!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

قانون باید رعایت شه حتی اگه خودم باشم

من واسه تیپ شخصیتی بعضی از دوستهام واقعا بی لیاقتم!
کاری نمیکنما.فقط خودمم
ولی اونا محبت و معرفت واسم به خرج میدن و دائم به یادمن در صورتی که من تو روزمرگی های زندگی شخصی خودم گیر افتادم و وقتی واسشون ندارم که خرج کنم
نمیدونم محبت اونها هم بخاطر وقت زیادترشون نسبت به منه یا واقعا همینن.چون در نظر گرفتن این مسئله خیلی مهمه
اما یه قانون هست.که به آدمها به اندازه ای که لیاقتت رو دارن بها بده.نه کمتر نه بیشتر
بعضی وقتها زیر پا گذاشتن این قانون خیلی حال میده! وقتهایی که غرق خوشی ای و بی اندازه واسشون هستی یا ...
اما به نظرم تهش به این نتیجه میرسی که ارزششو نداره.
باید با اونی که باهات خوبه تو هم خوب باشی.با اونی که باهات بده کلا نباشی.
هر چی بیشتر میگذره مطمئن تر میشم که نادیده گرفتن خودت توی روابط اولین اشتباهیه که میکنی و اگه شروع شد دیگه تا تهش ادامه پیدا میکنه و اگه بخوای اصلاحش کنی تو میشی آدم بده ی قصه!

یه پرنده که نگاش پرشه از آرزوهاش اگه بال داشته باشه میتونه وایسه رو پاش

اگه توییتر داشتم الان یهویی میرفتم توییت میکردم که :
داشتم عمیقا جزوه ای رو که هنوز به یک دهمش هم نرسیدم میخوندم که دیدم ساعت 2 شده و هنوز نهار نخوردم ، ساندویچ کتلتی که درست کرده بودم رو باز کردم و شروع کردم به خوردن ، آهنگ لاله عباسی از پری زنگنه رو پلی کردم و هندزفری تو گوشم
چی شد؟ هیچی یهو دیدم صورتم خیس از اشکیه که نمیدونم از کجا و چرا پیداش شد
نهارمو نیمه رها کردم و واسه اینکه کسی منو نبینه رفتم زیر پتو و تظاهر به خواب بودن کردم ...
شنیده بودم بعضی وقتها دلت میگیره ، احساس بی پناهی میکنی و همه جهان برات غریبن بدون اینکه بدونی چرا!
شنیدن کی بود مانند دیدن البته :)

استعفا

احساس میکنم دیگه وقتشه که از کارم استعفا بدم
هر هفته یه مسئولیت جدید بهمون اضافه میکنن.چندتا از بچه ها رفتن اعتراض کردن که حالا که کار ما نسبت به پارسال سنگین تر شده پس حقوقمون هم افزایش بدید ، در جواب بهشون گفتن که میتونید استعفا بدید و افراد دیگه ای که مایلن جای شما رو خواهند گرفت!
و چی شد؟بله استعفا دادن.دمشون گرم
امروز که رفتم باز یه کار تکراری بهم دادن.منم عصبانی شدم.برای اولین بار توی اون محیط
و گفتم نمیتونم این کارو انجام بدم چون هم قبلا انجامش دادم و هم اینکه وظیفه ی من نیست.
هیچی دیگه انجام ندادم.
مسئولم گفت چیکار کنم واسه اون رئیسه بنویسم که تو این کار رو انجام نمیدی؟
گفتم صبر کن فردا شب بیام.امشب دیگه واقعا اعصابم خورده.

از طرفی درسهام سنگین شدن و امتحانها هم جاری ان ...
احساس میکنم دیگه وقتشه بیکارترین شم :D

:(

بعضی وقتها کم میارم از منتظر موندن ، محدود بودن ، محروم بودن ، صبر کردن ، سختی ها ....

مثل الان.

برگشتم خوابگاه!

اون روز چهارشنبه که رسیدم رفتم دفتر تعاونی که ازشون بلیط خریده بودم یه شکایت نوشتم ولی خب تاثیر خاصی نداشته تا الان! برام مهم نیست
همین که سکوت نکردم خیلی ارزشمند بود و دیگه هیچوقت با این تعاونی ارتباط برقرار نمیکنم :))) 
پنجشنبه عروسی پسر عموم بود و فضای جالبی داشت.کلی رقصیدیم و تخلیه انرژی
فندقم انقدر بزرگ شده که دیگه بهش میگم پتو *_* خیلی دلم براش تنگ شده بود
سعی کردم از کنار خانواده بودنم این چند روز لذت ببرم و همینطور هم شد
مادربزرگم برام یک عالمه کتلت و مربا پخته بود و حتی نون سنگگ هم خریده بود *_* موقع اومدن رفتم پیشش و دیدمش و خوراکی هامم گرفتم و تمام :))
از سه شنبه که رفتم تا امروز صبح سه شنبه! تقریبا یک هفته شد
خوش گذشت.خوب بود.حتما ارزشش رو داشت
تجدید قوا کردم
ولی با اینکه اتوبوس برگشتم راننده هاش و خدمات رسانیش عالی بود ، وسط راه لاستیکش سوراخ شد و معطل شدیم واسه تعویضش
به میم میگفتم انقدر رفت و آمد داره اذیتم میکنه که یا برم دانشگاه و دیگه تا پایان تحصیلم برنگردم!یا برگردم شهرم و دیگه هم نیام :)))
یه عالمه وسیله اوردم و در حدی چمدونم سنگین بود که راننده اسنپه میگفت آدم تو این حمل میکنی؟!دو نفره به زور جا به جاش میکردن! اما این جانب 7 صبح توی هوای سرد و مه گرفته ی خوابگاه یک مسیر خیلی طولانی رو کشیدمش تا جلوی ساختمون و بعد هم سه بار سه طبقه رو بالا پایین کردم و به هر سختی بود رسوندمش به اتاق
تا 1 بعد از ظهر دستهام مللللللتهب شده بود و سوزش وحشتناکی داشت.خیلی بد بود
اما این قدرت بدنیمو خیلی دوست دارم! تا الان به خودم ثابت کردم توی این موارد نیازمند کمک نیستم و خودم از پس خودم برمیام
الان هم 7 شبه.تا 5 کلاس و آزمایشگاه بودم
شلغمم داره میپزه.میوه هامو خوردم.یه کوچولو علائم سرماخوردگی داشتم واسه همین دارم به خودم رسیدگی بیش از حد میکنم که اینجا تنهایی مریض نشم :(
یک عاااااااالمه درس دارم واسه خوندن
از این هفته ، هررررر هفته میانترم دارم به اضافه ی کوییزهای بقیه ی درسها کنارشون
میانترمها تموم شن بلافاصله بعدش امتحانهای آزمایشگاه ها و یه فرجه 4 روزه و پایان ترمها!
رسما قراره نابود شم زیر این بار استرس! از الان نگرانم واقعا
ولی تمام تلاشم اینه که ریلکس باشم و فقط تلاش کنم و میدونم نتایج بهترین حالت ممکنشون میشن *_*
همینا دیگه فعلا!

آنلاین در راه

ساعت 8 شب بلیط داشتم و هفت و نیم رسیدم ترمینال گفتن بلیطت تغییر کرده به هشت و نیم و همونم حدود 9ونیم حرکت کرد و 10 تازه وارد اتوبان شدیم :/
در حالی کم خوابی شدیدی داشتم و امروز هم با خون دادنام تو آزمایشگاه و وسیله جمع کردن و بدو بدو گذشته
یک ساعته دارم تلاش میکنم بخوابم اما انگار صندلیم رو ویبره ست :/ 
در حدی میلرزه که الان صفحه گوشیمو نمیبینم و همینطوری تایپ میکنم بلکه یه چیزی خودش بنویسه!! 
سردرد فجیعی دارم
از اونی که پشت سرم نشسته هم پرسیدم گفت صندلی منم همینطوره ولی من هر چی دست میذارم روی صندلی خودم و بقیه و مقایسه میکنم صندلی من لرزشش بیشتره
منتظرم کمک راننده بیاد بهش بگم که اونم از جاش تکون نمیخوره
واقعا چرا این دفعه انقدر داره اذیت میکنه؟ :|| 

پ.ن : بهشون گفتم که صندلیم خرابه! رسما نگام کرد خندید گفت کجاش خرابه؟
میگم صداشو هم نمیشنوی حداقل؟هر سه ماه یکبار این مسیر رو میرم دیگه میتونم تشخیص بدم صندلیم سالمه یا خرابه
اینم از این
ولی میدونی چیه؟فردا که رسیدم(اگه رسیدم) میرم حتما بهشون میگم که چه سرویس دهی زیبایی داشتن

خوب شد پالتو قرمزه رو نپوشیدم !

انقدر این دستفروشهای مترو با چمدون و ساک تردد میکنن و ظاهرشون هم شیک و پیکه بعضا :))) که این جانب الان با چمدون تو مترو دارم عذاب میکشم

همش فکر میکنم منتظرن چمدونمو باز کنم یه چیزی بفروشم بهشون :)))


اره اره *_* دارم میرم خونه :)

کنسله 😐

این سمپوزیومی که بهتون گفته بودم و کلی ذوق کردیم واسش :))) کنسله !
ینی کنسل نیست.پنجشنبه ی این هفته ست و برگزار میشه و دوستام میان منتهی این جانب دارم میرم خونه و نیستم :/ 
میبینی؟خیلی خورد تو ذوقم ولی حتما باید برم خونه دیگه وقتشه.
لذا ته تهش برای آروم کردن کودک درونم که دوست داشت شرکت کنه مجبورم بگم به درک :/ حالا انگار چی بود! :))) ایش

چه شبا پنجره رو بستم تا عطر یادت نره از خونه ی من

من با هر بار دیدن عزیزانم انرژی ای که کنارشون هستم رو ذخیره میکنم.توی عمق وجودم
وقتی کنارشونم یه دل سیر نگاشون میکنم... بخصوص الان که از همشون دور دورم و کم میبینمشون
با میم این وضعیت خیلی خیلی شدیده
انرژی ای که ازش میگیرم خیلی قویه.خیلی خوبه.خیلی قشنگه.
هرچی بیشتر کنارش باشم بیشتر دلم تنگ میشه
آخرین باری که پیشش بودم چون خیلی وقت بود ندیده بودمش ، با حضورش سعی کردم خلاهایی که در نبودش واسم پیش اومده رو پر کنم ولی خیلی موفق نشدم چیزی رو واسه بعدا ذخیره کنم.
ولی به روی خودم نیاوردم تا الآن
تا این هفته.
کمبودش پا گذاشته روی گلوم :(

کاش ای کاش کنارم بودی تا ببینی که چقدر دلتنگم

خنثی

رفته بودم سرکار
همیشه به موقع میرم و برمیگردم و غر نمیزنم.کاری که بهم سپرده شده رو درست انجام میدم با اینکه هیچ علاقه ای به فعالیتی که انجام میدم ندارم راستش! صرفا برای اندک استقلالی که بهم میده میرم
داشتم از دفتر خارج میشدم که مسئول بررسی کیفی! کارم به اون یکی میگفت لیمو خیلی خیلی دختر گل و مهربون و وظیفه شناسیه.کاش همشون مثل اون بودن!
هیچی همین :| هیچوقت از تعریفهای دیگران خوشحال نمیشم چون هرکسی فقط یه جنبه من رو میبینه.شاید در کل آدم جالبی واسش نباشم
اما یه موردی خیلی برام مهمه.اینکه توی محیطی که هستم دیگران رو اذیت نکنم.چیزی ازشون کم نکنم.قابل تحمل باشم
و خوشحالم که تا الان فهمیدم توی خونه ، کلاس و محیط کارم اینطوری ام.

آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan