!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

این روزهای من

کتاب انگلیسی ای که منم جزء نویسنده هاشم چاپ شد :)

قرار چهارشنبه ای که پست قبل گفتم رو رفتم، و یه موضوعی باز شد که هنوز ادامه داره و قراره داشته باشه، خوشحالم، آرومم، یه حس دیگست

برای اولین بار تو عمرم یه معامله تجاری کردم:))

یه سفر با الف رفتم اصفهان و عزیزی که از کانادا اومده بود رو دیدم

دارم فهرست کتاب فارسیمو مینویسم و به این فکر میکنم که پیشگفتارش رو چی بنویسم

میرم باشگاه و بدنسازی لذتبخشه!

همچنان دارم فکر میکنم برم ترکیه یا ارمنستان؟ یا اصلا فعلا هیچ کدوم رو نرم و صبر کنم

حالام منتظر مهمونی جمعه ام

«آهنگ پس زمینه پست: فروردین، مثل من»

بیا بزنیم قید همه چیو..!

من؟ نمیدونم... پر از حرفم ولی نمیتونم بنویسم، پر از حسهای مختلفم ولی دستم به نوشتنش نمیره، شروع میکنم به نوشتن مغزم یخ میزنه.

حس بندبازی رو دارم که اگه یکم بلرزه و در نتیجه بیفته، بازی رو باخته. ولی من میخوام ببرم، میخوام برسم به ته بند


 رابرت بلای میگه: 

«قهرمان کیست؟ از بهشت رانده شده‌ای است، که عزم بازگشت به بهشت را دارد.

قهرمان، آن انسان فرهیخته‌ای است که قدم در راه تغییر وضعیت موجود می‌نهد. او، به تمام سختی‌ها و ناکامی‌ها، نبردها و دیوها، فریب‌ها و رنج و تنهایی که در پیش روی اوست آگاه است. اما ماندن در وضعیت فعلی را برای خود، غیرممکن می‌داند. او پا در سفری روحانی و درونی می‌گذارد، با همه‌ی مشکلات رو در رو و پنجه در پنجه در می‌آویزد، و نهایتا سربلند و آزاده وارد عالمی جدید می‌شود؛ که خود او، خالق آن‌ است. دنیایی که در آن امنیت کامل دارد، زیباست و دوست‌داشتنی. عاشق می‌شود؛ عاشق تمام هستی. سفری که آغازش از درون بود و پایانش در بیرون- در آغوش گرم زندگی. این سفر، سفر قهرمانی انسان است.»

میخواهم برای هر تار مویت شعر بسازم

به نظرم عشق بزرگترین و قشنگترین قدرت دنیاست.
اگه یه روزی عاشق شدی، یا کسی عاشقت شد، قبل از اینکه خرابش کنی یا ازش بگذری یه بار دیگه با دقت مرورش کن! 
این شعر رو امشب خوندم و پر از عشق و حس خوب شدم.

``من نمی خواهم مانند کودکان با تو بازی کنم و بگویم ماهی ها و کشتی ها و دریاها مال تو 
و تو مال من
نه بدین سان.
من میخواهم برای هر تار مویت یک شعر بسازم و تو زیر باران شعر من باشی
اگر روزی چنین مردی پیدا کردی با او برو و مطمئن باش من آزرده نمی شوم
چرا که دیگر تو متعلق به آن مرد هم نیستی
تو متعلق به شعری`

صدای کودکی

هر بار کسی بهم هدیه میداد قبلش یه ذوق خاصی داشتم که بازش کنم و یه وسیله خیلی خاص باشه.چیزی که سالها قبل، یه مدت زیادی همه ملت گیر داده بودن بهش و تو هر مناسبتی هدیه میدادن.شاید همه اطرافیان من هم با همین پیش فرض و ترس از اینکه نکنه هدیه تکراری ای باشه هیچ وقت واسه من نخریدن اینو.
حالا چرا خودم نخریدم واسه خودم؟چون میخواستم ببینم کی با حس درونیم بیشتر هم خوانی داره :)) یه جور معیار بود واسم انگار(شاید هنوزم هست)
این داستان و اینکه چه وسیله ای هست رو هم به چند نفر گفتم و با اینکه خواستن بهم هدیه بدن گفتم دیگه مزه نمیده شما بخرید :! نمیخوام.
ولی یه بار یه نفر برام خریدش و اتفاقا جالب هم بود که چطور این به ذهنش رسیده.یکی که از من خوشش میومد و به قول خودش عاشقم بود.ولی من نمیخواستم یادی از اون اطرافم باشه و قبولش نکردم.

از وقتی فهمیدم موسیقی و ساز چیه،دوست داشتم منم بخشی از این داستان باشم.دوست داشتم یه سرگرمی قشنگ و آرامش بخش برای خود خودم داشته باشم که توش غرق شم.وقتی وارد برهه ای از زندگیم شدم که دیگه وقت آزادی برای خیلی چیزا نداشتم جای خالی موسیقی خیلی بیشتر توی وجودم حس میشد.
بارها قرار شد برم کلاس و هر بار با یه بهانه ای نشد که برم.یا نذاشتن.
گیتار،ویالون،تیمپو،نی، و ... اومدن تو خونه و هنوز هم هستن و هرکی رسید یه ناخنکی بهشون زد حتی خواهرم به جز من.نمیدونم چرا با اینکه خیلی دوستشون داشتم اما هیچ وقت خودم هم حتی نرفتم سراغشون که یاد بگیرم. شاید هم لج کرده بودم،البته که با خودم
یه روز یه موزیک شنیدم،نمیتونستم تشخیص بدم چه سازیه.مدتها گذشت و تو ذهنم موند تا یک روز اتفاقی توی اپارات دیدمش.این بار تصویری.و فهمیدم چه سازیه.خیلی ازش خوشم اومد.نمیتونم توصیفش کنم اصلا.
میدونی صدای چی میداد؟ صدای همون هدیه ای که دوست داشتم! صدای بچگی هام.صدای خودم!
 ذخیره اش کردم و هر شب گوش میدادم. با خودم گفتم شاید یه روز خریدمش و یاد گرفتم چطور بنوازم.
داستان طوری رقم خورد که یه روز طی یک نشونه ای مطمئن شدم الان وقتشه من این ساز رو داشته باشم،پولی که برای یه کار مهم ذخیره کرده بودم رو برداشتم و خریدمش.
و الان؟هنوز دنیای عمومی موسیقی رو نمیشناسم، اما سازم رو به روش خودم یاد گرفتم و در حالی دارم این پست رو مینویسم که موفق شدم اولین آهنگم رو کامل و بدون نقص ولی با ریتم کندتری بنوازم و ضبط کنم و الان هم بشنومش!

قهرمان من

از شب تولد قبلیم یک سال گذشت! شبی که برام پرررر بود از سوپرایز ، هم خوب هم بد
اول با کادوی هیجان انگیز اکثر دوستام و سوپرایز و جشن خانواده ام از شادی و ذوق اشک شوق ریختم و حس کردم خوشبخت ترین آدم روی زمینم
و در پایان شبش یک اتفاق به ظاهر ساده انقدر قلبم رو به درد آورد که تا صبحش گریه میکردم!ولی این بار از شکستن،غم،بی ارزشی
الان که به خودم و راهی که توی این یک سال اومدم نگاه میکنم حسی جز افتخار و شادی ندارم.ممنونم از خودم که یک سال تمام برای رسیدن به این نقطه جنگید و بهم نشون داد تنها قهرمانم تا اخرین تولدی که بیاد خودمم نه هیچکس دیگه.حس میکنم امروز حقیقی ترین تولد عمرمه و واقعا یک من جدید متولد شده که معنای واقعی زندگی رو فهمیده و داره خودش رو ذره ذره کشف میکنه، میخوام از بودن با خودم توی این روز که مال منه لذت ببرم و برم براش هدیه بخرم
چون فقط خودم میدونم چقدر امسال تولدم مبارکه و پوشال اون شادیهای ظاهری قبلی ریخته و درونم چخبره :)
خداروشکر
کتاب شعرم رو به مناسب تولدم رندوم باز کردم و این اومد
از صبا می شنوم مژده ز یارم آید/همرهش بوی خوش از زلف نگارم آید
هر شب از سوز دلم همدم پیمانه شوم/تا سحرگه که به دل شوق شرارم آید
دل به سودای رخش می رود از خانه برون/بامدادان ز سفر خسته کنارم آید
همدمی کو که شود ساقی شبهای خمار/تا بگوید ز چه ره یار، دیارم آید
آن نسیمی که سحر از رخ جانان آرد/تا که بر دل گذری کرد قرارم آید
در خزانم و مهیای سفر گشته دلم/وعده بیجا ندهم تا که بهارم آید
هر که دلدار دلش یار نهانش بوده/چون شباهنگ به که گوید که نگارم آید
شعر از استاد شباهنگ عزیز

سال نوتون مبارک دوستای عزیزم.امیدوارم پر از شادی و سلامتی باشید.نبودم چون سرم خیلی شلوغ بود.و ممنونم از لطفتون که حالم رو پرسیدید.

این روزها (رمز رو دارید؟)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دیگر ای مَه به حال خسته بُگذارم...

میدونی 9/9/99 برای من چه روزی بود؟
یاد اور یکی از قشنگترین روزهای زندگیم(کی میگه 9/9/99 همون 9/8/98میشه:| )
12ماه قبل همچین روزی کاخ گلستان بودم..توی حیاطش قدم میزدم.روی اون نیمکت روبروی کاخ اصلی این شعر رو میخوندم...
لبه ی حوض وسط حیاط نشسته بودم
خانه قوام بودم.روی پله هاش عکاسی میکردم.روی نیمکت توی حیاطش با گربه سیاهه حرف میزدم.خوش بوترین نارنگی عالم تو دستم بود
تئاتر شهر بودم...توی پارک دانشجو قدم میزدم... دستم بوی بهارنارنج میداد
خیابون سی تیر رو بالا پایین میرفتم.
پارک شهر روی اون نیمکت جلوی اون درخت بزرگ و کجه نشسته بودم
پارسال این موقع داشتم تهرانو قدم میزدم.داشتم رویامو زندگی میکردم.
یه جوری زندگیش کردم که انگار روز اخر زندگیمه.دنیا تو دستام بود!
من چقدر از این روزها داشتم و احساس خوشبختی کردم
کنارم باش، این پاییز
کنارم باش، می‌ترسم..
خزان را دوست دارم من
ولی بی تو؛ خیابان، کوچه‌ها
این شهر، این پاییز
تو را بدجور کم دارد!

بدون تو گلوی آسمان‌ها درد می‌بارد
صدای خش خش این برگ‌ها بی تو
صدای نابهنجاری‌ست باور کن
به بانگِ مرگ می‌ماند!

اگر باشی، اگر همراه من باشی
خزان زیباترین فصل است، می‌دانم..
کنارت چای می‌چسبد
به وقت شامگاهان
در هوای سرد و بارانی..

کنارت کوچه‌ها زیبا
درختان، آسمان، گنجشک‌ها زیبا
کنارت بازهم دیوانه‌ی باران و پاییزم..

کنارم باش ماه من
که با تو چای می‌چسبد
که با تو عاشقی کردن، دویدن
شهر در پاییز را دیدن
که با تو کافه گردی
شعر خواندن، مبتلا بودن
در این پاییز می‌چسبد
عجب پاییز می‌چسبد!

کنار تو خزان
زیباترین فصل است
می‌دانی؟!

با عقل برای عشق تصمیم گرفتن بی رحمی بود

Download "YOURS"
حجم: 6.59 مگابایت

یه لحظه هایی تو زندگی هست که احساس میکنی خوشبختترین آدم روی زمینی و شد آنچه میخواستی بشه! و حالا دیگه میتونی با خیال راحت بمیری بدون اینکه حسرتی داشته باشی.آرزوهای دیگه ای هم داشتی اما اون یکی انقدر شور و هیجان و سطحش بالا بود که اون حسی که میخواستی از زندگی بگیری رو گرفتی و انگار رسالتت برای خودت رو انجام دادی
داشتم فکر میکردم چقدر از این لحظه ها داشتم تو این چند سال... چقدر یه وقتایی انقدر راضی و شاد بودم که دیگه ترسی از مرگ نداشتم.
یه جاهایی از زندگی بود که اشک شوق ریختم نفس عمیق کشیدم و گفتم دیگه الان میتونم بمیرم!
میدونی برای ادم کمالگرا و بلندپرواز نترسیدن از مرگ یعنی چی؟یعنی اون لحظه تو بهشت بود
میدونی همه چیز انقدر قشنگ بود که وقتی برمیگردی نگاه میکنی باورت نمیشه این همه سال گذشت...
من با عشق قد کشیدم و بزرگ شدم! هر کاری میخوام بکنم همه چیز برام مرور میشه.میشینم شبه مقاله بنویسم و یادم میاد حتی بلد نبودم با ورد کار کنم و او بهم یاد داد.فیلم میبینم ، تو سایتها میچرخم و اسلایدای انگلیسی رو میبینم و یادم میاد زبان رو او برام نهادینه کرد ، درس میخونم و یادم میاد او بهم یاد داد چطور با مطالب تو ذهنم کتابخونه بسازم ، عکس خونه ها و کلبه های جنگلی رو میبینم و یادم میاد چقدر با اینا رویا ساختیم ، خبر میخونم و یادم میاد چقدر نشستیم و بحث و تحلیل کردیم ، اهدافمو نگاه میکنم و او رو کنارشون میبینم ، حتی به آینه نگاه میکنم و تصویری از خودم میبینم که او می دید.خودم رو نگاه میکنم او رو میبینم
تا الان فکر میکردم شکست خوردیم که ته تهش یک عمر با هم نموندیم.اما اسمش شکست نیست.اسمش جدایی بخاطر عقل و با هزینه احساسه
ما خیلی خوشبخت بودیم که عشق رو تجربه کردیم ... طعم خوش رهایی و دلبستگی هردو با هم رو در یک لحظه چشیدیم.فهمیدیم عشق چی بود و پوشال رو از واقعیت تشخیص دادیم
ناراحت بودم که توی دو هفته سینوسی بودن و اون گفت و گوهای سراسر منطق و عقل ، عشق رو خدشه دار کردیم اما واقعیت این بود که اون دو هفته عشق توی طاقچه ی خونه هامون خاک میخورد و تهش تصمیم گرفتیم بذاریمش توی گنجه و بریم ...!

هنگام ثمر دادنمان بود خزان شد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مرسی بچه ها :)

اگه یکیو دارین که هربار که اشتباه میکنید با مهربونی شما رو میبخشه و حتی اشتباهتون رو به روتون هم نمیاره خوشحال باشید
چون انسان ممکن الخطاست
و ما نیاز داریم به آغوشی که همیشه به روی ما حتی در اشتباهتمون هم باز باشه


+خیلی خیلی ممنونم ازتون بابت کامنتهای خصوصی و عمومی زیاد و پر مهری که برام گذاشتید و بدونید که اگر شماها نبودین و نمی دیدم که هستید دیگه اینجا نمی نوشتم! و ببخشید که هموز جواب ندادم.خودخواهی کردم! چون من کامنتهامو تا وقتی جواب ندادم چندین بار میخونم.برا همین نگه داشتم بازم بخونم.
به زودی تایید میکنم عمومی ها رو و خصوصی ها رو پاسخ میدم :) 
عالی باشید
۱ ۲ ۳ . . . ۸ ۹ ۱۰
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan