!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

فشار زندگی و خود زندگی

تحت فشار روانی واسه درس و کارمم، و روزشمار واسم شروع شده، دیگه چیزی نمونده تا روز موعود و بعدش به امید خدا یه خیال نسبتا راحتتری که بشه زندگی رو با ارامش بیشتری جلو برد واسم ایجاد میشه

الان هم خوبم اما یهو آشوب میشم و میترسم. 

خیلی برنامه ها دارم واسه مهر 

چون تا آخر شهریور قفلم و باید سعی کنم هرطور شده این پروژه رو تموم کنم که بعدش دیگه ازادی انتخاب داشته باشم. از حسش بخوام بگم؟ مثل دو هفته مونده به کنکوره. همونطوری!

این وسط اسباب کشی هم داریم و خونه جدید منتظرمه. هر چند خیلی واسش سخت نمیگیرم چون دیگه نهایتا دو سه ماه دیگه به طور ثابت اینجا باشم. بعدش در حال چرخش بین این خونه و اون خونه و دفتر خواهم بود. 


اون روز تو راه برگشت از باشگاه تنها بودم، تصمیم گرفتم پیاده روی کنم، ماه کامل بود. آسمون و خیابون ها رووووشن و هوا هم خوب بود. داشتم با خودم فکر میکردم که من واقعا دارم زندگی رو زندگی میکنم این روزها. منتظر نیستم فردایی بیاد که ازش لذت ببرم. با اینکه تحت فشارم ولی خوشحالم. درس میخونم، کار میکنم، کتابمو مینویسم، رابطه هامو مدیریت میکنم، مشاوره هامو میرم، باشگاه میرم و ورزش میکنم(که خیلی از روند پیشرفت جسمیم خوشحال و راضی ام:))) )، تقریبا هفته ای یک یا دو بار با هدف خوش گذرونی از خونه میرم بیرون و با الف وقت میگذرونم، کتاب میخونم، روی خودم کار میکنم، دیگه از زندگی چی میخوایم؟ همینه دیگه... مثلا منتظری بری یه شهر دیگه، یه کشور دیگه که تازه شروع کنی لذت ببری؟ نباش. زندگی همین روزاست.(من سابق منتظر بود، الان نه دیگه)

ولی اینم بگما! پروژه شهریورم به خیر و خوشی بگذره از مهر مسلما بیشتر هم بهم خوش میگذره... 

خلاصه که این روزها خیلی التماس دعا! انرژی مثبت بفرستین برام ممنون میشم؛))

این روزهای من

کتاب انگلیسی ای که منم جزء نویسنده هاشم چاپ شد :)

قرار چهارشنبه ای که پست قبل گفتم رو رفتم، و یه موضوعی باز شد که هنوز ادامه داره و قراره داشته باشه، خوشحالم، آرومم، یه حس دیگست

برای اولین بار تو عمرم یه معامله تجاری کردم:))

یه سفر با الف رفتم اصفهان و عزیزی که از کانادا اومده بود رو دیدم

دارم فهرست کتاب فارسیمو مینویسم و به این فکر میکنم که پیشگفتارش رو چی بنویسم

میرم باشگاه و بدنسازی لذتبخشه!

همچنان دارم فکر میکنم برم ترکیه یا ارمنستان؟ یا اصلا فعلا هیچ کدوم رو نرم و صبر کنم

حالام منتظر مهمونی جمعه ام

«آهنگ پس زمینه پست: فروردین، مثل من»

دختر قشنگم... بزرگ شدی!

قبل از عید رفتم تهران برای فارغ التحصیلی و یه دیوونگی کردم و تجربه جدیدی رقم زدم. در واقع اجازه دادم کودک درونم سه چهار روز شادترین دختر دنیا باشه و شد. راضی ام. نمیدونم بعدا که اینجا رو میخونم یادم میاد جریان چی بوده یا نه.

اسم این روزهام؟ زندگی در انتظار
دارم از لحظه هام لذت میبرم، بیشترین تلاشم برای زندگی در لحظه ست و خوش گذرونی با چیزهایی که دارم. مراقب ترینم برای سلامت جسمی و روانیم.

چرا انتظار؟ منتظرم دوتا کتاب چاپ بشه... کتابهایی که نمیتونم بگم مال منن اما من هم نویسندشون هستم. باورت میشه؟ رویای بچگیم داره محقق میشه، داره میشه همون که میخواستم. نویسنده کتاب میشم!
و این هیچی جز لطف خدا نیست چون در غیر این صورت اصلا ممکن نبود چنین اتفاقی بیفته اونم توی این مدت که من روی هزار تا چیز تمرکز کرده بودم.
دوتا مقاله هم دارم که منتظرم استادم پیگیری کنه و دیگه کاری از من ساخته نیست.

و شاید مهمتر و تاثیرگذارتر از قبلیها، منتظرم چهارشنبه برسه. چهارشنبه ای که نمیدونم چی میشه، مثبته یا منفی اما یه قرار مهم دارم که کل زندگیم رو تحت الشعاع قرار میده. بسیار نیاز به آگاهی دارم.

این روزها؟ کار میکنم، درس میخونم، مینویسم، تجربه میکنم... و این استقلالیه که جا داره بزرگتر بشه. تازه اولشه.

من جدیدم رو عاشقم

یه نفر سایتیشنش به ۲ رسید :)) (داره سریع تر از چیزی که فکر میکردم پیش میره)

پارسال این موقع هییییییچ تصوری از وضعیت الانم نداشتم، چندماه گذشت و همه چیز عوض شد، حتی بعد از اون مدت هم هیچ تصوری از الانم نداشتم. فکر میکردم این موقع که برسه دارم آماده میشم برای زندگی جدید توی یه کشور جدید و سوپرخوشحالم!!، درسته زندگیم خیلی عوض شد ولی زمان بندیش هم تغییر کرد. من الان توی همون مکانم، همون موقعیتم ولی یه آدم دیگه ام. حالم و احساس رضایتم رو هیچ شخص و موقعیتی تعریف نمیکنه و منتظر نیستم با تغییر موقعیت خوشبختی رو پیدا کنم. یه طوری کوبیدم از اول ساختم و راستش رو به سمت مثبتی بوده (این نکته خوبشه) که اگه یه مدت کسی باهام در ارتباط نبوده الان باید از اول بشناسه منو. این رشد و گذار برام قشنگه. وقت زیادی روی خودآگاهی و کار کردن روی خودم گذاشتم، وقتی که اگه نذاشته بودم الان دوتا مقاله بیشتر داشتم و در حال آماده شدن برای مهاجرت بودم. ولی من اینها رو بوسیدم گذاشتم کنار که خودم رو پیدا کنم و با اینکه گاهی حس میکنم از سطح علمی مورد انتظارم عقب موندم (با همون دو سه ماه سکون) ولی ارزشش رو داشت. یه من جدید برام ساخت که خیلی بیشتر از قبل دوستش دارم.
هنوز درگیر خودمم ولی ادامه زندگیم هم از سر گرفتم... 
به امید روزهای بهتر


شما خوبین؟اگه لطف میکنید و اینجا رو میخونید دوست دارم حالتون و اوضاعتون رو هم بدونم، از هر طریقی که مایلید، خصوصی، عمومی، ایمیل، تلگرام و اینستاگرام  :)))
دلم تنگ شده برای فعالیتهای پررنگ وبلاگی و دوستهام

ناخودآگاهم میگه بپا عقب نمونی!

خبر اول؛ دیشب مقاله ام سایت خورد :)) توسط دوستهای خارجی عزیزمون. ولی هنوز فرصت نکردم مقاله شون رو بخونم ببینم چی بوده.
سه تا مقاله هم از استادم و دوستام در دست چاپه که اونام از مقاله ام استفاده کردن. همین دیگه خوشحالی مقطعی بود که اومد و رفت.

یه جوری سرعت رشد و پیشرفت تو دنیای این روزها زیاد شده که کافیه چندماه نباشی، بعد که برمیگردی انگار یه دنیای دیگه ست که واردش شدی...
دوست ندارم خودم رو با کسی یا چیزی به جز گذشته ام مقایسه کنم، تنها چیزی که برام مهمه اینه که امروزم بهتر از دیروزم باشه و شب که میخوام بخوابم یه چیزی بهم اضافه شده باشه.
ولی مسئله ام اینجاست که افتادم تو دام خود ایده آل گرام و گاهی اذیتم میکنه. دائم در مقایسه ی چیزی که میتونست باشه و چیزی که هست. نه که قدردان تلاشهام و موفقیتهام نباشم، اتفاقا توی بازه چندماهه کار چند سالو کردم و جلو افتادم ولی یه چیزی تو وجودم میگه اگه دو سه سال قبل شروع کرده بودی الان خفن ترین بودی :)) 
و این باعث میشه هرروز تشنه تر شم برای بالا رفتن. 
ولی کار مفیدی که کردم اینه که حریص نیستم دیگه، فقط تشنه ام. حواسم به خودم و روح و روانم هست که مچاله ش نکنم تو این دویدنها.
داشتم فکر میکردم کارم آسونه، تایمش کمه و میتونم بگردم دنبال یه شغل دوم. ولی دیدم فعلا میتونم به جای اینکار برم یه مقاله دیگه رو شروع کنم به نوشتن، دومی رو که هنوز استادم سابمیت نکرده ( که ای کاش کرده بود و به چاپ نزدیکتر بودم)، برم یکی دیگه بنویسم تو این بازه ی دو سه ماهه تا فارغ التحصیلی. بعدش که دانشگاه تموم شد شغل جدیدو جایگزین کلاسها کنم. اینطوری کمتر بهم فشار میاد و بیشتر بازدهی داره.
هرچند هنوز میترسم برا استارت مقاله توی این شلوغیم ولی جهت فرار از ترس و تنبلی همین الان که دکمه ی ذخیره و انتشار این پست رو زدم میرم با استادم مشورت میکنم برای شروع که راه فرار نداشته باشم:))

از ده آبان شاغل شدم

سعی میکنم کوتاه بگم و مختصر!
آگهی دیدم
چندتا نمونه کار انجام دادم
قبول شدم و رفته مصاحبه حضوری
اونجا تعداد مصاحبه شونده ها زیاد بود، من هم یکی از اون همه. اما هر نیم ساعت که میگذشت این جمله شنیده میشد: «ممنون از وقتی که گذاشتین و تشریف آوردین، متاسفانه از اینجا به بعد با شما خداحافظی میکنیم»
و من ته دلم مطمئن بودم که تا اخرش همونجام و با من خداحافظی نمیکنن:)) هی به در و دیوار مجموعه شون، پرچم کشورهای مختلفی که روی میز بود نگاه میکردم، مجسمه آزادی رو می دیدم و با خودم میگفتم من حتی بهتر از اینجام میتونم باشم!
دو ساعت گذشت و تهش گفتن: «از شما عزیزان هم ممنونیم اما تصمیم گرفتیم تو این مقطع با خانم لیمو همکاریمون رو ادامه بدیم». و همه رفتن و من موندم و کارم شروع شد. 
قشنگتر برام این بود که کل تیمشون با هم دوستن، یعنی اول دوست بودن بعد تصمیم گرفتن وارد این کار شن، منم اصلا احساس غریبگی نمیکردم بینشون، جالبه همین حین متوجه اعتماد بنفس قشنگی که به دست آوردم میشدم و میگفتم این تویی ها! دمت گرم
همین دیگه...

حالا دلم میخواد بگردم کارهای تولید محتوا هم پیدا کنم و توشون مشغول شم چون تواناییش رو دارم.
امیدوارم پیدا کنم :)))

Pay it forward

خودش اومد در ارتباط رو باهام باز کرد و گفت من این گروه رو زدم که ببینم کی واقعا لایق کمک کردنمه و تو واقعا در کمک به هرکسی دریغ نکردی، امیدوارم به هرچیزی که میخوای برسی. به نظر میاد خیلی جدی ای و این خیلی خوبه. خیلی آدم اوپنی هستی
من کمکت میکنم و میتونی راحت باشی باهام

ازم بپرسی کی بود؟نمیشناسمش! حتی اسمش هم نمیدونم.
حس که نه، مطمئنم این مسیر کلا ایجاد شد که به من برسه. من خوشحال و شاکرم حتی اگر هیچ وقت ازش کمکی نگیرم دیگه یا وقتی نداشته باشه

در حال تعمیر

وقتی قایقی رو سوراخ میکنی ، خودت هم باید درستش کنی

قایقی که سوراخ شد خودت رو غرق میکنه 



این رو توی یادداشت های گوشیم نوشته بودم و دیدم این روزها دارم زندگیش میکنم.

اولش استرس میگیرم و نگران میشم و بعدش به خودم میام میبینم توانایی انجامش رو دارم، میرم ببینم دیگه کجای قایقم رو سوراخ کردم و شروع میکنم به تعمیر کردنش 

گاهی حسرت میخورم چرا فلان کار رو کردم، چرا فلان کار رو نکردم در عوض 

گاهی ناراحت میشم از چیزی که میتونستم باشم و چیزی که هستم 

ولی در نهایت این منم که هنوز هم میتونم ``بشم`` و همیشه خوشحالم که حداقل امروز آگاه تر از دیروزم. 

برای من هم دعا کنید دوستان:)


+ اگر راه ارتباطی و کلا پنل دیگری از من میخواین که سریعتر و در دسترس ترم، کامنت خصوصی برام بذارید؛)

خوشحالن باهام آشنا شدن

 

به تازگی با کسی آشنا شدم که کمتر از یک ماه دیگه از ایران میره در حالی که زبانش اونقدر که باید خوب و مسلط نیست و داره تلاش میکنه که پیشرفت کنه. من دیدم داره تقاضای کمک میکنه ، خودم در ارتباط رو باز کردم و ازم کمک خواست و قبول کردم ، الان منتورشم در واقع ، بدون گرفتن هیچ هزینه ای در حالی که وقت میذارم واسش (وقتی که این روزها به سادگی واسه هرکسی ندارم و ترجیح میدم گاهی هیچ کاری نکنم اما وقتمم به کسی ندم راستش)

 
در کنارش دوست دیگری دارم که اهل مصره ، دبی زندگی میکنه و بین کشورهای مختلف جا به جا میشه ، من یکم عربی بلدم ، اون میتونه انگلیسی بخونه و بنویسه و صحبت کنه ولی کمتر متوجه میشه دیگران چی میگن ، گاهی اوقات یک سری مکالمه های خاص رو بهش یاد میدم ، واسه اونم وقت میذارم ولی بیشتر فانه و مثل مورد قبلی جدی نیست
 
همین دو مثال قابل ذکر در فضای مجازی رو گفتم که چی؟میخواستم چه نتیجه ای رو بنویسم که یادم بمونه؟
این که فهمیدم از کمک کردن به افرادی که قدر کمکم رو بدونن لذت میبرم. از این که بی توقع چیزی به کسی ببخشم ، بهش حس خوبی بدم ، ترس و استرسش رو کم کنم و به جهان امیدوارش کنم قشنگه واسم
چرا؟ وقتی غرق بودم ، وقتی پر از نیاز به کمک گرفتن بودم به خودم اومدم دیدم هیچ کس نیست ، حتی وقتی خواستن باشن هم نتونستن، فقط خدا کمکم کرد. و من از طوفان های زیادی توی موضوعهای زیادی عبور کردم در سالهای اخیر. برای من بخیر گذشت
حالا نوبت منه که اگر کسی رو در طوفان دیدم دستش رو بگیرم
طوفان تموم نمیشه و یه جایی باز در آینده منتظرمه
و میدونم انرژی کائنات اشتباه نمیکنه

من برگشتم با خبر طلایییم *_*

سلااام :) اول از همه خیلییییی ممنونم از همه دوستهایی که توی پست قبلی به یادم بودن و حالم رو چندین بار پرسیدن،من خوب شدم بچه ها:) خداروشکر از این بیماری سیاه هم عبور کردیم و گذشت
و اماااا 
بخشی از ایمیل زیر که به دستم رسید رو بخونید
Many thanks for your revised manuscript, which I have sent straight on the publishers.
و مقاله ی من و کار کردن های شبانه روزیم روی درمان کرونا توی ژورنالی با ایمپک ۷ داره چاااپ میشه :))
اجازه بدین من ذوق کنم و خوشحال بمونم چون خودم میدونم توی چه شرایط سخت روحی شروع کردم و تنهایی و مستقل چه کارها که نکردم و بعد تیم ساختم.
و همینطور تا مدت ها میخوام قربون صدقه ی خودم و تلاشم برم
شاید برای خیلی از شما عادی باشه این اتفاق اما برای من توی اون شرایط و اطلاعات نداشته و محدودیت و فلان و بیسار خیلی بزرگه حقیقتا *_*
و میخوام زنگ بزنم به دکتر و بگم منو ببخش که هیچ کدوم از حرفهای تماس اون روزت رو نه شنیدم نه جواب دادم و نه حتی الان یادم میاد چی گفتی :/ :)) و دعوت شدم به پروژه جدید که هنوز نمیدونم قبول کنم یا نه.
۱ ۲ ۳ . . . ۱۴ ۱۵ ۱۶
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan