!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

زندگی یعنی تلاش ودیگر هیچ

«- مردم عادتاً چیزهایی می‌پرسند که نابخردانه است. وادارات می‌کنند پاسخ‌های نابخردانه مانند پرسش‌ها بدهی… مثلاً از تو می‌پرسند کارَت چیست نه اینکه چه کاره می‌خواستی باشی. می‌پرسند صاحبِ چی هستی، نمی‌پرسند چه از دست داده‌ای. از تو دربارهٔ زنی که با او ازدواج کرده‌ای می‌پرسند، نه دربارهٔ آن زنی که دوست می‌داری. از اسمت می‌پرسند نه اینکه کدام اسم برازنده‌ات است. می‌پرسند چند سالت است؟ نمی‌پرسند چقدر این عمر را زندگی کرده‌ای. از تو می‌پرسند ساکن کدام شهری؟ نمی‌پرسند کدام شهر تو را ساکن (آرام) می‌کند. از تو می‌پرسند آیا نماز می‌خوانی؟ نمی‌پرسند آیا از خدا می‌ترسی. عادت  کرده‌ام به این سوال‌های جواب سکوت بدهم. هرگاه ساکت شویم، دیگران را مجبور می‌کنیم که خطای خود را بفهمند.»

احلام مستغانمی

این روزها

شبی که اون اتفاق افتاد واقعا نمیتونستم درس بخونم.بعد از چندین ماه دوباره تصمیم گرفتم برم کتابخونه ولی یه جای دیگه!! 
تمام زمانی که درس میخونم مفیده! درمقایسه با خونه تمرکزم چند برابر میشه... و به هیچ چیزی هم فکر نمیکنم
همین بهم کمک کرد اون موضوع برام کمرنگتر شه و شد..
چند روزه دارم میرم و شب برمیگردم.مامانم مخالفه! میگه مگه خونه چه مشکلی داره که هی میری و میای؟! 
ولی من خودم الان متوجه شدم که چقدر تو خونه خسته شده بودم و سرعت و انرژیم هم کم شده بود.اونجا انرژیم بازیابی شد:) 
مهمونیهای عید خونمون انگار هنوز ادامه داره! دیروز عصر بابام پیام داده که خانواده مهندس اومدن اینجا بیام دنبالت؟!منم گفتم دارم درس میخونم اونجا شلوغه که! دیگه شب زنگ زد گفت زشته زهرا (خواهرش که همسن منه) هی میگه لیمو چرا نمیاد.الان میام دنبالت.
دیگه من و س که هم مسیر بودیم کتابارو جمع کردیم بی صدا بریم! که بچه ها نگهمون داشتن چندتا تست ریاضی رو رفع اشکال کنیم.
اومدیم باهم براش توضیح بدیم! بین علما اختلاف افتاد:)) یکی جزوه رو از این طرف میکشید یکی از اون طرف! یکی عصبانی هی داد میزد!!! ولی من ساکت ساکت فقط صحنه رو میدیدم! و این تغییر یهویی برام دردناک بود.لیموی شیطون و پرسروصدا توی جمع دوستا دیگه الکی هم نمیخندید 
وقتی اومدم خونه مهندس خودش نیومده بود!! طبیعتا باید بهم برمیخورد.ولی حتی خوشحال هم شدم که مجبور نیستم تحملش کنم
خواهراش و عروسشون به من میگفتن لیمو چندماهه که به بهانه کنکور خونمون نمیای ها! کنکور دادی دیگه باید هر روز بیای!!! ولی خب روزی که جواب قطعیمو بهش دادم هم من هم اون به هم گفتیم که دیگه خونه اون یکی نمیریم!! که حتی نبینیم همدیگه رو!حالا هر دفعه با یه بهانه ای میپیچونیم 
من به مامانم هم گفتم,اونم به خانوادش گفته ولی به روی خودشون نمیارن 
به نظر من همچین اتفاقی که توی فامیل بیفته دیگه اون رابطه خانوادگی رابطه نمیشه واقعا...مگه اینکه زمان حلش کنه 
وقتی دیشب اونا رفتن منم دیدم هوا خوبه رفتم توی حیاط نشستم,خب هنوز حالم گرفته بود.خیلی هم گرفته و بد! احساس میکردم حتی اگه یکی هم خدایی نکرده جلوم بمیره من دیگه برام مهم نیست.سردتر از همیشه و بی تفاوت تر 
اونقدر موندم که احساس خواب الودگی کنم و مبادا باز گریه کنم.چشمام میپوکیدن دیگه,روز درس شب گریه؟! نابود میشدن 

درسته یکم خودخواه شدم و واسه ارامش بیشتر خودم بی تفاوت,درسته خیلی ناراحت شدم ولی دیگه بهش فکر نمیکنم... من هنوزم همونم,  هنوزم روحیه کمک به دیگرانو دارم...هرچند بخاطر همین موضوع بود که تحقیر شدم و غرورم شکست.خواهر من همه ی زندگیمه و باید ازش دفاع میکردم..به هر بهایی, مهم نبود که اون خودش باید حامی خودش بود 
علاقه منو به خودش هیچ وقت از ظاهرم متوجه نمیشه.تازه بعضی وقتا سختگیر و بداخلاق هم واسش هستم ظاهرا ولی خودم میدونم که اونو شاید حتی از خودمم بیشتر دوست داشته باشم 

× پست قبلی راجع به دوتا اتفاق بود! اولیه همین موضوع بالا بود و دومی هم یه کامنت ناشناس! و چیزی که منو تحت تاثیر زیاد خودش قرار داده بود موضوع خواهرم بود.ولی اکثرا فکر کرده بودید من کل پست رو راجع به اون کامنت نوشتم! 

هیچوقت دیگه احساساتم 100% شبیه قبلا نمیشه ولی دارم برمیگردم به خودم..خودم یادم میاد..و حالم خوب میشه:) 
خداروشکر...

انصاف نبود

مینویسم که ....
یادم بمونه چقدر حالم بد شد و گریه کردم
یادم بمونه که هرچقدر هم الکی جلو همکلاسیهام تظاهر به شادی کردم پف چشمام و صورتم ضایع بود که گریه کردم و منم گفتم که زیاد خوابیدم!
یادم بمونه که وقتی جلوم ایستاد و با صدای بلند باهام حرف زد هیچ اثری توی صورت من نبود..ولی از درونم سالها ازش دور شدم
یادم بمونه چقدر غرورم شکست, منی که غرورم از خودم هم برام مهمتر بود 
یادم بمونه که کینه ای ازت تو دلم نمیمونه و بخشیدمت به همین زودی ولی حس میکنم یه چیزی دیگه این وسط نیست و خلأ جاشو گرفته 
یادم بمونه که چقدر ظاهرا میتونم قوی باشم و تمام امروزو توی کتابخونه جلو دوستام قهقه بخندم! 
یادم بمونه که اینقدر شکستم که حتی دیگه حرف هم نزدم 

باورش خیییلییی برام سخته هنوز,ولی حقیقتا خود منم که این اتفاقا به ناحق برام افتاده 
حقم نبود...ناحق بود....ناحق...ناحق...
خدایا انصاف نبود که توی این زمان مونده تا کنکور همچین اتفاقی برام بیفته... 

گفتم کنکور یادم اومد یه چیزیو! راجع به یه کامنت ناشناس 
 گفتی واقعا درس میخونم یا تظاهر به درس خوندن میکنم؟!! حتی بهم توهین هم کردی 
من میتونم حدس بزنم کی هستی از طرز حرف زدنت ولی چیزی نمیگم 
فقط بدون که هرکسی با کلماتی که استفاده میکنه واسه صحبت کردنش تربیت خودشو نشون میده,فرهنگ خودشو نشون میده 
به دیگران که اسیبی نمیرسه.
و اینکه چرا واقعا یکی  توی وبلاگش,جایی که انتخاب کرده ناگفته های حقیقیشو ناشناس بنویسه باید دروغ بگه؟مگه اینکه عقده ای باشه!! به هرحال هرطوری که مایلی منو قضاوت کن.فقط خودت و وجدانت میمونید نهایتا 

فکر میکردم حداقل دیگه توی فضای مجازی ادمها مهربونترن

+تیک ناشناس فرستادن کامنت ها رو دیگه از این به بعد فعال میذارم...هرکسی هر نظری داشت راحته واسه گفتنش 

مثل من!! + موردهای دیگه:))

+پست تولدمو که مینوشتم با خودم میگفتم دیگه اصلا نمیام اینجا.ولی خیلی مسخره ست یعنی یه کنکوری در حد ده دقیقه نوشتن و اروم شدن وقت نداره که خودشو کاملا محدود کنه ؟ کما اینکه نوشتنه کلی ارومت میکنه و باز با انرژی ادامه میدی 
حالا یه وقت اینجا رو نخونید از اون ور بوم بیفتید که هی وبگردی کنیدا!:)) میگم در حد یه نوشتن و رفتن! 

+دیروز میخواستیم با داداشم رکورد بزنیم اونم توی شنا !! میله بارفیکسو وصل کردیم و هی انواع روشها رو امتحان کردیم! منم همممشو اشتباه میزدم ولی خب کوتاه نمیومدم که:)) همش درست بود:))) بعدشم بابام اومد 50تا شنا تند تند زد (تهش دیگه لبو شده بود) و من و اون اینطوری  :|  همدیگه رو نگاه میکردیم:))) روزی که بره خیلی دلم براش تنگ میشه:(

+دیشب چندتا مخترع رو خبر نشون میداد منم نشسته بودم 
بابام میگفت: ببین دور چشماش سیاه و کبود شده بخاطر کم خوابیه 
گفتم: مثل من!
دوباره گفت: این جوشهای ریز صورتش بخاطر استرسه 
گفتم: مثل من!! 
نگام کرد منم از چشماش خوندم که داشت میگفت اینا مخترع هستنا !! 

+شب بعد تموم شدن درسا گفتم نخوابم لالالند ببینم!واسه همین خیلی دیر خوابیدم.این دلیل اول 
از عید اصلا به بودجه بندیهای ازمون نگاه نمیکردم و برنامه خودمو اجرا میکردم اینم دلیل دوم واقعه زیر!
امروز تا نشستم دفترچه رو باز کردم انگار تمامم بی حس و کرخت شده بود ولی با خودم گفتم بهونه نیار دیگه! تا اخرزمان نشستم و ازمون دادم.درسته مثل همیشه بود ولی حسش خیلیییییییی بد بود...ریاضی درسیه که خیلی روی روحیه ام تاثیر گذاره.بعد من چون هیچ مروری نداشتم روی این مباحث از دوماه قبل تقریبا نکات ریزو فراموش کرده بودم و هی حالمو بدتر میکرد.تا حدی که با خودم حرف میزدم میگفتم میمردی بری یه رشته دیگه؟یعنی تا این حد من نابود شده بودم!!! 
بعد که اومدم خونه راستش برای اولین بار دلم میخواست خودمو تخلیه کنم.رفتم تو اتاقم هی با خودم حرف میزدم.مامانم اومده میگه خوبی؟چی شده؟ گفتم الان خیلی عصبانی ام و راضی ام به جلبک شناسی حتی!! چنان بهت زده برگشت سمتم بعدش هم یهو زد زیر خنده گفت دیدی گفتم!! گفتم چی فرمودی مادر؟ گفت اول سال بهت میگفتم بذار برسی اخراش اینقدر فشار و استرس هست که به دربون هم راضی میشی!!! 
راست میگه.اول سال و تا همین دو سه هفته پیش چنان انرژی و روحیه ای داشتم که گفتن اون جمله از من محال بود و الان جای تعجب داشت:) 
رفتم جلوی اینه به خودم نگاه کردم گفتم اینم نتیجه ی سیاهی دور چشمات دیگه! دلم میخواد سه چهار روز مداوم بخوابم! 
رفتم خوابیدم تااا ساعت چهار! و تا الان که حدودای 6 عصر شده چرخیدم و الانم درحال بستنی خوردن دارم مینویسم و خوووب خوووبم! روحیه و انرژیم هم برگشته ^__^

چقدررر نوشتم!! قصد پاک کردنشونو هم ندارم خب یه بار هم من طولانی بنویسم دیگه دوستان:) فکرکنم طولانی ترین پستم همینه 

+و در اخر یه تشکر حسااابی از همتون واسه لطف و محبتاتون توی پست قبلیه:) چه اونایی که عمومی تبریک گفتن چه خصوصیها که نتونستم برم ازشون تشکر کنم وقت نداشتم 
مرسی ^_^ 

وجدانم اشاره میکنه خوب شدی دیگه برو درستو بخون:) 

17سال و 365 روز گذشت

18 ساله شدم!! 
امیدوارم همون سن خاصی باشه که تصور میکردم  *_* 
هرسال خودم هم به خودم هدیه میدادم! و امسال یکم متفاوت بود.نمیدونستم با چی میتونم خودمو خوشحال کنم! برای گرفتن هدیه تولدم از خودم باید صبر کنم:) 



من از چارچوب تنگ و منجمد کلاس به خیابان نگاه می کنم که خمیازه کشان در امتداد گرم و همیشگی روز نشسته و پایان کار روزانه را انتظار میکشد...!
و شما منتظرید تا من برگردم و برایتان آسمان هنر را در تنگ بی قواره ی چهارگزینه ی یک تست قاب بگیرم 
راستی که چه فاصله ی دور و بیهوده ای است از آن سوی میز تا این سوی آن
ای کاش میزها را جمع میکردند
و ما می نشستیم
و سفره ی دلمان را باز میکردیم
و می خندیدیم
و شعر میخوردیم...!
هامون سبطی 


: : : حوالی من بوی رفتن می آید...! 

خواستگاری:|

داشتم تست آرایه میزدم:) گوشیم زنگ خورد  ف.ش بود 
بعد از احوالپرسی و صحبت درمورد درسا گفت میتونی صحبت کنی؟!
با خودم میگفتم جریان چیه یعنی چی شده:/
میخواست خواستگاری کنه! منم ابروریزی کردم یهو قاه قاه خندیدم:/ خیلی زشت شدا 
گفت دیوونه چرا میخندی جواب بده:|
منم گفتم تو واقعا خودت جوابشو نمیدونی؟
گفت چرا , نه 

رفتم به مامانم میگم انگار نه انگار:| :|میگه  با این جواب دادنت به خانواده ات بی احترامی کردی:(

من هنوزم فکر میکنم وقتی جواب مشخصه دلیلی نداره هی پاس کاری کنی:(
برم همون تستامو بزنم اصلا:|

آرزوها

ته ته دلم حالم خیلی خوبه:) خداروشکر 

امشب شب لیله الرغائب هست:) صدای چه ارزوها که به خدا نمیرسه...
این پستو صرفا به این دلیل گذاشتم که بگم توی کوچه پس کوچه های ذهنتون که دارید دنبال دعا و ارزو میگردید منم فراموش نکنید:)

لجباز:||

همه یه روزی دانش اموز بودن اینو میفهمن!
یه وقتایی که میخوای درس بخونی ساعتو میبینی مثلا اینه 13:50 باخودت میگی  ده دقیقه دیگه میرم میخونم! 
متاسفانه این شرایط در کنکوریها به شدت دیده میشه! منم اون اوایل اینطوری بودم ولی خب دیگه درست شدم:))
امروز انگار اخر خط بود:|| هی مامانم اومد صدام کرد از صبح هی من خوابیدم 
دیگه اخرین بار تسلیم شدم ولی ساعت یک و نیم ظهر بود:|| توی این چندماه کنکوری بودنم این اولین بار بود که اینقدر خوابیدم:(((
البته تا ساعت چهارصبح بیدار بودم ولی بازم دلیل نمیشد 
تا الان که شب شده من دو ساعت درس خوندم :||
 امروز تهی تهی بودم, حتی حوصله حرف زدن هم نداشتم:|
هی با خودم میگفتم حواست هست چیکار داری میکنی؟الان چقدر ثانیه هام حتی مهمن؟هیشکی نبود جوابمو بده:||
اعصابم خورد شد:/ 
یک عدد لیمو هستم با دوساعت مطالعه:|| 

آزمون خود را چگونه گذراندید؟با داد و بیداد:))))

حوزه ازمون رو بخاطر عید عوض کردن.یه کانون بود رفتم اونجا میترسیدم از جام تکون بخورم از بس ترسناک بود:/
امروز تعدادمون از نصف هم کمتر بود!!! خیلیها تو کنکور فقط سیاهی لشکرن انگار 
ازمون که شروع شد هی شروع کردم به لرزیدن!خیلیییی سرد بود.شوفاژ که نداشت همون بخاری هم بی تاثیر بود 
همه ساعت نه و نیم رفتن من یک ساعت دیگه تحمل کردم و جواب دادم.
بعد رفتم دیدم دوتا از دوستام و استاد و یه اقایی دارن تصحیح میکنن از بیکاری!!:)) 
دوستم گفت لیمو میخوای ازمون تورو هم بررسی کنیم؟
گفتم نه نمیخوام ابروم میره:))
استاد گفت ما که بیکاریم بیا ببینم چیکار کردید
سوال یک؟گزینه سه......سوال سی؟گزینه دو....
نگام کرد گفت بیداد کردیاا!! منم حواسم به پوسترهای دیوار بود گفتم چی فرمودید؟گفت :میگم بیداد کردی خیلی عالیهههه 
و من لبخند:)
رسید به شیمی گفت جهشی پیشرفت کردیاا:)) 
شیمی تاثیرات کمپ بود واقعا:)
فقط این دفعه ریاضی رو کاملا سفید رها کردم به دو دلیل! 1.بیشتر سوالای هندسه بود 2.خیلی سرد بود تمام ماهیچه هام منقبض شده بود!مجبور بودم برم دیگه 

الان چون بیداد کردم شب میرم عروسی:))فقط نمیدونم چی بپوشم:|

:| هستم!

اینجا دفترخاطراتمه که:(
اگه برم فکرم خیلی مشغول میشه:((
من از همین تریبون اعلام میکنم جوگیر شدم:| 
وقتمو نمیگرفت که:| 
من نمیرم:||
۱ ۲
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan