!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

پدرم

داشتم واسه تولد بابام تبریک می نوشتم که بغض کردم و گریه ام گرفت.
به این فکر کردم که من چقدر این مرد رو دوست دارم.
به جای اینکه تولدش رو تبریک بگم ازش تشکر کردم که هوامونو داشته و داره.
خدا سایه ی همه ی پدرها و مادرها رو بالای سر فرزندهاشون نگه داره الهی :)

کسی که مثل هیچکس نیست و مثل آن کسی است که باید باشد!

میدونی چی شد؟
درسته من حالم خیلی خیلی بدتر از بد بود ، اما حواسم به اون هم بود
رفیقمو میگم.
وقتی حال منو دید ، وقتی رنگ پریده ام رو دید خواست کل برنامه و زندگیش رو بذاره کنار و 300 کیلومتر رو بخاطر من طی کنه بیاد پیشم.
من هنوز هم حالم بد بود اون موقع ، اما خجالت کشیدم از خودم.از اینکه چرا تا وقتی یکی مثل اونو داری باید اجازه بدی اینطوری شی حتی.اصلا مگه میتونی؟
و امروز حال روحیم خوب اما جسمیم داغونه.
بین درد کشیدن ها و تنهایی از خودم مراقبت کردنهام به نگاه نگران تو فکر میکنم.به اینکه چقدر هوامو داری و چقدر خوشحالم دوستی مثل تو دارم.
هفت ساله که داری ثابت میکنی کسی شبیه تو نیست و نمیشه :)
من اگه تو این دنیا یه رفیق دارم اون تویی.

مثلا دنیای هنر

دلم یه تجربه جدید میخواد.یه چیز جدید یاد بگیرم
یه فعالیت جدید

واسه تو یکی همیشه هست! واسه ما گاهی هست و گاهی نیست!

خدایا! بین این همه مخلوق همیشه یکی هست که داره عبادتت میکنه! می پرستدت

میدونم اگه قوانین ما آدمها رو واست در نظر بگیریم تلخه ببینی تا بهت نیاز دارن هستن و وقتی کارشون تموم شد فراموشت میکنن

اما باز بقیه هستن! همیشه میتونی گوشی برای شنیدنشون باشی

ما آدم ها چی؟ خودمونیم و یه دنیای کوچیک با تعداد کمی آدم صمیمی که بشه باهاشون گپ زد

اونام گاهی هستن گاهی نیستن

گاهی میبرنمون به اوج

گاهی از اون بالا رهامون میکنن و بووم! سقوط آزاد به سمت فرش

ما زمینی ایم.معمولی ایم.

نگو دل نبندیم و دل خوش نکنیم! سخته!  دور شدن از طبیعتمون که نشدنیه

گاهی یهو میبینیم میدان خالی خالیه و هیچکس نیست

مثلا شب از نیمه که گذشت

مثلا روز که سرد از عدم شد

اونجاها گاهی خودت هم نیستی! لج کردی با خودت و از گود خارج شدی و فقط تماشا می کنی

بیا بپذیریم

که گاهی خودمون هم واسه خودمون بدیم...


این پست رو 29 مرداد 97 ساعت 3 صبح نوشته بودم ولی منتشر نه.

قعر

وقتی یکی از چشمم میفته دیگه هیچ راه برگشتی نداره
فکر نکنم بشه گفت کینه به دل میگیرم! آخه کارهایی که کرده برام رنگ میبازن اما دیگه اصلا نمیتونم دوستش داشته باشم
و دلم نمیخواد ببینمش
الان داشتم پستهای پیش نویس شده ی اخیرم رو میدیدم.21 دی یه پست نوشتم و انقدر عصبانی ام که الان با خوندنش دوباره همه اون احساس یادم اومد.
هم اتاقیم!
اصلا دیگه حوصله اش رو ندارم و دلم نمیخواد ببینمش اما متاسفانه مجبورم! دلیلش رو نمی نویسم
پوف
در کنار خوشی هاش ، بدی هم داره دیگه اینجا.
خودت خواستی تو بدیش باشی.
و چه روزهای بدی رو دارم میگذرونم این دو سه روزه.
روزهای قعر ، به جای تمام قله ها و خوشی های این چندماه
بی انگیزه ، بی حوصله ، خسته ، منزوی ، بنویسم بازم؟ولش کن

فردا میرم!

انگار زندگیم یه رودخونه ست و سرعت حرکتش رو تنظیم کردن روی دور تند.
و من سبد! گرفتم دستم که نذارم هدر بره.لحظه لحظه اش رو ببلعم
همین دیروز بود که بابا و داداشم داشتن من رو میبردن تهران برای ثبت نام دانشگاه و تمام طول مسیر بغض کرده بودم و به روزهایی که خانواده ام رو کنارم نخواهم داشت فکر میکردم.
و وقتی رسیدم اونجا و تنها شدم انقدر همه چیز سریع و با هم اتفاق میفتاد که کنترلش از دستم خارج بود.حتی وقت نمیکردم بیام اینجا بنویسم
حالا دوباره فردا میرم به سمت دانشگاه.اما دیگه تنهایی.فقط یک بار با خانواده رفتم.بقیه ی رفت و برگشتها رو تنهایی طی کردم
بار اولی که میخواستم برگردم میترسیدم! استرس داشتم و حتی یکم دلواپس اون ارامش جزیی که توی خوابگاه واسه خودم ساخته بودم
اما اون اومدن ها به سمت خونه دیگه برام یه روند عادی شده
و امیدوارم فردا که دارم برمیگردم هم عادی باشه دیگه.دوست ندارم هربار با ضدحال از خونه خارج شم.و امیدوارم مادرم هم زودتر به این روند عادت کنه.دوست ندارم ناراحتیش رو ببینم
فندقم هم این دفعه که بیست روز کنارش بودم بهم وابسته شده ... کاش میشد این یکیو با خودم ببرم :))
واسه خودم فقط لحظه ی خداحافظیش بده.اصلا اون تیکه رو خوشم نمیاد و حاضرم حتی انجامش ندم!! اما بقیه ش دیگه عادیه.کاملا عادی
و حس میکنم چه رفت و برگشت بیخودیه این دفعه.22 بهمن برم کِی برگردم؟!یک ماه دیگه.این همه راه
و اما نکته ی مهمش اینجاست که میخوام این ترم خیلی بیشتر از ترم قبل تلاش کنم.باید نتیجه هم خیلی خیلی بهتر شه.
بریم پرونده ی این ترم هم باز کنیم و بنویسیم :)

+نمیدونم چرا حس میکنم یه گَردِ بی حوصلگی ریختن روی فضای وبلاگها.کسی مثل قبل نمینویسه.یا اصلا نمینویسه.
تازه من یکی که به راحتی هم نمیتونم وارد پنل مدیریتم شم! باید حتما فیلترشکن روشن کنم

یک رسیدن دیگر به خود بدهکارم

از اول میدونستم قرار نیست برم اتوپیا!
اما الان خیلی دلسردترم
نسبت به چی؟فضای دانشگاه و هم کلاسی هام
با خودم فکر میکنم شهرهای دیگه و دانشگاه هایی که سطحشون پایین تره چطورن دیگه!
یه مکان و فضا که باید وقتی اونجایی حس کنی محیط اکادمیکه.حس کنی با کوچه و خیابون متفاوته و اکثریت تشنه ی علم و یادگیری ان
دو هفته ای که پایان ترم داشتیم انقدرررر از دیدن دانشگاه و کتابخونه لذت بردم.انقدر خوشم اومد که یه لحظه دلم خواست هر روز امتحان داشته باشم اما این تکاپو و تلاش و درس خوندن ها رو ببینم
هم کلاسی هام سطح علمی خوبی دارن.اما ادب ندارن!
بچه ان.بزرگ نشدن
کاااملا مشخصه بعضی هاشون اندازه یه بچه دوساله میفهمن.
در حدی که نمیدونن در مواجهه با استاد و توی فضای دانشگاه باید چطوری صحبت کنن.از چه کلماتی استفاده کنن
گاهی اوقات ، وقتی که شروع میکنن با استاد صحبت میکنن از اینکه من هم جز اون دانشجوهام خجالت میکشم!
یه سری دیگه رو که نگاه میکنی ، حس میکنی تا الان توی یه قفس بزرگ شدن و منتظر بودن که آزاد شن! و حالا بی حد و مرز هرکاری دلشون خواست بکنن
من مخالف سرگرمی های سالم و ارتباط ها و صمیمتهای سالم نیستم به هیچ وجه.چون خودم هم دارم
اما گاهی شعور و ادبی که توی خیابون میبینم از فضای دانشگاه بیشتره
دلسردم میکنه.هیچ میلی ندارم هر روز توی اون فضا باشم.
اما متوقفم نمیکنه.از اون طرف شور و انگیزه ای بهم میده که زودتر برسم به اهداف خودم.زودتر خودمو برسونم به اونجایی که حقمه.اونجایی که دلم پرمیکشه واسه لحظه به لحظه ش.با وجود تمام سختی هاش
شاید خیلی تند نوشتم.اما حس الانم دقیقا همینه
راستی ! فکر کنم دیگه ده روزی هست که خونه ام.خوبه:) خونه ست :) 
با 90% بچه های کلاس قرار گذاشته بودیم هفته اول رو نریم سر کلاسها.(نه که از کلاسها فراری باشیم...با توجه به اینکه خود استادها هم هفته اول چیز خاصی ارائه نمیدن و از حذف و اضافه به بعد تدریس اصلی شروع میشه.الکی وقتمون رو تلف نکنیم) و ماهایی که خوابگاهی بودیم هم برنامه ریزیهامون رو واسه خونه مون کردیم.الان؟! دوستان قراره برن سرکلاس.
این هم مهم نیست.همشون حق انتخاب دارن.نوش جانشون.
من تا 20م قراره خونمون بمونم.فقط خوشحالم که از همین ترم اول فهمیدم نمیشه رو حرفهاشون حساب کرد
حالا اگه اعصابمو خورد کردن به وقتش منم از حق انتخابم استفاده میکنم (پلیدِ درونم فعاله الان :)) 

این پست برای شما :)

سلام :)
پس از مدت ها بسته بودن کامنتها ، حالا این پست رو صرفا برای شما منتشر میکنم
که از اوضاع و احوالتون بگید ، حالتون چطوره؟
یا حتی اگه سوالی ، انتقادی ، پیشنهادی ، چیزی هست بفرمایید.
شناس یا ناشناس هم فرقی نداره.

هر چه کویت دورتر ؛ دلتنگ تر ، مشتاق تر

ساعت 6/5 صبح شنبه 29 دی آخرین امتحان
سالن مطالعه
یه حس گنگ
یه حال که میخوام زود تموم شه

ساعت دوازده و نیم
سلفم.امتحانم تموم شد.نمیدونم! نظر خاصی راجع بهش ندارم.میتونست سختترین امتحانم باشه
استاد ق دیروز نمره ها رو زد و به جز سه نفر به یه سریمون یه نمره داده :| بقیه رو هم انداخته. مریض

ساعت پنج عصر و مادر عزیز میم کنارم نشسته.چقدر خوب و مهربونه.چقدر دوستش دارم.
خداجون مرسی بابت دوستای خوبی که دارم

و امروز یکشنبه 1 بهمن ، دو روزه خونه ام و حس خوبیه.حس بودن میان خانواده.
خانواده ای که یک عضوش فعلا ازمون دوره ... :)
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan