!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

دوماه تنهایی

بهترین فافای دنیا کمتر از هفت ساعت دیگه خونه رو ترک میکنه:( 
من قول نمیدم وقتی دلم تنگ شد نیام کرمان! قول نمیدم نیام تا نیمه های راه که توام بیای و ببینمت 
چقدر امشب به کله کچلت خندیدم:)) 
دوهفته اول سرگرمم فافا ولی بعدش چیکار کنم اخه؟ کی با من دیوونگی کنه؟فیلم نگاه کنه؟با دوتا بلیط کنسرت بیاد پیشم؟بشینه از بهمن بگه؟!:)) کل کل کنه,شارژ بخره,لباس بخره,کفش بخره,ازم حمایت کنه:(( و و و ...
هی هی دوماااه اخهه؟؟:// دقیقا توی این روزهای پررنگ کنکوری ؟

هرچی آرزوی خوبه مال تو ♡♥♡

پ.ن:5:52 صبح
میدونی من اونقدر قوی نیستم که همراهیت کنم و اشکم درنیاد,نمیخوام هم تو منو جز با روحیه شیطون یه ابجی کوچولو ببینی,بنابراین من به بهانه کوچولوترین باهات نمیام و میمونم خونه.از زیر قرآن ردت میکنم,بی صدا با همدیگه خداحافظی میکنیم که بغضمون وا نشه... تو میری..من صدقه رو میندازم توی صندوق و به بهانه گذاشتن قرآن میرم داخل و اشکای لعنتیمو پاک میکنم و برمیگردم,آب رو میریزم پشت سرت و حالا باید تا قبل از اینکه کوچولوترینمون از خواب بیدار شه من حالم خوب شه:( 
ثانیه های بی تو رو هم دوست ندارم زود برگرد:( 
چرا همیشه تظاهر میکنم وابسته نیستم؟منو لحظه خداحافظی بشناس:( 
بدم میاد از هرچی خداحافظیه:( من حتی دوست دارم تلفنو هم بدون خداحافظی قطع کنم:/ 

گریه زنجیره ای + دوچرخه سواری

ماجرا از اونجا شروع شد که دختر همسایه اومده بود پشت در خونه نذری  بده 
فافا رفت و برگشت مامان گفت کی بود؟ گفت آیدا:) 
مامان گفت کی؟ دوباره گفت آیدا 
حالا مامان میپرسید , فافا تکرار میکرد 
تهش شروع کردیم به نقد فافا که بلندتر صحبت کن ما بشنویم چی میگی 
فافا استعداد خیلی زیادی در بازیگری داره و شروع کرد به گریه کردن و با نگاهش به من فهمیدم جریان چیه:)
گفتم وای مامان فافا داره گریه میکنه و هی میخندیدم, یهو مامان جونم(مادربزرگم) گفت توروخدا نگید این حرفا رو فافا داره میره من هی یادم میاد دلم میگیره و شروع کرد به گریه کردن:)) 
خم شدم گونه مامان جونو بوسیدم گفتم مامان جووون گریه میکنی چرا؟ از اون طرف مامانم اشکهاش شروع کرد به ریزش و اون طرف ترش صی صی هم گریه میکرد:)))
منم از بس خندیدم اشکام کل صورتمو خیس کرد:))
+اعتراف میکنم منم گریه کردم:)))
اتحاد من و فافا نتیجه اش اینه!! 

+امروز منم آزمون داشتم. از گرمای هوا بخار شدم:/ وای به حال روز کنکور:( 
هم مجهز به پنکه بودیم هم کولر ولی فایده نداشت 
موضوع اسفناک این بود که وقت کم اوردم,واسه هشت تا سوال اخر زبان و سوالای اخر شیمی:( خودمو دلخوش میکنم به این موضوع که ازمون ساعت نه و نیم شروع شده نظم ذهنیمو گم کردم وگرنه باید بشینم واسه اینم گریه کنم 

پ.ن: میدونی من به این دوچرخه سواری اخرشب توی تاریکی و تنهایی نیاز داشتم^_^ حتی اگه سوسکهای زشتو زیر چرخ دوچرخه ام له کنم و بگم هی لعنتی برو به درک که یه زمانی روانمو داغون کرده بودی:))

فقط به این امید

من شریک جرم نمیشم:))

گوشیم زنگ خورد مامان دوستم سین بود 
خیلی ترسیدم بعد که جواب دادم خودش بود:))
بدون مقدمه میگه لیمو اگه امسال خدایی نکرده قبول نشدی میمونی دیگه نه؟!
+:))) چی میگی؟!! قبول میشیم 
-نه تو حالا بگو 
+نکنه نشستی درس خوندی دیدی وضعیت وخیمه حالا زنگ زدی شریک جرم پیدا کنی که مامانت نکشتت ؟:))
-وای اره! اینقدر نخند من دارم گریه میکنم توروخدا بگو 
+ببین یک درصد فکر کن قبول نشم!خب نمیگن تشریف ببر دانشگاه که!! مجبورم بمونم:)) هرچند مادر من از همین الان روزی سه بار میگه من نمیذارم بمونی یه وقتها حواست باشه 
..
.
و بالاخره اجازه بده ما بریم درسمونو بخونیم 
اون یکی هم از الان داره واسه سفرهای بعد از کنکورمون برنامه ریزی میکنه! 
بیخیال دوستان بیخیال! من تو فکر تست 125 ام که جوابش چطوری منفی شده شما کجایید؟:)) 
و اینکه بله! بنده اجازه ندارم به سال بعد فکر کنم حتی:/ روزی سه بار به جای سه وعده غذایی اینو به خوردم میده مادرم 

فقط از یه طرف شانس اوردم که والدینم کلیک نکردن روی پزشکی و حتی باهاش مخالفن! پدر که میگه ترتبیت معلم عالیه!!و چیز دیگه ای رو قبول نداره 
مادر هم که میگه تجربی فقط پرستاری 

و اما من! علاقه امو قبلا گفتم و کسی نمیپرسه چیه! مهم اندازه تلاشه! 
پست بی محتواییه میدونم.فقط خواستم عامل خنده امروزو ثبت کرده باشم 

++ امشب برای منم دعا کنید دوستان^_^ 
+و اما تست بعدی 126!!! 



آشفتگی ذهنی

ساعت یازده شبه و حس میکنم دیگه ذهنم منو واسه خوندن همراهی نمیکنه 
از یه طرف هم یه حس دیگه میگه بشین بخون تا وقتی که همونجا روی کتاب خواب بری! یه کنکوره و تعیین مسیر یه عمر زندگیت 
خب این تفکر نگرانم میکنه. خیلی مهمه! مسیر  یک عمر زندگی من با هر رشته ای که قبول شم یه شکل متفاوته و من باید تلاش کنم بهترین شکلش رو رقم بزنم 
البته باید تلاش میکردم تا الان دیگه !  فقط 26 روز دیگه اش مونده 
اگر اشتباه نکنم 27 خرداد 95 بود که من استارت پروژه ی کنکورمو زدم و شروع کردم به بررسی که اصلا کنکور چی هست!! و از چه راهی برم و... از همون موقع مهمترین و تنها دغدغه ذهنی من کنکور بود...
نمیدونم تلاشم به اندازه موفقیت توی کنکور بوده یا نه ولی میدونم که من نهایت تلاش "خودم" رو کردم و الان هیچ پشیمونی یا حسرتی برای وجدان خودم باقی نذاشتم.. بالاخره یا میشه یا هم نهایتا میشه! نشد نداره 
اینم میدونم که الان وقت فکر کردن به این مسائل نیست اما قابل درکه که محاله توی همچین شرایطی باشی و این تفکرات سراغت نیاد!
خلاصه که داریم به نیمه شب نزدیک میشیم و بهتره به جای حرف زدن برم بخوابم که فردا رو هم مفید بگذرونم...هرچند دلم میخواد ثانیه ها رو بیدار باشم ولی نمیشه 

+نوشتن خیلی کمک میکنه:) 

سواد ناقص یا نداشتن مهارت؟!

نشستم تستهای سراسری زیستو میزنم 
اولی درست 
دومی درست 
سومی غلط!
 جوابشو که میخونم همه رو بلدم و تو ذهنمه...پس چرا تستو اشتباه زدم اخه؟:( 
من نمیفهمم جریان چیه چیکار کنم 
:|

یک هفته نوشت:)

شنبه برای همیشه مدرسه ام تموم شد و از مرحله دانش آموز بودن گذشتم...به امید روزهای دانشجویی:)
دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه رو هیچی نخوندم چون خونه خاله ام بودم! هم استراحت کردم هم تجدید قوا 
و الان وارد مرحله جمع بندی شدم به معنای واقعی:) 
به روز کنکور فکر نمیکنم واسه همین خبری از استرس نیست!! و حالم خوبه...همین که درحال تلاشم کافیه فعلا 
این روزها منو هم دعا کنید دوستان عزیز 
^_^

دستگاه جدید منو جلوی خودم نابود کرد و من سکوت کردم:(

وای خدایا 
من واقعا ترسیدم...از قدرت حسادت که میتونه چه کارهایی انجام بده ترسیدم 
اولین بارش نیست که بهم ضربه میزنه با حسادتش..دشمنی هم نیستا خیلی منو دوست داره ولی بعضی وقتها انگار یه چیزی جلوی چشمشو میگیره,  بعدش هم اصلا عذاب وجدان نداره 
چه خبره دقیقا؟:/ 
چرا از اول برچسب حسود بودن به دخترا چسبوندن و اونام هی اثباتش میکنن که حسودن؟ چرا باید از پیشرفت یکی ناراحت شیم؟چرا نتونیم تحمل کنیم یکی یه چیزی بهتر از ما داره؟چرا نداشته های یکیو به رخش بکشیم؟مگه با اینکار چیزی به ما اضافه میشه جز اینکه طرفو تخریب میکنیم؟
خیلی خوبه اگه یه ذره استانه تحملمونو بالاببریم,  هرچیزی که میبینیمو بیان نکنیم,بفهمیم چه حرفی رو کجا بزنیم 
خیلی خوبه که همزمان به سن که بالا میره درک و فهم هم بالا بره:| 
من الان از تمام ادمهایی که حسودن میترسم:| حسادت به معنای واقعی,نه اون حسادت صادقانه از روی حس مالکیتی که همه تجربه اش میکنن,نه حسادت سازنده بلکه حسادت مخرب..حسادت ویرانگر که از انسانیت دور میکنه 

""99% لایه های زندگیت باید پنهان بمونه"" کاش من اینو زودتر میفهمیدم.کاش کاش کاش 


نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب ... نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم

*_*

آن روز چو میرفت کسی 
داشتم آمدنش را باور 
من نمی دانستم معنی هرگز را 
تو چرا بازنگشتی دیگر 


خدایا خودت منو از خواب بیدار کن:))

تا الان شاید 13 بگیرم امتحان فردا رو:|| 
ساعت دوازدست میخوام بخوابم به این امید که با الارم گوشی ساعت سه بیدار شم یا مامانم بیدار شه صدام کنه
که اگه این اتفاق نیفته خععلی بد میشه دیگه واقعا 
اونقدری که من الان خسته ام خود خسته, خسته نیست:)) اونقدر خسته که به حجم نخونده هام نگاه کردم و گفتم به درک اصلا فردا تا ده نمره که نوشتی پاشو بیا خونه .ننوشتی هم شهریور باز فیزیک میخونی! 
وای نه کاش بیدار شم:( اونوقت میتونم امید به 16 داشته باشم حداقل ابروم نره 
حس اب گذشتگی از سر دارم پس استرس و نگرانی بیهودست:) برم بخوابم 

۱ ۲
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan