!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

سلام ۹۷

عیده ! 
عیدتون مبارک ... سال خوبی داشته باشید ... 
برسید به همه آرزوهاتون ... ببینید همه محبوب هاتون
پر باشه از خنده های از ته دل و شیطنت های کودکانه از نوع درونش!
سلامتی میوه ی هر ثانیه تون و آرامش مهمون دلتون ...
هر روزتون پر از حس خوب عید , هر روزتون نو :)

و تمام

کمتر از ۲۴ ساعت دیگه صدای زنگ ۹۷ رو میشنویم 
شما لیست آرزومندی ها دارید؟لیست اهداف چی؟!
من پرم از آرزوهای به ظاهر دست نیافتنی و محال که از تلاش کردن براشون نمی ترسم
همین که برای رسیدن بهشون تلاش می کنم بهشون میرسم! دقیقا همینطوری... اگه در ظاهر هم اتفاقی نیفته باز هم دلم آروم و راضیه
حالا صخی دعوتم کرده به چالشش , از ۹۷ چی میخوام.
راستش طبق معمول دارم فی البداهه می نویسم , از قبل هم بهش فکر نکردم , به جز اون آرزوهام که همیشه براشون تلاش میکنم ؛
من از ۹۷ آرامش خاطر ,
سلامتی ,
سایه ی خانواده ام ,
موفقیت درسی ،
حضور و بقای دوستهای خوبم ،
و پررنگ شدن ریشه های انسانیت درونم رو میخوام

۹۶ پر تجربه

یه نفس عمیق می کشم و به روزهای گذشته فکر می کنم ! کی فکرشو می کرد؟! قرار بود ۹۶ فصل جدیدی از زندگی باشه ولی نشد و به جاش یکی از قشنگ ترین سال ها شد !
توی کابوس های بچگیم , همون سالی که پدربزرگ مادریم فوت شد من توی ذهنم بیشترین سالی رو که برای خودم می دیدم ۹۶ بود! قرار بود نباشم ! اما این بودنم بود که پیروز میدان شد تا اینجا ! فقط چند روز دیگه دووم بیارم پس زمینه ترسناک امسالم تموم میشه !
حالم مثل عارفان گوشه گزینی بود که رفتن و به خدا رسیدن !
من گوشه نشین شدم و به خودم رسیدم , تنها شدم , تنها به معنای وقت کافی برای پرداختن به دنیای درون
خودم رو پیدا کردم , باورهای اجباری و تلقین شده ام رو گم کردم . حالا خود خودمم ... حالا از فکر کردن و به دنبال حقیقت رفتن نمی ترسم . از دفاع از حقم نمی ترسم ! حالا من خودم رو از قبل بیشتر دوست دارم و بهش افتخار می کنم اما هنوز هم جا برای رشد در خودم می بینم , در واقع خودم رو در ابتدای این راهی که شروع کردم می بینم و نمیتونم بیش از این شرح بدم
"این مدعیان در طلبش بی خبرانند / کان را که خبر شد خبری باز نیامد"
۹۶ سال پر تلاش و سازنده ای بود. پربار . پر از تجربه . حالا دارم کوله اشو می بندم و راهیش می کنم به سفر در زمان گذشته.
ازش راضی ام؟! البته.چرا که نه.
دارم آماده می شم .
کی میدونه آماده چی ! 

+پست یکی مانده به ۹۷ :)

یاد ایام

پارسال این موقع کمپ بودم و چقدر خوش گذشت! بهترین روزهای پارسالم همون ده روز کمپ بود.
چهارشنبه سوری هم همونجا یه آتیش بزرررگ داشتیم و اون همه کنکوری دورش میچرخیدیم و میخندیدیم
امسال اما خونه تنهای تنهام. ولی یه جعبه ترقه کبریتی از دوسال پیش که قاچاقی توی مدرسه خریدم دارم :-D انقدر بی خطرم که از ۶۰ تا ترقه شاید هنوز ۴۵تاش سالم باشه :-)) اونا رو گذاشتم عصر برم حیاط ده تاشو بسوزونم , بقیه هم بمونه واسه جیره سال بعدم :-D

+ از من زخم خورده هم این پند رو بشنوید که وقتی یکی یه هدیه بهتون میده قبول کنید ! شاید دیگه همچین چیزی گیرتون نیاد
الان من از پارسال تا الان دارم حسرت اون بلیط vip کنسرت برج میلاد رو میخورم که چرا گفتم درس دارم و نرفتم ! و بعد امسال هرچی خواهش , هر چی التماس , هرچی درخواست کنم که فافا واسه منم بلیط بگیر ! منم ببر ! منم میخوام ! اصلا انگار نه انگار
چندماه دیگه همشونو زخمی میکنم :-D

+یه چیز دیگه هم بگم؟! شما خیلی خوب و مهربونید :) مرسی از تک تکتون برای احوالپرسی و لطفتون *.*
چهارشنبه اخر سالتون خوش!

از ته دل

خدایا بهم صبر بده ... ! 

خدایا بهم صبر بده ... ! 

خدایا بهم صبر بده ... ! 

خدایا بهم صبر بده ... !

آدم ها را به خوب بودن بی میل نکنید

تصور کن فرد پر مشغله ای هستی ولی با تمام شلوغی ها حواست به عزیزانت هست , اگر کمکی از تو بخواهند نه نمی گویی و ترجیح میدهی به جای بهانه تراشی فشرده تر کارهایت را انجام دهی تا دل دوستانت را هم نشکنی 
بعد نوبت به خودت که می شود , در روزهای شلوغی شان تو را از یاد می برند ! گرفتارند و وقت ندارند
اگر کمکی ازشان بخواهی , بهانه ها را یک به یک ردیف میکنند
ساده بگویم ؛ آماده اند تا دلت را مثل شیشه با سنگ تکه تکه کنند. دست خودشان نیست , آدم های بدی هم نیستند. تک بعدی اند
تو هم تمام این داستان ها رو می بینی , لمس میکنی , می گذری . اما من از آن روزی می ترسم که بشوی لنگه ی یکی از همان ها
یا نه ... ترس واقعی ام از روزیست که خودت را تک و تنها میان خیل عظیمی از رفیقان به ظاهر رفیق بیابی...
شاید هم کوله بارت را بستی و گذاشتی و رفتی!

باید برم

همه چیز خوبه , خوب پیش میره 
اما ...
حال درونیم معمولیه . من این معمولی بودن رو دوست ندارم 
نیاز دارم به تزریق شادی , انگیزه , روحیه , فلان , بهمان !
باید برم , هفته آینده رو میگم! باید برم اون جایی که دلم میخواست الان من هم سهمی ازش داشتم اما ندارم.
یادم رفته چقدر دلم اونو میخواسته.یه روزی به خودم نهیب زدم فعلا فراموشش کن! بعدا.
از اون روز یادم رفته به خودم بگم نه !بیار پس زمینه فکریت , بشه همه فکر و ذکرت
حالا وقتی میبینم ف که هیچوقت این واسش جالب نبوده , سر تا پاشو کرده پر از رنگ و نشان دوست داشتنی من , حسادت به هیچ وجه , ولی غبطه میخورم.اعصابم از دست خودم خورد میشه
باید برم ...
(اولین باره دارم توی وبم از این موضوع می نویسم و این برام خیلی جالبه! مثل آتیش زیر خاکستره )

پ.ن:نرفتم!

گذشته ی دوست داشتنی

من اشتباهاتم رو دوست دارم

اگه اونا نبودن , الان من هم من نبودم
من گذشته ام رو دوست دارم با همه ی خوب و بدش.خودم بودم , خودم انتخاب کردم , خودم خواستم و در پایان شدم اینی که هستم
پایانی که خودش آغاز یک پایان دیگه ست... چرخه ی زندگی میچرخه و میچرخه و میچرخه و زمان منتظر هیچ کدوم ما نخواهد موند...
قبلا هرسال که می گذشت یاد پارسال خودم می افتادم و شروع میکردم به انتقاد! ولی از یه جایی به بعد فهمیدم تا وقتی که نتونی خودت رو همونطوری که بودی بپذیری , هیچ وقت اصلاح نمیشی و احتمال تکرار گذشته بیشتره

فقط یه چیزی رو بگم! به مقوله ی درسی ربطش ندید :)) به طور کلی پست می نویسم و ربطی به وضعیت الآنم نداره! هرچند از اونایی هم نبودم که نخونده باشم و الان پشیمون باشم.

عشقه ی عشق

عشق ریشه ی عمیقی در وجود من دارد ... عمیق مثل ریشه ی قدیمی ترین درخت انجیر وحشی! 
عشق برای من تعریف خاصی دارد , خیلی خیلی خاص ! 
میدانی من عاشق نمی شوم مگر درصورتی که تا ابد عاشق بمانم
نه از آن هوس های آنی امروزی , نه از آن دوست داشتن های تجملاتی که از چشم و ابروی یار خوشمان بیاید , نه حتی از آن تصوراتی که در ذهن بچه های تازه نوجوان شده میگذرد!
بیا ساده تر از زبان دل سخن بگوییم
من اگر عاشق چیزی یا کسی شوم , دیگر رقیب و جایگزینی وجود نخواهد داشت.جایش در قلبم محفوظ است تا آخرین لحظه ای که ضربان خانه اش میزند...
وقتی کسی را میبینم که امروز عاشق است و فردا فارغ , دلم میشکند که ناب ترین کلمه ی خاکی بازیچه ی دست احساس این و آن می شود ... 
بدتر از آن میدانی چیست؟بازخورد این کارها به دیگری می رسد و می گوید نمیخواهم عاشق شوم
و عشق در سکوت می شکند ...
فکرش را بکن! من می گویم عشق یعنی دوست داشتن بدون قید و شرط , بی آنکه حتی ذره ای تلخ باشد.
و در عوض لبریز از عذاب شیرین باشد 
میدانم متناقض است ! مگر می شود عذاب , شیرین باشد؟ وقتی عاشق باشی شدنی ست و دلت میخواد هر روز , هر ساعت و هر لحظه این عذاب شیرین تکرار نشدنی برایت تکرار شود ...
عشق هم مثل شانس است ! فقط یک بار در خانه ات را می کوبد. بعد از آن دیگر تجربه اش نخواهی کرد , فقط به دنبال رنگ و بویی از آن خواهی گشت...
خودت بگو ! نسخه ی اصلی کتاب با امضای نویسنده اش را می خواهی یا نسخه ی چاپ شده ای که همگان به آن دسترسی دارند؟!

همه انسانها با هم برابرند , ولی بعضی ها برابرترند

از خواب بیدار شدم , رفتم آشپزخونه یه چیزی بخورم دیدم داره ظرفهارو از کابینتها در میاره

سلام کردم , چقدر خوشرو و مهربون به نظر رسید 

ولی یه چیزی متناقض بود , آروم از مامانم پرسیدم میدونی چند سالشه؟گفت ۱۸ سال !!

دیگه نمیتونستم فضا رو تحمل کنم , خجالت میکشیدم. هم از خودم هم از اون

بعدا خودش بهم گفت که جای زخم های روی صورتش کار نامادریشه و اینکه با اون رابطه اش خوبه مثلا! خواهر کوچیکه اش رویا , روزی نیست که با چوب تنبیه نشه :-(

لبخند از صورتش محو نمیشد و من توی سادگیهاش پتانسیل زیادی واسه زیباتر به نطر رسیدن میدیدم , فقط با کمی توجه و رسیدگی

هیچوقت جواب این سوالمو نفهمیدم که چرا این همه تفاوت و فاصله؟چرا این همه اختلاف؟

چی میشه که یکی همه چیز داره یکی دیگه هیچ چیز نداره

تلخه

خیلی تلخه


۱ ۲
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan