!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

مثل سقوط آزاد!

خوب پیش میره
خوووب پیش میره! 
میرسه به اوج!
و بعد طبق معمول نامعمولش یهو بووووم!  سقوط!
برمیگرده از اول , دوباره صفر صفر!
حالا شروع کن!  از اول !
فراز و نشیب نداره , صعود و سقوط داره! سخته نه؟! عشق عمیق میخواد 
عادت کردم! 

دلخوشی:-)

دلخوشم به تمام ادمهای خوب و مهربونی که کنارمن و هوامو دارن , بیخیال بقیه اشون!
دلخوشم به اینکه هنوز ذره ذره وجودم پر از ذوق و شوق واسه زندگیه 
به هزاران امید و ارزو 
به شنیدن صدای خنده های خانواده ام وقتی دارم درس میخونم 
تک تک ثانیه هایی که میگذرنو حواسم به نفس کشیدنم هست , هنوز فرصت زندگی دارم! عالیه
و چی بهتر از این که فافا ارشد قبول شد و سه روزه خونست و قراره دوسال دیگه هم همچنان خونه باشه و حتی بعدش ۸۰% احتمال لغو سربازیش هست؟:-D این یعنی هرصبح یکی میاد با جیغ و داد بیدارت میکنه :-)) خواب نمیمونی ابدا , هر ساعت هم چکت میکنه و شیطنتهاش همیشه هست
دیگه خونه ساکت نیست *_*

خدایا بخاطر همه چیز شکر:)
حال دلتون خوش 

گم شده ها !

‎دیدی وقتی داری تو دنیای خودت سیر میکنی و تخمه میشکونی یهو مغزش میفته رو زمین...
‎دیگه برات مهم‌  نیست  که تو‌ هنوز خیلی تخمه تو مشتت داری...
‎خیلی مغزِ دیگه تو دستته...
‎امّا هنوز دنبال اون یکی میگردی که افتاده زمین و‌خاکی شده...
‎رفته لا بلای پوست تخمه ها...
‎از اون به بعد هرچی میخوری داری به این فکر میکنی که یعنی کجا افتاد، اصلا چرا از دستم در رفت...دیگه مزه ی بقیه رو نمیفهمی...
‎حالم درست مثل همین ماجراست‌...
‎تو‌ اون همه فکرا وکارای بیخود گمت کردم...
‎گمم کردی...
‎حالا به هر کسی که میرسم، با هرکی که همصحبت میشم چیزی ازشون نمیفهمم، هیچکدومشون رو درک‌نمیکنم...
‎اصلا انگار این حسرتِ نداشتنه تا اخر عمرت میچسبه بیخ گلوت و همش اون گم کرده رو جلو چشات میاره..!!
‎ببین...
‎پیدام کن...
‎نزار خودمم گم‌کنم ...

@matne_barooni

کلا انرژی منفیه

اعصابم خورده از دست خودم  ، با حجم زیاد! 
سوال خیلی مزخرفیه! ولی واقعا کسی راهکار بی سروصدایی واسه حذف ادمها از زندگی داره؟!
دلم نمیخواد ادمهای دورو و متظاهر, دروغگو , بی رحم حتی! و بچه رو دیگه تحمل کنم , بسه هرقدر باهاشون کنار اومدم.مجبور که نیستم 
از فضای تلگرامم متنفرم الان :-\ از اعتماد ۱۰۰% خودم به بقیه بیشتر :-\ اه 

تیک تاک تیک تاک!

بیداری شبونه , تاریکی مطلق و صدای تیک تاک ساعت احتمالا میخواد بگه این لحظات عمرمونه که داره میگذره! چشماتو ببندی نفس عمیییق بکشی و یه حس خوب کل وجودتو بگیره! 
اره خب یکم هم بترس! بترس که فردا دیگه نباشی! (الهی که همتون عمر باعزت داشته باشید!)
خانوم بیست و اندی ساله ی مطلقه ی همسایه که به سرطان مبتلا بود و امروز پرکشید , و پسر هفت ساله ای که درکی از مرگ مادرش نداره و توی جمعیت سیاه پوش عزادار مادرش با یک جعبه دستمال کاغذی راه میره! بی خبر از نگاه های ترحم امیز اطرافش , بی خبر از تنهایی های فرداهای پیش روش با پدری که زندانه! 
اینجا دقیقا همین دنیای ماست! 
هیچکس نمیدونه یک ثانیه دیگه چه خبره! میدونی چیه؟ تک تک ثانیه های زندگیتو ببلع! تمام کارهای ناخوشایندو رها کن و فقط انسان باش و لذت ببر! 
"زندگی کن ! "  طوری که اگر ساعتهای اخر باشه هیچ حسرتی نداشته باشی!
سلامت باشید :-)

لیمو دماغو نیست :-))

 نادر دماغو 

PhD(دماغو نیست) 
رزدماغو 
مهران نامهربان دماغو ملقب به مهربان 
مجهول الدماغو 
لیمو(دماغو نیست) کجایی تو؟ قبول نشدی که نشدی! 
کلاس چرانمیای؟ 
خاموش دماغو 
داداش کار (خیلی دماغویی) 
زیرزمینی دماغو الدماغو 
و تمام همکلاسیها 
__________
خب خب :-))  من بعد از مدتها امشب رفتم یه سر به وبلاگ دکتر استاد بزنم که دیدم بعله "وجدان" چه کرده :-) یه نقاشی از خواننده های استاد کشیده و یه توضیح کوچیک هم داده و من اونجا حضور دارم:-)) 
وجدان خیلی واسم جالب بود مرسی! دمت گرم واقعا . من حتی نمیدونم وبلاگ داری یا نه , واسه همین اینجا ثبت میکنم بمونه واسم 
راستی! همینجام , کلاسهام میام دیگه :-) 
حالا من کدومشونم؟!
دماغو دقیقا یعنی چی؟ D:


آرامش...!

میخوابم و چشمامو میبندم و این خاموشیه انقدر لذت بخشه واسه چشمام که انگار سالهاست نخوابیدم! برای چند دقیقه به این روزهای سال قبلم فکر میکنم!
چقدر شلوغ و پر استرس بود . اولین ازمون گاجم رو داده بودم و در واقع دیدن نتیجه زحمات تابستونم بود , به معنای واقعی برای اولین ازمون ترکونده بودم! کمترین درصد عمومیم ۶۵ بود , و من موفق شده بودم زیست گاجی رو که استاد روش مانور زیادی داده بود حدود ۶۰ بزنم! ولی فقط همون یک ازمون! دیگه بعد از اون نتونستم بیشتر از ۴۰_۵۰ بزنم و حتی به ۲۰% هم رسیدم 
دلیلش چی بود؟! خودم میدونم. نخوندن نبود . بی برنامگی و از این شاخه به اون شاخه پریدن بود 
درست همین روزها گم شده بودم بین تمام معلمهای جدید,همکلاسی ها و برنامه هاشون , راهکار های هرکدوم از معلمها , استرس های معاون و دختر رتبه هزارش که مونده بود(امسال شدچهاررهزار) و هزاران دلیل دیگه 
فقط میدونم همه چیزو تا نیمه میرفتم و بریم مبحث بعد! اینها رو میگم الان واسم عین کف دسته! اون موقع دقیق شبیه یه برزخ بود که خودم فکر میکردم دارم راه درستو میرم ! با این حال من بدهکار خودم یکی نیستم ابدا , تلاشمو کردم و در همین حد بودم دیگه حقیقته , در حد همون رتبه
اما  الان؟! درست نقطه مقابل پارسال... 
و نمیخوام با هیچ کس راجع بهش صحبت کنم , دوست دارم همینطوری چراغ خاموش و لاک پشت وار تا خط پایان برم
اینکه گه گاهی هم اینجا مینویسم یه نوع تخلیه ذهنیه واسم

+بارها گفتم اینجا شبیه دفترخاطرات میمونه واسم , اما بازم شما ازادید هرطور دوست دارید قضاوت کنید و نظر بدید. فقط اگر نوشته های من واستون تظاهر به نظر میرسه یا هرچیزی که اذیتتون میکنه , نخونید! نه اجباری هست نه قضیه رفاقتی :-) 

یک ساعت مرگ اتفاقی

3/7/96

11:30 Am

اتفاقی که امروز خیلی یهویی متوجه شدم واقعیه و ۸۰% احتمال وجودش توی زندگیم هست رو حتی تصور هم نمیتونی کنی,از ذهنت هم رد نمیشه چیه...اونقدر بزرگ و فاجعه ست که شک ندارم توی زندگی هرکسی درموقعیت من پیش بیاد کل زندگیشو تعطیل میکنه,می میره!.به معنای واقعی!! قطعا میتونم بگم می میره!

منم مردم!! ولی فقط یک ساعت! 

میدونی چطوری بود؟تنها خونه بودم داشتم درس میخوندم و یهو مثل یه شهاب سنگ افتاد جلوم! کتابمو بستم و رفتم اشپزخونه دیدم ظرف کثیف هست و شروع کردم به شستن اونا و همزمان به پهنای صورت اشک ریختم.زاار زدم!! کلی تو ذهنم تحلیل و تجسم کردم و نابود شدم,بعدش اقدام کردم به

سالاد درست کردن! 

یک لحظه چنان شکستم که جلو یخچال زانو زدم و بازم زاار زاار!

یک ساعت مرده بودم,زمان متوقف شده بود و الان باز من لیموام.این زندگی منه و اینم شرایطش.من یک عالمه دوست صمیمی و نزدیک دارم و از همه نزدیکتر همون میم.جیم خاص خودمه که میتونم بگم واسش مثل کف دستم! ولی حتی با اونم نمیتونم در این مورد هیییچ صحبتی داشته باشم. تا این حد که اگه یکیو بذارن جلوم بگن یک ساعت دیگه زندست بازم نمیتونم حتی به اونم بگم! 

حتما دور از ذهنه ولی عین واقعیت زندگی من الان همینه.این اتفاق باید منو از پا درمیاورد و موفق هم شد! اما فقط همون یک ساعت

همونقدر که عاشق دنیایی ام که خودم واسه خودم ساختم و توش زندگی میکنم , از دنیای بیرون متنفرم,همینی که هممون داریم توش زندگی میکنیم . خیلی هم لعنتیه,فقط منتظره ببینه تو داره بهت خوش میگذره و توی ذهنت ادعا میکنی قهرمانی , تالاپی گند میزنه بهش! ولی متاسفم! عددی نیستی , میدونم من مردم ولی روحی از خودم ساختم که از دوساعت پیشم بیشتر دوستش دارم! باور نکردنیه ولی درست همه این اتفاقات افتاد  توی یک ساعت

میدونی چیه؟! من هیچوقت واسه خودم نوشابه باز نکردم! هیچوقت خودمو تحویل نگرفتم , همیشه درحال تمجید و تعریف شنیدن از هرکسی بودم ولی همون زمان هم هیچ حسی نداشتم,هیچی! نه غرور,نه سرور نه توهم و ادعا...هیچی هیچی هیچی! میخوام خودمو بخاطر تمام بی محبتی هام ببخشم! همینجا بهت بگم خودم عاشقتم و از این به بعد تو رو از همه بیشتر دوست دارم و میجنگم واسه هرحس خوبی که دوستش داری! از این به بعد باورت میکنم که وجود داری. اگه یکی یه چیزی ازت شناخت و گفت و تحسین کرد اون واقعا تویی! باورش کن بابا(از نداشتن اعتماد به نفس به هیچ عنوان حرف نزدم چون اونو دارم!!)

شاید از نظر خودت تواضعه ولی نیست!.حتی شاید فکر کنن تظاهره! 

اینم بگم همه ادمهای اطرافم اینطوری گل و بلبل نیستن:-) از بین همه اونها هستن کسایی که هیچ از من خوششون نمیاد و متنفرن. اثباتش هم بات ناشناس تلگرام که میون همه کامنتها, چهار نفر چنان ابراز تنفر کردن که من باورم نمیشد واقعیه

پس چرا نمیبینمشون اطرافم؟!اینا خیلی ترسناکن ها!! 

بگذریم! با این اتفاق امروز نمیدونم چه حسی برام مونده و میتونم ادمها رو دوست داشته باشم هنوز یا نه, میتونم اعتماد کنم یا نه! الان تنها چیزی که میدونم اینه که میخوام تنها باشم , تا وقتی که خودم نخوام کسی بهم نزدیک نشه.

ولی قوی تر میتونم باشم, تلاش بیشتر میتونم داشته باشم , انرژیهای مثبت شخصی بیشتری میتونم داشته باشم و پرقدرت تر از قبل میتونم واسه خود خود خودم ادامه بدم 

و دارم میرم که درس خوندنمو ادامه بدم بدون هیییچ فکر اضافه ای! حتی واسه اینکه به خودم و لعنتی ترین دنیا ثابت

کنم که اره دقیقا این منم! همیقدر قوی و در مقابل انرژی منفی سنگ!صخره حتی! امروز باکیفیت تر از دیروز درس میخونم, بیشتر از دیروز میخندم, و صدبرابر بیشتر از دیروزهای گذشته خودمو دوست و باور دارم :-)


+ امروز که حالم خوووب خوبه و همه چیز مرتبه اصلا قصد پست کردن اینو نداشتم اما ثبت میکنم یادم بمونه :-) 

+معجزه زندگی دقیقا همونجاست که میم.جیم حالتو بپرسه و بگی نمیتونم واست توضیح بدم و اون دقیییقا بگه چه اتفاقی افتاده!! و من هنگم که تو چطوری فهمیدی؟! و بگه نترس رمال نیستم :-)) هنوز باورم نمیشه ولی ارزششو داشت سه ساعت وقت بذارم و صحبت کنم و به جاش بقیه روزهای اینده رو به طور خالص و بی هیچ نگرانی به دست بیارم 

+همه حسهام برام مونده و هیچی تغییر نکرده :-) به اون تفکرات اولیه وقتی با یه چالش مواجه میشید اهمیت ندید, میگذره :-)

+پست قبلی شعار نبود! این اتفاق هنوز هم وجود داره ولی گفتم که بیاید خاصترینو بسازیم ,دقیقا همینطوری 

حالتون خوب خوب خوب :-)


اولین یک مهر!

اولین یک مهری هست که قرار نیست برم مدرسه!
من هیچ دلم واسه خود خود مدرسه هام تنگ نمیشه! دلیلش هم مشخصه  کلیک
ولی واسه خودم بچه ها معلمها شیطنتها و کلاسها تنگ میشه! الان بیشتر از همه دوست داشتم سر کلاس ادبیات خانم ن بودم! یا زبان ح یا زیست م یا یا یا
وارد یه فصل بی فصلی ! زندگیم شدم و میخوام ازش نهایت استفاده و لذت رو ببرم! و نمیشه که بخوای و نشه! 
بگذریم
بیاید به جای غمگین ترین فصل سال ازش نارنجی ترین و خاصترین رو بسازیم :)
پاییزی که یکی از لذت بخشترین کارهاش واسه من نوشیدنهای عسل و لیییییموووی خوش عطر صبحها و شعر نوشتنهای شبونه ست!

زندگیتون نارنجی پررنگ :)
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan