!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

شرح حال هفت ماهه ی من!

همیشه ممتاز بودم و همیشه هم شب امتحانی!! یهو به خودم اومدم دیدم سوم هم تموم شد و الان دیگه کنکوری محسوب میشم!! دیگه نمیشد اون روندو ادامه داد
از تیر ماه شروع کردم.تااازه من میخواستم بدونم تست چی هست اصلا!! کنکور چیه!!
تا اخر مرداد واسه خودم عمومی میخوندم!!!گه گاهی هم با اختصاصی ها احوالپرسی میکردم :))
شروع اصلی من از شهریور بود تا همین امروز...و البته هنوز هم ادامه داره تا 16 تیر...
من خودمو از صفر که هیچ,از زیر صفر رسوندم به اینجایی که الان هستم
هنوز نمیتونم بگم در حد هدفم اماده ام.اما واقعا از خودم راضی ام تا الان...  وقتشه خودمو بغل کنم بگم خداقوت لیموخانم  •﹏•
دارم لوسش میکنم که ادامه بده ‾︶‾
ترم اول اولویتم مدرسه بود.اول درسهای مدرسه رو میخوندم بعد کنکور.واسه بعضی ازمونها من حداکثر سه روز ازاد وقت داشتم...
ترم اول با موفقیت تموم شد خداروشکر...اما ترم دوم اولویتهام تغییر میکنن.اول درسهای کنکور , بعد امتحانهای مدرسه(دروس پیش هم جزء اون اولویتهان!)
فقط چندماه دیگه دانش اموزم و این حس بدیه...اما قراره وارد فصل جدیدی بشم به امیدخدا シ 
شش ماه یا دقیقا 172 روز دیگه وقت دارم که تلاش کنم,برای زندگیم با خودم بجنگم و بهترین خودمو ارائه بدم.همینطوری که الان که دارم به عقب نگاه میکنم حتی 1% هم حسرت چیزیو نمیخورم باید طوری عمل کنم که 172 روز دیگه هم حسرت نخورم که چرا این کارو کردم یا اون کارو نکردم...
از فردا کلاسهام شروع میشن و دوباره وارد چرخه میشم

پیش به سوی تلاااش  :))

ما رو از دعای خیرتون بی بهره نکنید  :)

...

همیشه که نباید یه سری فعل و انفعالاتی انجام شه و بعد بگن طرف اشتباه کرد,گناه کرد,خطا کرد
گاهی اوقات خطای ما "هیچ کاری " نکردن هست.گناه ما بی توجه بودن هست...
یه دعایی که از ته دل امشب کردم این بود که خدایا فرصت جبران کردنو ازم نگیر.بهم زمان بده.زمان بده که بهش ثابت کنم عاشقشم.زمان بده که بفهمه من این ادم به ظاهر مسخره ی خودخواه نیستم و با تمام وجودم عاشقشم.زمان بده که حداقل خودم حس کنم خواهرم.بتونم خواهر خوبی واسه کوچولوی دوست داشتنیم باشم...
از فردا شروع میکنم.از خواب که بیدار شد موهاشو شونه میزنم و گیس میکنم.اصلا هرمدلی که خودش دوست داشت
کارتون میذارم و میشینم خودم هم کنارش میبینم.
به درک که وقت پروژه امو میگیره
حالم از این ناتوانی بیان احساسم به اونایی که باید , بهم میخوره


+رمز مطالب تغییر کرد.دیگه رمزدار نمینویسم

44.عجب دنیایی شده است...!


عجب دنیایی شده..
کوچه ها را بلد شدم.. مغازه ها را..
و رنگ چراغ قرمزها.. حتی جدول ضرب را..
و دیگر در راه هیچ مدرسه ای گم نمیشوم..!!
اما گاهی میان آدم ها گم میشوم..
آدم ها را بلد نیستم هنوز...!

۱.ظهر با برادر داشتیم میرفتیم آموزشگاه,منم سرگرم گوشیم بودم فایل اضافی حذف میکردم,یهو گفت لیمووو اینو!! یه موتوریه بود با سرررعت زیاد داشت میرفت,بعد ناپدید شد تا جلوتر که رفتیم دیدیم موتورو وسط خیابون گذاشته رفته!! همسرش با یه چمدون نشسته بود کنار خیابون هی مرده داد میزد برگرد خونه!! یهو تققق !! چنان سیلی ای زد بهش که پخش زمین شد :|| بعدم رو زمین همینطوری کتکش میزد :|| اخه بنده خدا به چه امیدی برگرده خونه؟!

۲.شب یکی از همکلاسیهام پیام داده میتونی واسم شارژ بخری خودمون تو خونه زندانی ایم!! بعد که واسش فرستادم گفتم حداقل به رسم انسانیت بپرسم چی شده شاید مهم باشه!!(نخواستم فضولی کنم,اون فقط کمک خواسته بود)
گفت همش تقصیر سامانه!! داشتم باهاش حرف میزدم مامانم مچمو گرفت!! اخه قبل از امتحانها زنگ زد مامان بهش گفت درس داره فعلا زنگ نزن!!!!! 
گفتم سامان پسرعموته؟! گفت نه لیمو گیجی ها عشقمه!! :|
:|
:| 
من هیچ حرفی ندارم,فقط مامانش هم؟! :|


۳.آدمها , دیده نمیشن,شنیده نمیشن,خوب نیستن,قهرمان نیستن...فقط وقتی مردن عزیز میشن...وقتی رفتن به یادشون آلبوم عکسها ورق میخوره! میشن آدم خوبه ای که گلچین شد
چرا تا وقتی که هستیم قدر همدیگه رو نمیدونیم؟
خیلی حرفها میشه زد ولی "قصه چه کنم دراز,بس باشد...چون نیست گشایشی زگفتارم"

۴.کی فکرشو میکرد اینقدر یهویی آقای هاشمی فوت کنن؟کاش بحثو توی فضای مجازی سیاسی نمیکردن,صحبتهایی که قلب ادمو به درد میاره.هرچقدر هم یه نفر مخالف باشه حق نداره توهین کنه به هیچکسی,نه فقط ایشون.همه انسان اند.بهم احترام بذاریم.حتی در بدترین شرایط

خب دیگه این چهار مورد با این فاز بودن"عجب دنیایی شده!!"
در واقع دنیا همونه,این آدمها هستن که عوض شدن

از خودم بگم:) یه امتحان ریاضی داشتیم امروز که نگو! امتحان نبود که المپیاد بود :||
کارنامه بیاد همه رو با هم ثبت میکنم,فعلا بماند!! :)
اون جرقه ای بود که پست قبل راجع بهش نوشتما :)) داره شعله ور میشه فقط باید حواسم باشه نسوزم! اینقدر مثبته که نه تنها خودمو بلکه اطرافیانمو هم متاثر میکنم.عصر که ز.ش رو دیدم میگفت همچین روبراه نیست.با ده دقیقه صحبت کردن متحولش کردم :) میگفت کاش مدرسه ام تموم نشده بود هر روز میدیدمت!
عصر رفتم سراغ گیتاری که ماه هاست  زیر تخته,همون یه اهنگی هم که بلد بودم یادم رفته,یک ساعت همینطوری تو دستم نگاش میکردم :| دوباره از اول؟! فکر نمیکنم دیگه ادامه بدم.

خوبم...خدایا مرسی :)
امیدوارم شمام خوب باشید...


43..دلم آید به سویت چون تو تنها یاورم هستی...!

به کوچه ها قدم بگذار...
مرا بگیر از غبار زرد پنجره ها...
مرا ببر به آسمانی از بهار تو...
که سخت گریه میکنند بهانه های زرد من برای تو...

+خوبم...!شدم همون لیمویی که همیشه بود!حداقل حداقلش اینه که حال دلم خیلی بهتره:) مرسی , یه تشکر حسااابی از همه ی دوستای عزیزی که اینجا دارم,بخاطر صحبتهای قشنگتون توی پست قبل.
+ظاهرا هنوز هم چالش وب ادامه داره به همین دلیل فعلا نمیبندمش!
و بگم که باعث شد بفهمم چقدر خواننده خاموش داشتم! و رمزدار نوشتنم کم لطفی بود.
اما خب شما هم هیچی نگفتید دیگه منم حق داشتم :) 
نهایتا دیگه برام مهم نیست آشنایی اینجا رو میخونه یا نه!

+قرار بود فردا امتحان ریاضی باشه و من دیشب بخاطر حجم مطالبی که باقی مونده بود و تا حالا نخونده بودمشون,و اینکه امروز میخواستم برم عیادت زن عموم با چه استرسی خوابیدم و ساعتم از ۴ صبح همینطوری زنگ خورد تا بالاخره ۸ موفق به بیدار کردن من شد!!!
اما رفت واسه دوشنبه!!
دو روز من گوشیمو خاموش کردم کلی اتفاق افتاد که این خاموشیه منفی بود!! مدیر محترم به پدرجان خبر دادن , گوشیمو روشن کردم کلللی پیغام داشتم و تهش هم یکی از دوستام واسه خبردادن به من اومد در خونه
س اومده میگه زنگ زدم به مامانت گفت خونه نیستم منم دیگه چیزی نگفتم!!!! میگم اخه مگه میخواست خبرو با چاپار بفرسته واسه من خب بهش میگفتی که من این همه از دیشب تا الان بهم سخت نگذره :-\
و با این تفاسیر مسأله این است! خاموش بودن یا نبودن :))

+این هفته هم بگذره , بازم بشم همون لیموی کنکوری که خیلی لحظات لذت بخشتری داشت!

+وای که چقدر لذت بخشه وقتی فکر میکنی به جرقه ای که سالها پیش توی زندگیت خورده و تونسته هر روز شعله ور تر شه , سالها تو رو زنده نگه داشته :) یاداوریش لبخند رو مهمون صورتت میکنه و در اوج ناامیدی , امیدی بهت میده که هییچ وقت نداشتی...خدایا مرسی :)
فقط امیدوارم جرقه ی واقعی ای که برام تبدیل به رویای شیرین شد اینطوری نمونه! تبدیل شه به حقیقتی که در اینده زیباترین خاطره باشه :)


+عنوان از شباهنگ , شاعر توانمند :)




42.سه نقطه های دلم...

من همیشه به چیزهایی توجه میکنم که کمتر کسی توجه میکنه!! و برعکس جاهایی که همه نکته بین میشن من کاملا بی توجه ام!
وقتهایی که اون نیمچه ذوقم اشکار میشه خیلی درونگرا میشم.اگه نتونم خودمو رها کنم افسرده میشم...ناراحت میشم...دلتنگ میشم
حس نوشتن دارم اما هیچی ندارم ازش بنویسم.یه جمله فوووق العاده میاد تو ذهنمو نمیتونم ادامه اش بدم.اون وقتها دوستم کمک میکرد.ادامه میداد.ولی الان تنهام.در واقع خودم تنهایی رو انتخاب کردم.خودم انتخاب کردم از همه چیز فاصله بگیرم.

ارتباط گسترده من با دوستهایی بود که خیلی از خودم بزرگترن.حتی میم.ج هم دوبرابر من سن داشت!اما حالا که قطع کردم رشته ارتباطیمو دیگه خودم هستم و خودم.اه که چقدر بدم میاد از تنهایی.من تو این مورد خیلی ضعیف شدم.قبلا حالم دست خودم بود اما الان نمیتونم تنهایی خودم خودمو خوب کنم.لعنت به این جبری که منو اینطوری حساس کرد.
نه من این نیستم.تمام من این نیست...گم شدم بین هیاهوی زندگی.یادم رفته چی دوست دارم و چی دوست ندارم
اگه یکی این منو میشناسه فقط من میدونم که سالهاست یک من دیگه رو پنهان کردم.خیلی سخته,سخته خودتو محدود کنی,احساستو,فکرتو,چون چاره ای جز این نداری
اعتراف میکنم که ترسیدم از ابراز

دلم میخواد زمان متوقف شه و چند ساعت دور از همممه چیز خودم باشم! چندساعت اون چیزیو که میخوام حس کنم,همین

از سه نقطه های اخر شعرام میشه فهمید که حرفهای نگفته ام زیاده,میشه فهمید قلبم سه نقطه زیاد داره و تمام من این نیست!

چالش داریم!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

41.به تنهایی ات سرک میکشم سطری ناخوانده را با خیالت می نویسم,راهی نمانده تا به تصویرهای گمشده ات برگردم!

بلاگرهایی که از بلاگ اسکای منو میشناسن میدونن من یکمی(خیلییییی کم)شاعرم! شعرهایی که هیچکس ندیده و نخونده.و فقط میتونستم با اعتماد به نفس بفرستمشون واسه میم.ج(یادتونه کی بود؟!) چون اصولا اون بود که منو با این بخش از وجودم اشنا کرد.و اونه که رد پایی از افکارش توی نوشته های من موج میزنه.
اگه یه ادم توی دنیا بود که نیازی نبود خودمو واسش توضیح بدم میم.ج بود. دلم تنگ شده
میم.ج توی زندگی من هیچکس نبود ولی میتونست جای همه رو پر کنه!یه شخصیت عجیب و متفاوت که اهل این زمین نبود و روی این زمین هم نموند! احتمالا تاحالا از اینجا رفته,شاید هم نرفته.نمیدونم
از وقتی که درگیر درس شدیم و حضورمون کم رنگ و کم رنگتر شد دیگه هیچی ننوشتم.درواقع فکری نبود که بنویسم.من فقط لحظه هایی که مینوشتم لیمو بودم.اون لحظه ها مخلوق یه خالق بزرگ بودم فقط.
ناراحت بودم از این موضوع.
باورم نمیشه دوباره دارم مینویسم! باورم نمیشه اینبار تنهایی مینویسم!! حس قشنگی بهم داد وقتی دیدم هنوزم میتونم! وقتی دیدم من هنوزم لیمو ام فقط تنها!
(اینو میخواستم توی یه پست جداگانه واسه خودم بنویسمش اما تفاوتی نداشت دیگه کپی کردم اینجا)

پست شماره 41 :


الان هم که دارم تایپ میکنم هیچ چیزی واسه نوشتن ندارم! انگار به ننوشتن عادت کردم 
تقریبا نیمی از امتحانها با موفقیت گذشت , مثلا امسال برام مهم نبودن این امتحانها! با خودم گفته بودم چی شد این همه سال هی رفتی و 20 گرفتی و اومدی! این کنکوره الان مهمه و دیگر هیچ! هیچکس نمیگه سالهای گذشته چه کردی! اما نشد!!! تلاشهام برای بیخیالی اونقدری نتیجه داد که ریلکس بودم تا ده دقیقه قبل از هرامتحان که من مشوش میشدم!!(میشم همچنان) فکر کنم این استرسه تا اخر عمر واسه همه امتحانها باشه!
امروز امتحان فیزیک داشتم.توی سالن امتحانات هر دفعه شماره منو هی جابه جا میکنن نمیدونم جریان چیه! تقلبی هم که نمیکنم بگم واسه اینه!!! :))
امروز افتاده بودم بین دوتا دختر غرغرو!! یکیشون هی گریه میکرد اون یکی هی سوال میپرسید.منم به جای تمرکز روی برگه ام هی سرم میچرخید بین این دوتا با چشمای گرد شده!
خانم ح که احتمالا از پستهای قبل میشناسیدش اومد کنارم یواش گفت چرا اینطوری نگاشون میکنی؟! هی میرفت و میومد میگفت فلانی میگه این سواله چی میشه,اون یکی میگه سینوس 20 چی میشه!!!(sin20??)دختری هم گریه میکرد دهمی بود!یه سوال ازم پرسید با مداد روی برگه خودم حسابش کردم بهش گفتم.بعد,دیدم دوتا کم گفتم!!برگشتم بهش گفتم ولی فکر کنم نشنید!!(ابروم میره اگه بفهمه:)) )
بقیه فکر میکردن خانم ح معلم فیزیکه هی ازش میپرسیدن!! گفتم بهتره خودتونو معرفی کنید بهشون!! اخه زبان کجا فیزیک کجا! به خودم اومدم دیدم دستامو گذاشتم پشت سرم دارم به این و اون نگاه میکنم و یه ربع دیگه وقت دارم واسه سوالا!!! هیچی دیگه به سرعت نور جواب دادم خیلی هم خوب بود :))
+کل فردا رو باید شیمی بخونم! متاسفم که امروز 2/5ساعت درس خوندم.:/ استثنا بود و دلیلش رو توی ادامه میبینید

(؟؟)میگم شما هم خسته شدید از بس من اومدم اینجا راجع به درس نوشتم؟؟ :|

+هفته قبل با یه حرکت کاملا پیش بینی نشده اینستا نصب کردم و چندروز پیش حذفش کردم بعد دوباره امروز نصبش کردم!! اصلا واسم جذابیت نداره چرا!؟

+سه روز مامان خانم جان خونه نبود فکر میکردم بخاطر همین حال و حوصله ندارم!اما الان که برگشته میبینم نه انگار یه دلیل دیگه دارم.نمیدونم چرا همچین شدم:/ همه چیز واسم عادی شده،روتین شده.من به این میگم اغاز مردن!!! 
نمیخوام بمیرم الان :| باید یه چاره پیدا کنم


+دوستان خاموش نباشید!! چرا همتون یهو خاموش میشید اخه؟:/ حجم زیادی کامنت خصوصی دارم و نیمی از اونها هم رمز میخوان ازم.همشون هم وبلاگهاشون دو سه روزه ساخته شده!خیلی مشکوکه.امار دنبال کنندگان خاموش هم که داره زیاد میشه!  شما دیگه خاموش نباشید حداقل دلم خوش شه. :) کامنت هاتونو پذیرام با لبخند:))

+راستی توی وب قبلی اومدن گفتن میم.ج پسره؟!دوستت بوده؟! اینطوری قضاوت کردن!ولی شما این فکرو نکنید چون اشتباست.



من در این ایام!

روزانه ۵ تا ۶ ساعت میخوابم!ساعت مطالعه ام هم ۹_۱۲ ساعته! 

دیشب [دوشنبه] تا ساعت پنج صبح بیدار بودم درس میخوندم! خیلی هم خوش گذشت :)) 

باااید بتونم همین روند رو ادامه بدم







آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan