندارم
اما خب خوشبین باشیم! تا اخر شب وقت دارم بخونم یه چیزایی
● پنجشنبه قراره با دوستهای دوران دبیرستانم بریم سمت یه آبشار فوق العاده زیبا ... میخوام خواهرم رو با خودم ببرم اما یکم نگرانم که مسئولیتشو قبول میکنم
چون هم جایی که میریم از خونه دوره ، هم انقدر شلوغه که جای سوزن انداختن نیست ، و هم توریستی و خاطره جالبی از آخرین باری که با دوستام رفتیم ندارم! دعوای بدی بین چند نفر شد که ما دقیقا وسطش گیر افتاده بودیم :))) 
● هم کلاسیم ن.گ بهم اطلاع داد که میخوان با بچه ها یه کارهایی کنن از سر بیکاری. اونم چی؟بیوشیمی رو شروع کنن به خوندن
خب من خودم قصد اینو خیلی وقت پیش داشتم منتها امروز فهمیدم منبع اشتباهی براش انتخاب کرده بودم
لطف کرد و عکس صفحات اول کتابش رو برام فرستاد اما گفتم تا شنبه نمیتونم شروعش کنم ، تموم کردن که جای خود داره!
این ترم پیش رو فوق العاده سنگین و سخته و امیدوارم مثل ترم قبل بترکونم *_*

پس از مدت ها دست به چاقو شدم :)))

دو روزه مامانم خونه نیست.

روز اول که من کلاس داشتم بابا اشپزی کرد

امروز اما خودم زود از خواب بیدار شدم که زودتر دست به کار شم تا پدرجان خوابه :)) 

و انقددددددر حال جسمیم بده ، انقدر بده و دردهای شدید دارم که به زور مسکن خودم رو سر پا نگه داشتم

اونم مسکن های قوی.

یه گیجی خاصی هم بهم منتقل میکنن که کاریش نمیشه کرد متاسفانه :( 

اما خودمونیم ، یه عدس پلو درست کردم که بیا و ببین *__* انقدر خوشمزه شده بود که خودم باورم نمیشد کار منه :))) میم همیشه میگه اشپزیت هم خوبه ها ، من باورم نمیشه :))

سالادو که دیگه نگووو ^___^ 


+چهارشنبه دوباره اینترویو دارم ://  چطوری بخونم حالا :|

۱ ۲
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan