!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

من در این ایام!

روزانه ۵ تا ۶ ساعت میخوابم!ساعت مطالعه ام هم ۹_۱۲ ساعته! 

دیشب [دوشنبه] تا ساعت پنج صبح بیدار بودم درس میخوندم! خیلی هم خوش گذشت :)) 

باااید بتونم همین روند رو ادامه بدم







40.از همه چیز و هیچ چیز!

یلداتون پیشاپیش مبارک :)
مامان من از امروز رفته خرید و داره اشپزی میکنه و تدارک میبینه واسه فردا شب! منم بی خبر از همه چیز....فقط میدونم که قراره شخص شخیص پست شماره ۳۷ هم فردا در مهمونی خونه ما حضور داشته باشه!!
مامان میپرسه به نظرت اگه ژله رو با میوه های خرد شده توی پوست هندونه درست کنم تزیینش میکنی؟ :| اگه اینا شیرین نباشن چی؟! به نظرت دیگه جز این غذاها چیزی درست نکنم؟! نخور اون تخمه ها رو...
و من اصلا توی این دنیا نیستم!!! نمیدونم چرا اینطوری شدم خب :-\ 


حجم زیااادی از خیانت و نااهلی میبینم این روزا,خواه ناخواه میشنوم و میبینم...دارم از هرچی تاهل و تعهدی که بخواد سرانجامش این باشه بیزااار میشم واقعا...اعتمادمو به همه از دست میدم کم کم.همش حواسم به خودمه که یه وقت منم رفتارم حتی یک اپسیلون هم شبیه اونا نشه:-\ 
اقای محترم دم از علاقه به دانش اموزاش و اعتدال و عدالت میزنه بعد وقتش که میرسه به طور نامحسوسی نمره دانش اموزی که از نظر اخلاقی ترکیده و همش دورش میگرده رو بالاتر از اون دخترساده ای میده که چیزی جز درس نمیفهمه! (اینم از قبلیه بدتره که ادم اینقدر تک بعدی باشه,اصلا از هیییچی خبر نداره)


چرا فرانسه با اون برج معروفش باید سیاه پوش شه واسه اینکه حلب ازاد شد؟؟بعد چندوقت قبلش ما هم ابراز تاسف کردیم که شهروند فرانسوی به دست تروریست کشته شد!!اصن دروغ بود من که میدونم
دلم میخواد برم وایستم جلو مسوول محترم و بگم چشماتو وا کن,گوشاتو نبند تحریممون شد قااانون!! 
اصن به من چه سیاست :||

منم دلم خواست مثل اونی باشم که هیچی نمیدونه و بی خبره و اصلا هم براش مهم نیست... :-|

هعییی
۴/۹/۹۵ امتحانام شروع میشن ... همینطوری الکی الکی یادش میفتم مشوش میشم...۱۹۹ روز دیگه تا کنکور مونده
شما برای من خیلی دعا کنید لطفا.. سعادت,سلامت,ارامش ذهنی و فکری,موفقیت,شادی,انسانیت حتی!... همه چیز! 
ثروتو یادم رفت بگم :)) اینم لازمه دعا کنید :)
هیچی دیگه فعلا مشغولیات ذهنیمو نوشتم اروم شدم میتونم برم به ادامه درسم برسم.


راستی اگر فرداشب طی اتفاقات! چیزجالبی برای نوشتن داشتم به همین پست اضاف میکنم.
فعلا :)


پ.ن:انگار قیافه ام غلط اندازه که همیشه مورد قضاوت قرار میگیرم
نه برام مهمه نه بهش فکر میکنم
فقط از اون قضاوت کننده ای که نشست روبروم و بهم گفت افسرده ای چون ازش انتظار نداشتم متنفر شدم.نمیخوام حس تنفر توی وجودم باشه.واسه همین بی صدا حذفش کردم از زندگیم و تنها چیزی که ازش باقی مونده فراموشیه!!



عیدانه

حق داشتی عاشق شوی ان روز

پیغمبرت سربود از یوسف

حتی به عشقش خلق شد افلاک

او دلرباتر بود از یوسف


عیدتون مبارک :)

39.شیفتگان پرواز را میل خزیدن نیست

احساس میکنم مثل پرنده ای هستم که توی یه قفس تنگ و تاریک گیر کرده
دلم میخواد بدونم,همه چیزو! یه حس عجیب و قشنگی درونمه که میدونم سرکوب میشه اما واقعا نباید این اتفاق بیفته
دلم یه پیشرفت و انفجار میخواد! توی زمینه های علمی مورد علاقه ام! هیچ طنابی نمیبینم که بهش چنگ بزنم ولی
اصلا نمیدونم باید این موضوعو از کجا شروع کنم,با کی شروع کنم,اصلا چطوری؟!
هرچی بیشتر کتاب میخونم حریصتر میشم,هی دلم میخواد ادامه بدم.دلم میخواد یه چیز جدید بفهمم
یک هفته ست نرفتم سراغ کتابی که اقای دال بهم معرفی کرد.کتابی راجع به ژن و ژنتیک و انتخاب طبیعی
هی میخونم و یاد خطهای کتابم میفتم و دلم میخواد بدونم چرا این اینطوریه!!
اصلا چرا توی بررسی هموگلوبین های جانورها انسان رو حذف کردن؟چون تفاوتش با گوریل توی ۱ امینواسید بود؟چون سوال بی جواب برای یکی مثل من به وجود می اورد؟
چرا عصریخبندان و پیدایش انسان رو ننوشتن؟اصلا چرا انتخاب طبیعی با دینمون تناقض داره؟!
اقای دال بهم گفت لیمو بهش فکر نکن دیوونه میشی!
کنجکاوم,سوال دارم.ایده دارم اما محصور شدم
اصلا شاید دوهفته بعد بیام از این پستم بخندم اما مینویسمش...تا یادم بمونه چی تو ذهنم میگذشته
خیلی مسخره است که همه فک و فامیلم رشته ریاضی بودن نه؟تکراری شدن:-\
یادم رفته که کی اینو گفته که هرچی بیشتر میرم جلو و بیشتر میفهمم به نفهمی خودم هم بیشتر پی میبرم!میفهمم که چقدددرر مطلب نفهمیده برای من هست!! ولی هرکی گفته حرف دل منم زده :-(

من خیلی دیوونه ام!! اصلا نمیدونم چمه دقیقا
این خزعبلات ذهنی منو نادیده بگیرید!! 
یکی نیست بگه پاشو برو فرمولهای تکراری فیزیکتو حفظ کن فردا امتحان داری!! اصلا کنکور داری دختر برو جدول تناوبی و ضرایب واکنشهاتو حفظ کن!!
خیلی ممنون که مزخرف ترین سنجشو برای دانشجوهای ایندتون قراردادید و راه پیشرفتشونو سد کردید
من لیمو که راضی ام شکایتی هم ندارم,الان هم میرم درسمو میخونم! تمام تلاشمو میکنم که روزکنکور و بعدش نتیجه هرررچیزی که باشه حداقل بدونم تلاشمو کردم و تنبلی نکردم

+++دو ازمونه شدم!! یکیش یک هفته درمیون,یکی دیگه اش ماهی یک بار! پنج شنبه ازمون دارم :) دوست دارم عالی باشه

++ +امروز سرکلاس فیزیک چالش مانکن اجرا کردیم:)) معلممون هم فیلم میگرفت! سه بار فیلمو با خنده خراب کردیم تا اخر موفق شدیم:))

+فردا دارم میرم یه چیزی شبیه تیاتر!!! (همزه ندارم!توی کیبوردم!!) طنزه! توپه! 
میخواستم فیلم بگیرم براتون شماهم بخندین بعد فکر کردم که شاید مایل نباشید!؟؟


بازم سوال,ولی خیلی مهم!

 برای زندگی بخشیدن به زندگی یه نفر دیگه , برای شاد کردن و به اوج رسوندن اون شخص حاضر هستید به کمتر از اون چیزی که فکر میکنید حقتونه راضی بشید؟؟
با توجه به اینکه اگه حاضر باشید اینکارو انجام بدید هستن کسانی که مدام بپرسن چرا اینکارو کردی!



35.وقت آن است که بیدار شوم :)

اگه الان درست توی ذهنم باشه 223 روز دیگه روزیه که قراره طبق نظام اموزشی عادلانه (هه) سرنوشتم رقم بخوره. ما که راضی ایم گله ای هم نیست چون در واقع حوصله ای هم نیست:))
هنوز خیلی مونده که بگم اماده ام و طبق محاسبات باااید از کاتالیزگری استفاده کنم تا پیشرفت مضاعفی داشته باشم بلکه به ارامش برسم و حس کنم که بله منم در این دایره جایی برای اظهار وجود دارم! خلاصه که خدانگهدارتون :)))
حالا نه به معنای واقعی ولی گوشیم دیگه به نت وصل نیست و گه گاهی با لپ تاپ(مثل الان) میرسم خدمتتون :) (مشکل فنیه ها ولی بد هم نشد من ربطش میدم به درس و از مشکل استفاده ی مثبت میبرم)
بگذریم

اینجا بااروون بارید بررررف بارید و ما بسی شادمان گشتیم! زمستون همه چیزش عاالیه فقط این خوابش الان معضل شده که اونم رفع میشه
به نظر شما اگه من شبها تا 3 بیدار باشم برای مغزم مضره ؟!!!! اخه میگن اون تایم رو به مغز استراحت بدید به جاش صبح زود از خواب بیدار شید....این قابلیت رو دارم که تا خود صبح بیدار باشم! اما اگه خوابیدم دیگه بیدار نمیشم :)) خودمم متعجبم! حالا شما چی میگید؟بده؟


*بین این درگیری ها باید یه پژوهش زیستی داشته باشم با فونت x و رنگ و نشانهای  x و ارسال کنم به ادرس x   نمیدونم معلم زیستم چه گیری داده:(

*دوشنبه نذر خواهیم داشت و درحال تفکرم که به کجا پناه ببرم!! 


*** یه داستان واقعی هم بگم و برم :) : درجریانید که ماشینمون داغون شده و الان با اژانس این طرف و اون طرف میریم ! صبح من و مامان با مهندس رفتیم مدرسه ای که قرار بود ازمون برگزار شه.خیل عظیمی از پسران بزرگسال :))) جلوی در کوچیک حیاط ایستاده بودن و راه تنها دختر در اون لحظه که من بودم رو سد کرده بودن. من مشکلی نداشتم با یه ببخشید راه باز میشد . جناب از ماشین پیاده شدن و با صدای بلند فرمودن که بفرمایید اون طرف بایستید مگه نمی دونید خانوما هم میخوان از این طرف رد شن؟چنان عصبانی بود که همشون بدون حرف رفتن کنار. 
من اصلا از این کار خوشم نیومد.مگه کمک خواستم؟فقط زود رفتم ! خداحافظی هم نکردم


*من  8 روز اینده رو تعطیییلم :)) فقط یکشنبه 4ساعت کلاس دارم و تا یکشنبه هفته بعد وقت کافی برای درس خوندن دارم:)



پ.ن: دوستان کسی جواب اون سوالمو نداد که! لطفا شما بفرمایید نظرتون چیه.مضره؟یا نیست؟
درضمن به کلی نمیرم وگه گاهی میام
مرسی از لطف و مهربونیهاتون

34.یک نفر نیست بپرسد از من,که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟


پـــــــــــروردگــــــــارا. . .

تـو خیلی بزرگی و ما خیلی کوچک . . .

تو به این بزرگی،مارا فراموش نمیکنی ولی،مابه این کوچکـی تورا

فراموش کرده ایم . . .

 پـــــــــــروردگــــــــارا . . .

آه ای خــــــدای بی همتا . . .!

نه آن قدر پاکیم که کمکمان کنی و نه آن قدر بدیم که رهایمان کنی . . .

میــان این دو گمیم . . .!

هم خود را و هم تــو را آزار میدهیم . . .

هر چه قدر تلاش کردیم نتوانستیم آنــی باشیم که تو خواستی . . .

هـرگز دوست نداریم آنی باشیم که تو رهـایمان کنی . . .

آنقدر بی تو تنهــا هستیم که همه بی تو ، یعنی  “هیــــچ”  . . . یعنی 

“پـــــوچ”  . . .!

خـــــدایـــــا . . .

هیــــــــچوقت رهایمان نکن!. . .



راستی گمشده ات کیست؟کجاست؟ 
نوری از روزنه فرداهاست؟یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست؟

+لطفا برای شفای همه بیماران دعا کنید , پدر استاد رو هم فراموش نکنید

32.بیا ای خواب چشم انتظارم!!!!

الان ساعت دقیقا 3:45 صبح هست :)) داشتم درس میخوندم! :||
وقتی ساعت ۲ میای خونه و تا ۵ درگیر دوش گرفتن و استراحت میشی فکر اینجاشو هم میکردی :))

31.نمیدانم بخندم یا گریه کنم؟!

الان وضعیتی دارم که دقیقا نمیدونم چه کنم :||
بهش که فکر میکنم نمیدونم بخندم یا گریه کنم واقعا؟! از طرفی خیلی بعیده از من خنده داره,از طرف دیگه هم فاجعه ست:|
نمیدونم بخوابم که یادم بره یا بیدار بمونم راه چاره پیدا کنم
یه ندایی از درون میگه بجنگ!! نخواب!! ادامه بده!! 


√هی میگم باهاش چت نکن خوشم نمیاد , میرم سمتش نمیذاره حرفهاشونو بخونم! روز بعدش میاد میگه میدونی چرا نذاشتم بخونی؟!داشتم راجع به خودت صحبت میکردم,هرچی به خانواده اش گفتیم که فایده نداشت,حالا به خودش گفتم تو نرمال نیستی,اصلا یه جوری گفتم که فکر کنه دیوونه ای!! اخرش هم گفت تورو خدا مراقبش باشید!!! 

و من :|
حالا این که خوبه!! چندشب پیش میخواست مروارید مانندمونو ادب کنه!! میگفت لیمو رو ببین یک وجب قد داره ها ولی یه روح بزرگی داره,اصن یه شخصیتی داره که بیا و ببین!!بچه هم که بود بچه نبود!!

من :||
من قدم کوتاه نیست واقعا :||| نییییست :|| اصلا همینه که هست :-\

#چه کنم؟!
الهی نگاهی لطفا :|

28.زمانه ناقلا با من لج افتاد

فردا برای همه اول هفته ست,برای من اخر هفته ست که تعطیلم:|
میتونه اون سه ساعت چهارشنبه رو پخش کنه روی بقیه روزها و چهارشنبه ها هم تعطیل باشیم اما نمیکنه,اما لجه و از ما خوشش نمیاد:-\ لعنتی
با این حساب توی دوهفته ازمون فقط پنج شنبه و جمعه و شنبه+پنج شنبه قبل از ازمونو وقت دارم بخونم...اصلا نمیشه توی روزهایی که میرم مدرسه پایه بخونم,همش امتحان:|
خدایا کاش بشه که برسم به برنامه ها :) و خدایا مرا کمی بیخیال بفرما!

دلم بااروون میخواد,برف میخواد...!! بوت هم ندارم امسال:| و از اون جایی که وقت هم ندارم برم خرید شاید اینترنتی بخرم! یه جورایی هم مطمینم موفقیت امیز نخواهد بود:))

۲۱:۲۱ست :) دلم میخواد بخوابم:-( عمومی ها رو باید رسیدگی کنم قبلش:|


پ.ن یکشنبه:چقدر این روزها بده,چقدر طوفانیه...ناخواسته توی بحثهای بیخود قرار میگیرم,ناخواسته مجبورم نیش و کنایه های ادمهای نفرت انگیزو بشنوم ولی برای ارامش خودم برای اینکه موضوع کش دار نشه سکوت میکنم..چشمم رو میبندم...
_دعوتم کردن تولد,گفتن میخوایم بریم سفره خونه(!) گفتم نمیام,ناراحت شدن,نهایتا برای اینکه ناراحت نشن گفتم بهم اجازه نمیدن!!(یکی بخاطر خودشون یکی هم بخاطر درسهام دلیل مخالفت اصلیم بود)! دیروز رفتن,امروز اومدن گفتن گشت گرفته بودشون!!!!!
_به اقای الف اعتراض کردن,ولی نگفتن با تدریسش مشکل دارن نه چیز دیگه.اونها هم متوجه منظور اصلی نشدن فکر کردن بنده خدا مشکل اخلاقی داره!!! فکر کنم نیومده باید بره:| و من دارم به حس شکست و سرخوردگی که براش پیش میاد فکر میکنم:-\
_نمیفهمم من که همسن دخترشونم,چطور وقتی دارن میرن جنوب من باید مراقب دخترشون باشم؟! بابا و مامان میگن خودت باید میگفتی نه!خودت باید از پس خودت برآی و اینگونه ممکنه که فردا شبو خونه شون باشم :-\

دلم ارامش میخواد,تنش تنش تنش همش اشوب :-( لعنت بهت کنکور...تمام زندگیمو بهم ریختی.تمام خوشی هامو گرفتی,منی که شب امتحانی بودم الان حتی با این سردرد هم دارم درس میخونم که مبادا بعدا پشیمون شم چرا تلاش نکردم,دارم درس میخونم اونم با علاقه!
حالام برم دیگه ریاضی و ... منتظرمن بهشون برمیخوره :)))

آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan