!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

یار غایب

درسته قرار بود الان من تو جاده و مسافر چند روز آینده باشم و نشد
اما به جاش تو الان داری به من نزدیک و نزدیک تر میشی

عجایب

این مدتی که یکم بیشتر تو خوابگاه ها و اتاق ها میچرخم بخاطر کارم ، پدیده های عجیبی دیدم!
واقعا که چی تو این خوابگاه ها نمیگذره ...
آدم نمیدونه بخنده یا گریه کنه
یکی از همکلاسی هام که دیگه امشب عکس صورت خونیشو فرستاده تو گروه و گفته اون دختره نهایتا کتکم زد :| 
کاملا هم مشخص بود که پوویدون آیوداین هستا :/ :))

مرده بودی ، و دوباره مردی

خب بیا امروز هم ثبت کنیم
به تاریخ دومین باری که توی زندگیم در جایگاه یک دانش اموز یا دانشجو استاد (معلم) باهام بد برخورد کرد.
یکی دوم راهنمایی.یکی الان
شگفتا به ادب ، فرهنگ و شعورشون. حیف لقب استاد که به اینا میدن.و بیچاره استادهای عزیزی که توی گروه اینها قرار میگیرن
و دارم به این هم فکر میکنم که حتی اگه این درس رو بیفتم هم برام مهم نیست.تا ترم آخر و تا وقتی مجبور نشم برنمیدارم


روزی که از این خراب شده برم حتی پشت سرم هم نگاه نمیکنم.به تعداد رقم های سنم هم حتی دلخوشی ندارم ازتون

صفر مطلق

همیشه که به خوشی نیست
زندگی شبهای غم هم داره ... تنهایی ... غربت
میون یک جهان ، خودت رو بیگانه دیدن 
حتی زخم خوردن از نزدیکانت
و بعضی شبهاش... وقتی دیگه هیشکی نیست

و در این لحظه سردمه ... هوا خوبه ها ولی من سردمه و اتفاقا عمدا دارم پست می نویسم که یادم بمونه
راستی برای اولین بار توی عمرم سرگیجه ی واقعی رو تجربه کردم.وقتی حتی با بستن چشمهات هم همه چیز میچرخن و میچرخن
همه چیز تو ذهنمه و هیچی نیست..و جمله اخری که میتونم بنویسم خطاب به مادرمه که خوشحالم الان منو نمیبینی.

هر چی بشه خیالم راحته!

این دو سه روز انقدر درس خوندم که دیگه مغزم کشش نداره واقعا
تمام تلاشم رو برای این امتحان کردم. هم کل جروه ی کلاس رو خوندم هم رفرنسی که معرفی کرده
و الان نمیدونم قراره چی بشه :)) حتی نمیفهمم چرا واقعا باید انقدر سخت باشه این واحدها
در حالی که استاد میتونه آسونتر بگیره ولی به قول خودش حتی از عطسه اش هم امتحان میگیره :))
اما کلا دوستش دارم.کلاسهاش واقعا کلاس درسن.حالا درسش سخته دیگه تقصیر خودش نیست نهایتا

ذهنیات...

امروز جمعه ست ... در حالی که فردا میانترم دارم
دلم برای خونه تنگ شده
هوا این روزها خیلی خوبه و دوست ندارم تو اتاقم بمونم اما چه میشه کرد که شلوغی برنامه و سنگینی درسها اجازه بیرون رفتن نمیدن
تا یکم به خودت بیای روز تموم شده
شب هم که میرم سر کار :d :)))
ولی کلا روزهای باحالیه
بهار قشنگیه.دوستش دارم
هرجا رو نگاه میکنی سبزه ، زرده ، صورتیه ، و رنگارنگه *_*
و حتی احساس روزهای کنکورم رو هم دارم.منتظرم ببینم این مرحله از زندگی چی برام داره ...
دوست دارم یه تایمی توی برنامه ام بذارم و برم بدوم.تو این هوا میچسبه :)

بیستِ بیست!

دلم میخواد 98 واسم تکمیل کننده ی 97 باشه
97 واااقعا برام مفید بود.خیلی از خودم راضی بودم.توی تمام زندگیم اولین سالی بود که با پایانش انقدر حس رضایتمندی واقعی داشتم. چون 97 رو زندگی کردم! و خیلی تجربه های جدید و باحال داشتم
و حالا با تمااام وجودم دوست دارم 98 مهر تایید اون اتفاقها و برنامه ها باشه و هیجانش رو تکمیل کنه
در واقع 19 سالگیم ، سنیه که سال ها بعد ازش به عنوان نقطه عطف زندگیم یاد خواهم کرد 
و امروز با پایانش واقعا احساس متولد شدن و تازگی میکنم! 
خلاصه که سلام بیست سالگی! حتی سلام دهه ی جدیدم! با آغوش باز و دلی سرشار از امید و آرزوهای بزرگ به سمتت اومدم و تو هم بیا شروع درخشانی باش!

ذهنیات!

از عیدم استفاده مفید نکردم!
چون مهمون و مهمونی اجازه نداد.چون تنبلی اجازه نداد!
دانشجوی شهر دور که باشی وقتی برمیگردی خونه یکم زمان میبره تا به محیط و فضا عادت کنی ، و من به محض اینکه دوباره حس کردم خونه خودمم شروع کردم سه چهار روزی اون درسهای مورد نظرم که البته ربطی هم به دانشگاه نداشت رو خوندم و شلوغی ها شروع شد! 
شب تا دیر وقت بیدار بودنها همانا و صبح تا ظهر هم خواب موندن ها همان!
سیستم بدنم کلا بهم ریخته
از طرفی هم چون پیش خانواده نبودی ، وقتی برمیگردی دلت نمیاد بهشون نه بگی! و این میشه که دیگه کلا آدم خودت نیستی
حالا با فکر به اینکه چند روز دیگه دوباره میرم و هنوز هیچ کدوم از کارهای مد نظرم رو انجام ندادم یا به اتمام نرسوندم نگران میشم... 
باید زودتر دست به کار شم و حداقل ذهنم رو راضی کنم
بلیط هم که به موقع گیرم نیومد و به کلاسهای اولیه نمیرسم
امروز هم که 13 به دره! و من در خانه به سر میبرم.هوای ابری و بارونی و سرررد دست و پای ما رو بسته بود که البته من همینو میخواستم! خونه موندن و این آرامش و وقت آزاد ...
بقیش واسه بعدا

با من ازدواج میکنی؟!

بانو سین عزیز دعوتم کرده به چالشی که راستش هنوز نمیدونم شروع کننده ی اصلیش کی بوده اما جریان اینه که باید یه روزی از روزهای آینده ات رو تصور کنی و بنویسی!
خب من میخوام برگردم به آینده در گذشته... چطوری؟! 
یه بار رادیوبلاگی ها یه چالش برگزار کرد. که فلان اهنگ رو گوش کنید و هرچی اومد به ذهنتون بنویسید
راستش توی اون چالش با یه حس خیییلییی عجیب شرکت کردم و مدتها به متنی که نوشته بودم فکر میکردم و اهنگش رو هم واسه خودم میخوندم.چون واقعا خیییلییی یهویی اون داستان به ذهنم رسیده بود و فقط تند تند نوشته بودم !
حتی اون پست رو یکم شاخ و برگ دادم و pdfش رو واسه خودم نگه داشتم
و چی شد به نظرتون؟! 
19 مهرماه 97 توی اون چالش شرکت کردم و 30 آبان یعنی تقریبا 40 روز بعدش اون پست برای من به طور واقعی اتفاق افتاد !
روی نامه نوشته شده بود .... ! 
بله.همون که حدس میزنید. عنوانِ پست
میبینی؟! من آینده ام رو ناخوآگاه دیدم.پیش از اتفاق افتادن تجربش کردم و چه تجربه جذاب و به یاد موندنی ای!
روزی که اون پست رو نوشتم هییییچ حدسی راجع به محتوای نامه نمیزدم چون تصوری از اون بخشِ زندگیم نداشتم.در واقع ترجیح میدادم به اون بخش فکر نکنم که به تصور برسه !

و اما حالا باید بگم تصور من از آینده های دور و نزدیکم دیگه فقط رفیق همیشگیمه ؛) اینکه تو باشی و تو باشی و تو باشی .

خواننده هام *.*

سلام بچه ها
خیلی وقته کامنتی بینمون رد و بدل نشده
اما وقتی میبینم اون قلب پایین پست ها عددش هی بیشتر میشه میلم به نوشتن باقی میمونه
من خوبم.روزهای عجیب یا بهتره بگم دوران عجیبی از زندگیم رو طی میکنم که در حال حاضر خودم هم نمیدونم قراره چی بشه.بگذریم
کامنتهای این پست بازه.
بنویسید برام ؛) هرچی دوست دارید.هرطور دوست دارید
شناس ، ناشناس ، انتقاد ، پیشنهاد.هرچی
۱ ۲
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan