!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

1_365

تو می دانی که من تنها، از سرزمین آدمکهای برفی

از قله های سفید بی جان

از دور دستهای بی کران

از تابش بلورهای یخ

آمده ام ....

تا بجویم ماجرای زیستن و نیستن را

آمده ام به مهمانی تو

تا که به پایان برسم

آمده ام که مرا گرم کنی ، آب کنی ،پیر کنی....

تا بروم سوی همان چیز که درد دلم است

که هرزگاهی سرک میکشد و میگذرد

آمده ام که تو باشی و بشی

آتش جان سوز تنم

و مرا گرم کنی ، آب کنی ،پیر کنی....

تا بروم سوی زوال

یا به معنای دگر رو به بقا

آمده ام که تو باشی و بشی...

ساز دلم...

بنوازی و برقصم

وآواز بخوانی و بشم محو در آن حس قشنگت

و مرا گرم کنی ، آب کنی ،پیر کنی....

تا بروم...

بروم تا سفر قطره ی آبی زتنم

که مجال است مرا

تا بروم سوی همان چیز که درد دلم است

بروم تا که به پایان برسم

مثل ققنوس که خاکستر عشقش

شد آغاز دگر...

منبع


+اهنگ جدید "پا به پای تو" رو میتونید به عنوان عیدی تقدیم کنید به یارهمرای زندگیتون,فارغ از هر جنسیتی!

عاشق تحریرها و ملودی اهنگم!


+من فکر میکردم تحویل سال فردا باشه! و وقتی دیشب فهمیدم امروزه حس کردم یک روزمو ازم دزدیدن:/


+سال 1396 مبارک...منم از دعای خیرتون بی بهره نگذارید...


ققنوس 96

تو می دانی که من تنها، از سرزمین آدمکهای برفی

از قله های سفید بی جان

از دور دستهای بی کران

از تابش بلورهای یخ

آمده ام ....

تا بجویم ماجرای زیستن و نیستن را

آمده ام به مهمانی تو

تا که به پایان برسم

آمده ام که مرا گرم کنی ، آب کنی ،پیر کنی....

تا بروم سوی همان چیز که درد دلم است

که هرزگاهی سرک میکشد و میگذرد

آمده ام که تو باشی و بشی

آتش جان سوز تنم

و مرا گرم کنی ، آب کنی ،پیر کنی....

تا بروم سوی زوال

یا به معنای دگر رو به بقا

آمده ام که تو باشی و بشی...

ساز دلم...

بنوازی و برقصم

وآواز بخوانی و بشم محو در آن حس قشنگت

و مرا گرم کنی ، آب کنی ،پیر کنی....

تا بروم...

بروم تا سفر قطره ی آبی زتنم

که مجال است مرا

تا بروم سوی همان چیز که درد دلم است

بروم تا که به پایان برسم

مثل ققنوس که خاکستر عشقش

شد آغاز دگر...

منبع 


+سال 1396 پیشاپیش مبارک...منم از دعای خیرتون بی بهره نگذارید...


عکس من:))

یه هم خوابگاهی داشتم,محدثه,خیلی دختر اروم و مهربونی بود.
هروقت میرفت بیرون و میومد با ذوق میگفت وای لیمو تو چقدر شبیه نقاشی های گرلی امی:)) من کلی از این نقاشیها قبلا توی گوشیم داشتم ولی به اسمشون توجه نکرده بودم.واسه همین حرفی واسه گفتن نداشتم:) هی اون میرفت بیرون من مدل موهامو عوض میکردم برمیگشت با ذوق اولیه میگفت:))
الان رفتم دیدم.محدثه کجاست بهش بگم من و اینا شبیه همدیگه نیستیم؟:)) اون خیلی مصمم بود ولی من خودم شباهتی نمیبینم! واقعا نمیبینم!!!
اگه هم برم به مامان نشون بدم که کلی میخنده میگه اینا خوشگلنا:)) منم نشون نمیدم چه کاریه:|
ولی خب کلا الان حس باحالی دارم که عکسم سمت چپ وبلاگمه ^__^  :)))

+داداشم واسه هدیه ولنتاین (یا به بیان ملی سپندارمذگان):)) میخواست منو ببره کنسرت.دو سانس دیشب و امشب. ولی خب چون تازه از کمپ برگشتم و دارم درس میخونم گفتم نمیتونم بیام اونم قرار شد با پسرعموهای دوقلومون بره.ولی متاسفانه دیشب توی سانس اول حنجره خواننده عزیزمون مشکل پیدا میکنه و میبرنش بیمارستان.:( ناراحت شدم واسش.خیلی سخته خواننده باشی حنجره ات مشکل پیدا کنه:/ امیدوارم زودتر خوب شه.اخی پسرعموهام اولین بارشون بود میخواستن برن کنسرتش:|

+خواهرم هم دیروز عموم اومد دنبالش رفت خونشون. منم خونه دارم درس میخونم:) حالا اگه درس هم نداشتم باز خونه بودم:// چون توی فامیل تنهای تنهام :(

+امشب دعوت شدم عروسی خواهر دوستم ولی نمیتونم برم:/
دوست داشتم برم 

+دیروز سارا دعوتم کرد خونشون ولی وضعیت درسا و وقتم طوری نیست که بتونم برم بیرون.واسه همین گفتم من نمیتونم بیام.خب تو بیا!! اونم گرفت:)) تا ساعات اتی میاد:) منم دیگه گفتم خب بیا با هم درس میخونیم بهتر هم هست.اونم قبول کرد.همینجا به خودم قول میدم تا اخر شب فقط بخونیم! بعد اگه خوابمون نمیومد پیش پیش به خودمون عیدی بدیم:) "ابد و یک روز" رو ببینیم:)

همین دیگه:) من برم که کتابام منتظرمن.. :) 


کمپ خود را چگونه گذراندید؟:))

سلام:) 
من برگشتم:))
خیلیییی خوب بود:) هم خوش گذشت هم از لحاظ علمی خوب بود.غذاهاشون هم خوشمزه بود:)) فقط بخش ژتونش بد بود که هی یادم میرفت با خودم ببرم کلاس و مجبور بودم برگردم خوابگاه و چندین پله رو برم بالا:))
الان اگه من بگم دیشب تا ساعت دو نیمه شب کلاس بودم عجیب نیست؟:)) شبهای قبلش هم تا ساعتهای یک,دوازده,و کمترینش یازده کلاس بودم:)) خیلی تجربه جالبی بود 
استادها فوق العاده بودن.دکتر داشتیم:) خواننده داشتیم:) مخترع داشتیم:) شاعر داشتیم:) نویسنده و مولف کتابهای مختلف از جمله کنکوری داشتیم:) ...
یه شب هم بردنمون حرم که خیلیییی عالی بود.
تااازه اتیش بازی چهارشنبه سوری هم داشتیم:)) استاد ریاضی یه اقای 75 ساله ی فووووق العاده جوان بودن:) هرچی در و تخته بودو جمع کرد اتیش زد.ترقه و فشفشه هم خرید واسمون:)) تازه به من و مرضیه(دوست جدیدم) هم کمک کرد از خوابگاه بریم بیرون کرانچی بخریم:))) 
من الان دارم همش از حواشی مینویسم ولی خب اینا خیلی کوچیک بودن.از 8صبح کلاسها شروع میشدن و تا نیمه شب ادامه داشتن:) اتیش بازی دوساعت طول کشید همش:/ 
بین همه دانش اموزها یه دختری بود واااقعااا نابغه بود به لطف تلاشهاش.من اولاش با دیدنش خیلی انرژی و انگیزه میگرفتم.دو روز اخریه اعصابمو خورد میکرد:)) کاری به اون نداشتم اصلا,فقط هی استرس میگرفتم با دیدنش:)) از دوران راهنماییش داشته واسه کنکور اماده میشده دیگه مشخصه:) امیوارم موفق شه.
کلللی دانش اموز از شهرستانها اومده بودن.حتی از یه استان دیگه هم اومده بودن
هیچکدوم از کتابهایی که باخودم بردم به دردم نخوردن:/ فقط روز اول یک ساعت درس خوندم باهاشون:)
من فکر میکردم هر دانش اموزی که اونجاست بورس باشه دیگه اما اکثرا ازاد اومده بودن:) 
یه روز هم تا مرز گریه رفتم :// :)) رفتم پیش مشاور باهاش صحبت کنم.درصدهامو که پرسید و یه سری چیزهای دیگه.و من از وضع وخیم یکی از درسها گفتم.ولی گفت حتما با این وضع میتونی موفق شی و امیدوار باش .منم تحت تاثیر اتفاقات کلاسها و حرفهای دیگه مشاور و...  یهو یه حس خیلی عجیب اومد سراغم.خیلیی عجیب.یه لحظه باورم نمیشد اییینقدر واسم مهم باشه. همون لحظه هم مامانم تماس گرفت داشتم واسش تعریف میکردم اشک تو چشمام حلقه زدهاا:))) ولی همونجا موندن:))
من نگران مامانم هستم.خیلی به من وابسته ست.یک لحظه منو رها نکرد.هی پیام میداد کی میای خونه من همش دارم اشتباهی غذای تورو هم اماده میکنم بعد یادم میاد نیستی:( 
عاشقشم اصن:) 
یه بار هم داشتیم با مرضیه میرفتیم بیرون و همزمان با مامانم صحبت میکردم که با سر رفتم توی دیوار:))) گفتم دلم تنگ شده واسه مامانم.مرضیه گفت منم دلم واسه مامانت تنگ شد از بس پیام داد:))) 
خیلییییییی مهمه که با چه مدل ادمهایی هم خوابگاهی باشی واقعا.خیلی مهمه 
امیدوارم خدا همیشه ادمهای خوب رو سر راهم بذاره:)
خاطرات این هفته توی اتاق 259 جا موند:] 
دیگه چی مونده بگم؟!یادم نیست:)اگه چیز جالبی بود واسه ثبت خاطرات توی پستهای بعد مینویسم..
میخواستم چندتا عکس بذارم اینحا اما حجمشون کم بود نشد  :(
جشن فارغ التحصیلی هم گذاشتن بعد از عید:)کلی خوشحال شدم 
مثل اینکه داریم به عید نزدیک میشیم:)ولی من امسال اصصصلا یک درصد هم حسش نکردم.فقط میدونم تمام روزهام با کتابهام خواهند گذشت:) 


+دوستایی که رمز پست قبل رو خواسته بودید بگم که اون پست خالیه و فقط مکانی واسه صحبت شخصی دوتا از دوستهای عزیزم هست 
^_^


کمپ نوروزی پیش از نوروز :))

ازمایشگاه روبروی کلاس ماست! همیشه درش قفل بود.دو روزه باز گذاشتن و منم دارم سواستفاده میکنم:))
خسته شدم هرصبح نیم ساعت توی هوای سرد بایستم و مراسم تکراری صف برگزار شه!
دیروز رفتم توی ازمایشگاه درس خوندم و کلللی دنبالم گشته بودن:)) منم وقتی همه رفتن کلاس,رفتم:) واسه همین کسی نفهمید کجا بودم
امروز باز فرار کردم اونجا:)) داشتم درس میخوندم یهو یکی از همکلاسیهام درو باز کرد بیاد داخل.سریع پریدم بین میز و صندلیها قایم شم ولی منو دید:)) بهش گفتم بیا همینجا بمونیم درس بخونیم نرو بیرون پیدامون میکنن:))
مسئول ازمایشگاهمون یه دختر سومی هست که بازیگر هم هست:) 
اون فکر میکرده در قفله.صدای کلید که اومد سرییییع پریدیم پشت صندلیها قایم شدیم ولی خب مشخص بودیم کاملا!! صندلیهای ازمایشگاه بلندن با پایه های نازک:) 
همینطور اون پشت با سعیده میخندیدم و میگفتیم اگه پیدامون کرد چی بگیم:)) 
ولی یه سوژه خنده دیگه پیدا شد! اومده بود ازمایشگاه گریه کنه:)) وای درحال گریه با خودش حرف میزد هی,یه صداهای میداد که ما پوکیده بودیم اون پشت:))
من از گریه اش نمیخندما!مطمئنم چیز خاصی نبوده اخه خیلی دختر حساسیه یعنی با صدای اروم باهاش صحبت کنی نشنوه میشینه گریه میکنه:) اصلا یکی از رموز موفقیتش توی بازیگری همین گریه کردنش بود:))
گریه اش که تموم شد رفت بیرون در ازمایشگاهو قفل کرد:))) سعیده میگفت لیمو حالا چطوری بریم بیرون ؟!الان دیگه از کلاس هم محروم میشیم و...:)) منم تند تند درس میخوندم میگفتم بیخیال فعلا:)) یهو در باز شد دیدیم معاون اومد! رو هوا گرفتا:) سریع گفت منکه میدونم واسه فرار پناه میارید اینجا
تهش با معرفی خودمون ازمون گذشت و ازاد شدیم:)) 
ظهر هم رفتم به دختره ماجرای صبحو گفتم:)کلی خندید:)))

امروز تقریبا اخرین کلاس ها برگزار میشدن.معلمهامون همشون ماااهن:) سرکلاس یهو بچه ها میرفتن باهاشون سلفی میگرفتن:) کلی دابسمش ساختیم و عکس گرفتیم. کودک درونم به شدددت فعال بود:)) هرکی میرفت با معلم زبانمون عکس تکی بگیره منم اون پشت بودم:)) 

برنامه ام به شدددت شلوغ شده بود(دیگه نیست!)
فردا مشاوره داریم واسه عید.
پنج شنبه من ازمون دارم.جمعه هم ازمون دارم.
یکشنبه کلاس. دوشنبه جشن فارغ التحصیلی.سه شنبه هم قراره با بچه های کلاس و معاونمون قاچاقی:)) بریم اردو خارج شهر.کنار یه ابشار,  کلی پول جمع کردیم واسه کباب و تنقلات.منم از اون جایی که عاشق این چیزام داوطلب شدم تتقلاتو من بخرم:)) 
اما!!!  یه برنامه پیش اومد که همه این برنامه هام کنسل شد:(( فقط مشاوره فردا و ازمون پنجشنبه رو هستم.از ساعت 3 ظهر پنجشنبه منو میبرن کمپ:) تا چهارشنبه هفته دیگه.لیست استادها رو که دیدم همشون استادهایی هستن که بچه ها کلی پول دادن و وقت گذاشتن میرن کلاس .ولی اصلا نمیدونم چی بردارم با خودم ببرم,همه کتابهامو بخوام ببرم که خیلی زیاده!! تازه وسایل شخصی هم نمیدونم دقیقا تا چقدر وسیله با خودم ببرم!اخه نمیدونم ظرفیتشون چقدره.اگه به منه که کل اتاقمو میبرم.کسی اینجا رفته کمپ که منو راهنمایی کنه؟ 

این ناسزاهایی که بخاطر نبودنم توی اردوی سه شنبه میشنوم حقم نیست:|| تقصیر من نبود:))
فردا برم اگه بشه جشن فارغ التحصیلی رو بعد ازعید برگزار کنن.خب من از اون لباسا دوست دارم بپوشم:| اخرین بار که پوشیدم مهد میرفتم:)) 


حالا بین همه اینها من موندم و یه کمپ مجهول و درس و عیدی که فقط با درس قراره بگذره:)
تا هفته بعد خدانگهدار :)

کار خیر حال خوب کن:)

محسن چاوشی:

امشب آهنگ "گلدون" و تقدیم میکنم ,,هر کسى شنید و دانلود کرد در حد توانش مبلغى و به این شماره حساب واریز کنه ... مطمئنم دریغ نمیکنید


               


سایت جمعیت امام علی ع : سایت 

اینستاگرام محسن چاووشی:  اینستاگرام 

همینطوری

یه دوست خوب دارم.میم.جیم! دو روزه منتظرمه که باهاش تماس بگیرم , حرف بزنم.... 
ولی نمیدونم چرا تماس نمیگیرم .خاصترین دوستیه که من داشتم تا حالا.چون سنش خیلی از من بیشتره و خیلی هم عجیب و متفاوته.
انگار وارد یه غار تنهایی شدم که اصلا دلم نمیخواد ازش بیام بیرون,میدونم اگه تماس نگیرم اصلا ناراحت نمیشه, خیلی براش مهمه اما اخلاقش همینه 
ولی خب کار درستی نیست دیگه اه 

"حیران" فیلم ساده و دوست داشتنی اخرین اثر هنری آقای شکیباست.امشب تفریحی-استراحتی(!)برای بار دوم دیدمش!


اخرین روزهای دانش اموزیم دارن سپری میشن..دلم تنگ میشه...برای همه شیطنتها و خوش گذرونی های ساده و الکی:) برای دوستام.معلمهام و حتی کلاسم! 

اون دوستم که ازش نوشتم,امروز واسه کلاس ما و خودش شیرینی اورد به مناسبت نامزدیش.اما من میدونستم که کامش تلخه:( رفتم پیشش و کلی صحبت کردیم.امید دارم با گذشت زمان حالش خوب خوب شه 

امشب یه سکوت غمگینی حاکم ذهنمه.یاداوری خاطرات تلخ گذشته دینمون , مادرمون...:(

حین مناجاتتون برای منم دعا کنید:)حالمو خوب میکنه 

ارزوهای بزرگ

این پست رو درحالی می نویسم که از زیر بارون برگشتم و گرمای خونه حس قشنگی بهم میده:) درست مثل یه پناهگاه!
حالا اینکه توی پناهگاه تنها باشی و صدایی هم جز بارون نیاد یه چیز دیگه ست:)
داشتم به این فکر میکردم که چی شد , از کی شروع شد , اصلا چرا ارزوهام اینقدر بزرگ شدن؟
میتونستن خلاصه شن توی چندتا مطلوب ساده و کوچیک که با یکم تلاش دست یافتنی بودن ... 
اما اونقدر بزرگ شدن که گاهی اوقات بافکر کردن بهشون با خودم میگم هی لیمو!چرا الان اینجایی پس؟هنوز 1% از اونها هم محقق نشدن ها! عجله کن!!
گاهی اوقات از اینکه درگیر مسائل ساده میشم , یا دیگران منو وارد کشمکشهای بیخود و کوچیک میکنن حس بدی دارم 
از اینکه گاهی اوقات به اجبار مجبورم! کارهایی رو بکنم که هیچ سودی ندارن خوشم نمیاد  , از اینکه گاهی اوقات یه محدودیتهایی هست و کاری از دستم برنمیاد هم خوشم نمیاد!
اما نباید اینطوری بمونه.درواقع منم که نباید اجازه بدم اینطوری بمونه...!
بعضی وقتها اطرافم هستن کسایی که فکر میکنن میخوام جای اونا رو بگیرم! اونها نمیدونن چی توی فکر من میگذره,نمیدونن هدفهای من چی هستن! ولی امیدوارم یه روز بفهمن که هرکسی جای خودشو داره و باید اونو پیدا کنه! اینقدر با من نجنگن 

به نظر من اینکه یه نفر بتونه با تغذیه سالم و ورزش خودش رو سلامت نگه داره موفقیته , اینکه یه نفر از نظر اقتصادی پاسخگوی نیازهاش باشه موفقیته ,اینکه یه نفر از لحاظ معنوی دست اویزی داشته باشه و بهش ارامش بده موفقیته , اینکه یه نفر در زمینه تحصیل علمیش رو به رشد باشه هم موفقیته... اما اینها موفقیتهای ملزوم هرکسی هستن.تمایز انسان با بقیه حیوانات همینه دیگه پس چیه 
ولی ما خودمونو درگیر همین موفقیتهای ساده کردیم.همین موفقیتهای کوچیک رو برای خودمون سخت کردیم و افتخار میکنیم که درحال دست و پنجه نرم کردن با سختی های راه موفقیتهای ساده ایم...
درصورتی که توانایی های بیشتر از این داریم 
باید برسیم به این باور که میتونیم بیش از اینها خودمونو نشون بدیم...

برمیگردم به خودم فکر میکنم , باید بتونم به نقطه ای برسم که بگم کافیه دیگه نقش خودتو ایفا کردی , دیگه ساده نمیمیری و وقتی هم که مردی انگار که اصلا نمردی!!!!!!!

-----------------------------------------------
+جواب ازمایشم اومد و خداروشکر نه تنها بیماری که دکتر احتمال داده بود , نبود! بلکه هیچ چیز نگران کننده ای هم توی ازمایش نبود. :) 

+پست قبل رو که مینوشتم با خودم فکر میکردم بهم بی احترامی شده , فکر میکردم شاید خودم مسبب این موقعیتم اما یکم فکر کردم به این نتیجه رسیدم که من مسئول نفهمیدن های دیگران نیستم ...
و با کامنت فرناز عزیزم تازه یکم هم خوشحال شدم :) 

بیش از این قضاوت نمیکنم شاید دست خودت نیست

هیچ توقعی ازت ندارم که درست رفتار کنی!توقعی ندارم که بزرگ شی و دست از حماقتهات برداری چون هیچ ربطی به من نداری و نخواهی داشت

هیچکدوم برام مهم نیست فقط از این عصبانی میشم که خودتو زدی به نفهمیدن!! اصلا نمیخوای بفهمی یه زمانی چی شده و خودت هم باورت شده که صداقت داری!!! 

شاید هم نمیدونی که من از دروغ و کلکهات باخبرم

شاید هم نمیدونی که تمام مدتهایی که دروغ میگفتی من تحملت میکردم


همین مهمه که دیگه حتی یه همکلاسی هم نیستی


من در جریان نیستم!!!

این که هدیه ای که نباااید به دستت میرسید رو پس بدی مشکلی داره؟مثل اینکه یکی از راه برسه یهو بگه بفرمایید این واسه شماست!!!!!!
خب تقصیر من نیست که ممکنه دل یکی بشکنه بخاطر کار نکرده ی من که :|
وجدان هم بعضی وقتها خیلی زور میگه  :|

۱ ۲
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan