!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

چگونه حالمان خوب شود :)))

از پستهام هم معلومه یه زمانی در قعر انرژی منفی و دیدن نیمه خالی لیوان زندگی بودم
اما میدونی؟ حال خوب و آرامش نباااید وابسته به بیرون باشه
مثل همون خوشبختی.یه حس درونیه.فعل و انفعالیه که در فکر و ذهن و روحت اتفاق میفته و میتونه چنان روی دنیای پیرامونت اثر بذاره که فکرش هم نمیکنی :)
یه عالمه حال خوب و آرامش به خودم و حتی به وبلاگم و خواننده هاش بدهکارم.
توی این چند هفته اخیر که یکم در حال تغییر کردن و بازبینی نگرشم به زندگی ام فهمیدم نباید بجنگی.جنگیدن به این معنی که بخوای چیزی رو یا کسی رو به زور به دست بیاری.وظیفه تو فقط تلاش کردن و انجام دادن هر کاریه که فکر میکنی لازمه‌.بقیه اش رو باید رها کنی.باور کن نتیجه خودش میاد! به بهترین نحو ممکن.
تو بهترین خودت بودی.و این خیلی مهمه.
حال نسبیم در مقایسه با پستهای قبلیم خیلی عالیه اما هنوز زمان میخوام تا ذهن و دیدگاهم و حالم رو بازبینی کنم و اشتباهاتش رو متوجه بشم و برگردم به اون لیمو کوچولوی قشنگ درونیم *-* کودک درونمو میگم :))
یه مدت به واسطه اموزش مجازی کنترل و مدیریت استفاده از فضای مجازیم هم از دستم خارج شده بود اما توی اصلاح این هم دارم موفق میشم.دیگه توی مجازی استراحت نمیکنم.به جای چت کردن های بی سرو تهی که قرار نیست نتیجه خاصی واسم داشته باشه یا واقعا لول حالم رو عوض و مثبت تر کنه پادکست گوش میدم.یا حتی میخوابم!! چیزی که خیلی هم اتفاقا جسمم این روزها نیاز داره.توی اینستاگرام وقت تلف نمیکنم.روی چیزی که برام سودی نداره وقت نمیذارم.از ادمهایی که منفی ان یا بودن باهاشون حالم رو میگیره دوری میکنم. باور کن حتی گاهی تنهایی و نشستن در سکوت خیلی خیلی مفیده.
و خیلی کارهای دیگه که انجام میدم و یا توی برنامه ام هست که پیاده کنم.
در حال بازسازی روح و روانمم خلاصه :)
شما چی؟موثرترین راه برای حفظ آرامش و حال خوبتون چیه؟

ای که بی تو خودمو تک و تنها می بینم

این فرایند خروج و از رنج و غم، و یادآوری خودم درد داشت ولی بی نتیجه نبود.
کلی با افکارم سر و کله زدم و گولشون رو خوردم و تلاش کردم واقعیت رو از توهم تشخیص بدم
ارزشهای خاک خورده ام رو زنده کنم و اهدافم رو مرور کنم
هنوز زمان نیاز دارم که بیشتر فکر کنم اما خوشحالم که بخش سیاه داستان برام تموم شده و حالم خوبه :)
به پشت سر نگاه میکنم و خوشحالم توانایی این رو داشتم که کارهایی که واجب بودن رو انجام بدم و مدیریت کنم. *_* 

میخواستم بگم چرا چشمهات نمیخندن،خوبی؟

۱۰شب بود. گفت ازت خوشش میاد.پدرش وقتی بچه بوده فوت شده...تنهایی خانواده ش رو به اینجایی که میبینی رسونده و بعدش نوبت خودش شده و تلاش کرده یه زندگی بسازه و دستش یه جایی بند شه بتونه سقف بالاسر داشته باشه , هر چی که خواست بتونه فراهم کنه.بتونه در خونتونو بزنه
حالا اماده ست که بیاد.همه این سالها منتظر این روز بوده
میشندیما اما حواسم یه جای دیگه بود. داشتم جزوه هام رو زیر و رو میکردم ببینم چیکار کردم صبح تا حالا و چقدر باید بیدار بمونم و اون یکی امتحانی که دو ساعت بعدش دارم رو چطور مدیریت کنم اما اون منتظر جواب بود
یهو حواسم پرت شد.پرت شدم توی روزهایی که قرار بود همینطوری تکرار بشن ولی با یه حال دیگه.یه مدل دیگه.
به ساعت نگاه کردم دیدم ۲ نیمه شبه.همه جا تاریک و ساکته. کتابم رو بستم و خوابیدم

ولی هنوز امید هست

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دلزدگی

میخوای میخوای میخوای میخوای میخوای میخوای میخوای میخوای میخوای !
تلاش تلاش تلاش تلاش تلاش تلاش تلااااش تلاششششش
نشد نشد نشد نشد .نمیشه! 
دیگه نمیخوای.

سال دیگه این موقع *_*

قرار بود امروز و دیروز دوتا از امتحانات پایانترم رو گذرونده باشیم ولی هر دو رو چون استادهای عزیز بیرون و در دسترس نبودن کنسل کردن و اصلا هم برنامه و وقت دانشجو این وسط مطرح نیست.حالا هردوشون میرن توی روزهای بعد فشرده قرار میگیرن
به سال بعد این موقع فکر میکنم که دیگه توی این سیستم آموزشی ناقص نیستم و اتفاقات این روزها رو آسونتر تحمل میکنم(هر چند "ن" میگه بعد از پایان این ترم صحبت کنیم شاید متقاعد شدی که بیشتر توی دانشگاه بمونی)
دلم خواب و استراحت فراوان میخواد! اما تا ماه بعد کنسله :))

+چند تا احساس دارم که باید راجع بهشون بیشتر فکر کنم.مثلا ترس ، یا اینکه احساس تنهایی میکنم.یا حس گیجی حتی.

مگو ما را چه شد ارزان فروشند،چه شد عشقی که با غم در خفا رفت/مپرس از کی بپرسی راه کعبه،که دیدم کعبه هم خود با خدا رفت!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

این روزها (رمز رو دارید؟)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نشستیم داریم برای خودم دل میسوزونیم

(ترجیحا این پست رو نخونید)
3 صبحه
و دقیقا 3 ساعته که یهو دنیا با اون عظمتش روی سرم آوار شده
یه جوری دارم درد میکشم انگار که روحم داره از جسمم جدا میشه
دیدی اینجور مواقع انقدر همه چیز سنگینه نمیتونی تصور کنی که بابا اینم میگذره!مثل همه روزای خوب و بدی که گذشت و نموند اینم نمیمونه اما الان؟فکر نمیکنم صبح بشه حتی
اگه امشب صبح بشه ، اگه سحر بیاد ، نمیدونم؟بازم همون آدم دیروزی ام؟
آدم وقتی تو زندگی یه چیزای ناخوشایند و تلخی رو به بهای رسیدن به چیزای دیگه ای تحمل میکنه یه جورایی مطمئنه که به اون چیزایی که میخواد میرسه و قراره اون وصال طعم تلخی ها رو از بین ببره و محو کنه.یا شاید هم دوست داره که مطمئن باشه میرسه تا تحمل سختیها اسونتر بشه.
حالا فکر کن من بلندپرواز ایده آل گرا و نتیجه گرا ، یهو حباب مطلوبهام بترکن.
و الان بغض و حسرت و خشم و درماندگی تلخی های تلخ تر از زهری که گذشت و مطلوبی که حاصل نشد داره عذابم میده.رنج سالهای دراز نوجوانیم و عمری که وقف شد و میوه ش رو دزد برد عمیقا ناراحتم میکنه.یاد آوری تمام روزها و ثانیه هایی که در آرزوی آینده بودم دلم رو میسوزونه.فکر کن از یه کوه پر از سنگلاخ و خار و خاشاک و ناهمواری بگذری و با پاهای زخمی برسی بالا دو قدم مونده به قله یه هلیکوپتر بیاد و یکیو پیاده کنه و بگه اون فاتح قله ست! تو الکی اومدی بالا
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan