!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

تا زمانی نامعلوم و البته زود , ببخشید که جز صفحه ای با چند خط نوشته بیشتر نمی بینید

همین الآن , چند روز قبل از برگزاری ازمونم خبر موفقیتم رو بهتون میدم! منی که از مهر تا الان فقط خوندم , تمام زندگیم شد خوندن.الان در اوووجم! اوج خودم.من قله رو فتح کردم.خیلی چیزا یاد گرفتم , ۹۶_۹۷ یکی از پربارترین و پرتجربه ترین سال های زندگیم بود و من رو ده قدم جلوتر برد. حالم خوبه. باورم نمیشه که تمام عقایدم رو هم حتی بازسازی کردم و از نو ساختم و شدم اونی که باید میشدم! بدهکار خودم نیستم و حالا دیگه راهم برای خودم مشخصه
خوشحالم , خیلی زیاد.قابل وصف نیست!
خداروشکر.
امیدوارم شمام خوب باشید و خوب بمونید.
برمیگردم
با همونی که بهش تبدیل شدم
قوی تر , پر انگیزه تر , عاشق تر , تشنه تر از قبل برای ادامه زندگی
برمیگردم با یه آدم جدید و یه وبلاگ با چارچوب های جدید
من موفق شدم , تو هم میشی :) فقط باید بخوای و بدوی! با عشق , اونم عشق به خود خود خودت که قهرمان زندگیتی


اینو دیشب نوشتم و وبلاگ رو بستم و شما در حال حاضر اینو می خونید فقط! یه وبلاگ با قالب سفید و تهی و فقط این نوشته روش.راستش خطم هم خاموش کردم
میخوام این هفته اخری تنهاتر باشم
و دیگه اینکه بله درست دیدید من رسیدم به هرآنچه که میخواستم :) انقدر مطمعنم که قبل از هر ازمون و نتیجه ای اعلامش کنم
موفقیت یعنی خود من !

جام جهانی چشمان رنگی ات :)

بچه که بودم شبیه اسب افسار گسیخته ای برای خودش می تاخت
حس ترس از چشمان رنگی را می گویم. ترس از زل زدن در چشم ها بخصوص وقتی که رنگی باشند
از هر کسی که چشمهای رنگی داشت می ترسیدم.
برای همین از همه شان فرار می کردم تا …
تا تو آمدی و شدی جآنم
ندیده بودمت ولی دل داده در رکاب تو بودم
بگذریم که حتی فکر میکردم تو شرقی نیستی و اهل دیار غربی
اما امان از اولین باری که تو را دیدم
نگاهم در نگاهت گره خورد
تمام آن ساعات رو در رو بودنمان من غرق در چشمان رنگی تو بودم.
یادم رفته بود که زمانی من از چشمهای رنگی می ترسیدم
نگاهم میان آن دو چشم تیله ای زیبایت بازی می کرد , دل می داد و دل می برد!!
شاعر شدم ! نویسنده شدم ! و هر چه می نوشتم و می سرودم از سبزی چشمان تو بود
از برکه ی آرام چشم هایت , از آرامش نگاه گیرایت
از پناهندگی نگاهم در کشور چشمانت
تو میدانی که من عاشق دریا و ساحل و عشق بازی با آن حس و حالم اما تا به حال گفته بودم گاهی چشمانت را آبی دریا می بینم؟!
می نشینم در ساحل آرامش حضورت و خیره به دریای چشمانت می شوم یارا…
در کنارت مهم نیست کجا باشیم , وقتی که می خندی با چشم هایت به جنگل پر درخت خنکی می رویم و قدم می زنیم و وقتی که خواب به سراغ چشم هایت می آید به کناره های دریای آبی مواجی می رویم و شنا می کنیم
چه بنویسم از چشمان دلربایت؟! وقتی تمام لحظه ها با مهر خموشی بر لبانم خیره به چشمان توأم.
وقتی که با هزاران حرف نگفته به سراغ تو می آیم تا بگویم و بگویم اما به محض دیدن چشمانت دلم امر به سکوت می کند
وقتی در جواب سوالت که "به چه می نگری" جز اعتراف چیزی برای گفتن ندارم
اقرار می کنم که به نگاه نافذ گرم و آتشینت خیره می شوم تا قدری انرژی ذخیره کنم برای لحظات سرد نبودنت…
تو بگو اگر جای من بودی عاشق آن دو چشم زیبا نمی شدی؟!

+خودم رو دعوت کردم به چالش جام جهانی چشمانت و همه ی شمایی که اینو می خونید رو به این چالش دعوت می کنم :) 
با قلبتون دست به قلم بشید و بنویسید از چشمهایش!

مرگ

چندسال قبل میگفتم من اصلا از مرگ نمیترسم.کلا برام قابل لمس نبود چون تنها مرگی که دیده بودم پدربزرگ مادریم بود اونم وقتی هفت هشت سالم بود
تا وقتی که پدربزرگ پدریم مریض شد و بعد پر کشید و همه چیز عوض شد
چقدر حالم زار بود توی مراسم
همه نوه ها مشارکت داشتن توی پذیرایی و … 
من هر مراسمی رو رفتم نتونستم تحمل کنم و نیم ساعت بعد برگشتم خونه
حالا باز پریشب شوهرعمه فاطمه پر کشید …
منو هم نبردن مراسم.طبیعیه
هرکاری میکنم ذهنمو منحرف کنم نمیتونم.زندگی معمولم رو ادامه میدم اما با پوچی
من نمیتونم مرگ رو بپذیرم.
و یکی از مهمترین دعاها و آرزوهام اینه قبل از اینکه با این جبر برای افراد خیلی مهم زندگیم امتحان شم خودم بمیرم.

به پدرم میگم چرا انقدر رنج؟
میگه اومدیم که درد بکشیم , امتحان بدیم و بریم.
میگم بابا نمیتونم بپذیرمش
میگه مرگ تولد دوباره ست.
میگم کاش نگاه منم مثل شما بود.اما نیست هنوز.هرقدر تلاش میکنم نمیشه… بازم به تلاشم ادامه میدم

[کامنتهای این پست بسته باشه تا به سکوتم ادامه بدم :-( ]

هعی روزگار!! :-D

با داداشم نشسته بودیم درس میخوندیم
تماس گرفت با مامانم صحبت کنه زد روی اسپیکر
منم داشتم میشنیدم
اول خاله ام باهاش صحبت کرد بعد تهش گفت سلام لیمو جون رو هم برسون!
من یه لبخند ملیح زدم
بعد مامانم شروع کرد صحبت کردن
تهش یه جمله گفت , بعد خیلی آروم گفت هیس هیچی هم نگو تا لیمو نشنوه 
من :|
داداشم :-D (مامان شنید , شنییید , شنیییید )
من :|
من :|
بازم من :|
خب نتونستم سکوت کنم! یه پی ام دادم به مامانم نوشتم :عجب دنیاییه :| :|

پ.ن:ترسیدم دوسال بعد خودم بیام اینجا رو بخونم فکر کنم موضوع جدیه مثل بعضی دوستان :-D 
خبری نیست , صرفا جنبه طنز داره

هزارمین هفته زندگیم

روز تولدم کیلگارا بهم یاد آور دوتا از رندترین زمان های زندگیم شد.منم خودم رو بستنی ها مهمون کردم *.*
این هفته , هزارمین هفته زندگیمه
هیجان انگیزه
توی هزارمین هفته زندگیم شروع کردم روزانه دوساعت بی وقفه میرم پیاده روی و انقدر خوبه که میخوام اگر عمری بود هزار هفته بعدی هم ادامه اش بدم
فکر کن هزااار هفته زندگی کردیم :)) خندیدیم , گریه کردیم , زمین خوردیم , بلند شدیم , عاشق شدیم , عاشق موندیم! , بزرگ شدیم لیمو!!
دیروز هم سمآنه واسم کامنت گذاشته بود که پست سالهای قبلت رو با الآنت مقایسه میکنم چقدر تغییر کردی , رنگ نوشته هات عوض شده…
منم رفتم که خاطراتمو مرور کنم و خیلی اتفاقی اینو پیدا کردم
راه دومیه هستیم.
رسیدییییییم *.* ما تونستیم :)
حالا میخوام اینجا دوباره بهت قول بدم هزار هفته بعدی که گذشت همه آرزوهات خاطره شده باشن. در واقع همه هدف هات
میرسونم تو رو *.*
بعدش توی دوهزارمین هفته زندگیمون میشینیم باز بستنی میخوریم و تیک سبز رو کنار تک تک برنامه های ثبت شده توی دفترچه یادداشت قرمزمون میزنیم
قول میدم برسونمت آنجا که باید …
با این هوا عمری نفس کشیدم :) ای خدا
می میرم اینجا بی هوا مرا رها مکن!

ای غایب از نظر

زنگ بزنم به دوست قدیمی و بپرسم "چون است حال بستان ای باد نوبهاری"
بگم روزگار هجران سخته "الا ای اهوی وحشی کجایی", منتظریم برسی تا برسیم , "جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی" اما مهم نیست… ما اومدیم که بسوزیم و با خاکسترمون بسازیم , با این حال "جانم بسوختی و به دل دوست دارمت"
شب ها پررنگ تره این عدم , "شب های بی توام شب گور است در خیال" اما شکوفه های امید دلمون زنده ان , "کاین عمر صرف کردیم اندر امیدواری"
میدونی؟!همه آدمهای زندگیت پرنده های مهاجرن "پرواز را بخاطر بسپار پرنده مردنی ست " میان و میرن. تو دل نبند! "گر گدایی یا که شاهی دل به این دنیا مبند"فقط همون لحظه لمسشون کن.حسشون کن
تو هم پرنده ای جانا ,منم پرنده ام. پرنده تر از هر پرنده ای. اما "افسوس که این کنج قفس راه ندارد" که "پرواز کنم تا که رها گردم از این غم"
رسیدیم به تهش "قصه چه کنم دراز؟بس باشد.چون نیست گشایشی ز گفتارم"
به خدا می سپارمت

اللهم اشف کل مریض , اللهم ارزق کل محروم

خدا نکنه تو خونه ما یکی مریض شه , هیشکی جز من تحمل درد رو نداره... 
حالا اما مادرم داره درد میکشه و منم با اون درد میکشم
اعصابم خورده
از صبح زود تا ظهر بیمارستان بودیم , انواع و اقسام بیمارها یه طرف , اون پسر جوونه یه طرف
سالن اورژانس منتظر بودم مامانم بیاد , یهو دیدمش. متوجه شدم این با بقیه متفاوته اما دیگه اصلا نگاهش نکردم
رنگ به چهره نداشت , لاغر و تمام موهاش هم ریخته بود
بعد از اون میرفتم آزمایشگاه , میومد. میرفتم سونوگرافی , میومد. همونجا یکی از پرسنل بیمارستان که داشت کارهاشو انجام میداد گفت تومور مغزی داره , هزینه سونوگرافی هم من بعدا میام میدم
فکر کن! بیمار باشی , پول هم نداشته باشی
لطفا حواستون به اطرافیانتون باشه.کمک کنید هرچند کم…خیلی سخته توی بحران بیماری حالا هرچی که هست بخوای با فقر هم دست و پنجه نرم کنی
شما که پزشکید چطوری تحمل میکنید دیدن این قبیل بیمارها رو؟ من کم مونده پس بیفتم :-( تلخه , خیلی تلخ.
زمانی که باید در بهترین شرایط باشی و فقط نگران سلامتیت , نگران هزینه های درمان باشی
هووف...دعا کنیم , دعا کنیم هیچکس نرسه به اینجا
برای مامان منم دعا کنیم؟ :-(

شاید باید عادت کنی

چرا همیشه سخت ترین لحظات فقط خودمم و خودم؟! و همونایی که "باید" باشن نیستن؟!
تقصیر اونام نیستا , شرایط طوری میشه که نتونن باشن

.
پ.ن:
در بعضی طوفانهای زندگی، کم کم یاد میگیری که نباید توقعی داشته باشی!
مگر از خودت.
متوجه میشوی، بعضی را هرچند نزدیک، اما نباید باور کرد، 
متوجه میشوی روی بعضی، هر چند صمیمی، اما نباید حساب کرد،
میفهمی بعضی را هر چند آشنا، اما نمیتوان شناخت،

و این اصلا تلخ نیست، شکست نیست، 
ممکن است در حین آگاه شدن درد بکشی، این آگاهی دردناک است!
اما تلخ هرگز…

 اشو

Stress is painful! and also powerful!

من اصلا دقت نکرده بودم که امروز هشتم خرداده
خدای من …
چند تا از این تاریخ های هیجان انگیز دیگه قراره تو زندگیم داشته باشم؟
گفتم عاشق هیجانم اما نه از نوع مخربش که سلامتی رو ببره زیر سوال!
هووف... نفس عمیییق...

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم!

گاهی وقتها انقدر برای رسیدن به چیزی یا کسی دست و پا میزنی که وقتی بهش میرسی میبینی دیگه نایی واسه لذت بردن ازش نداری , دیگه نمیخوایش
شاید تاریخ انقضاش نیمه های راه رسیده , درست جایی که تو چشمات رو بسته بودی و می دویدی که برسی
.
دیگه نمیخوامش
حداقل الآن
حداقل تو این شرایط

آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan