!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

اپلای

میگه دوست ندارم بری پزشکی و پیرا اپلای سخت میشه واست 
حالا من موندم چیکار کنم:/
بعدش هم میگه فعلا بخون تا اون موقع ک وقتش شد تصمیم بگیری 
منم فعلا دارم میخونم!!!

کامنتهای پست قبل رو فرصتی شد تایید میکنم دوستان عزیز:)

ریتالین

من نگران امتحانهای ترم دوم هستم که نکنه باز مثل ترم اول نظم ذهنیمو واسه کنکور بهم بریزه:( 
فاجعه ست:/ 
بعدش هم وقتی واسه سروسامون دادن نیییست://


ریتالین خیلی عوارض داره؟! شما تا حالا مصرف کردین؟ احساس میکنم نیاز دارم 

زلزله:(

خوابم خیلی سنگینه! اونقدر سنگین که کنارم جیغ بزنن به سختی بیدار میشم:))
دیشب یهو فکر کردم یکی منو گرفته تکون میده و یهو از خواب پریدم. صدای شیشه میومد!!
زلزله بود:|| 
مامانم سریع در اتاقو باز کرد هی میگفت لیموووو لیمووو تو واقعا بیدار نشدی؟پاشو بریم بیرون 
منم با موهای خیس و لباس خواب نازک:( رفتم بیرون. نیم ساعت تو حیاط بودیم بابا نمیذاشت بیایم داخل بخوابیم:| 
ساعت دو دیگه فرار کردم اومدم بخوابم
دو و نیم دوباره صدام زدن پاشو بریم تو حیاط بخوابیم هی زلزله میاد:(
اینقدری که بابا نگران جونمون بود خودمون نبودیم:(
اخه کی زیر درخت و بین چمن خوابش میبره که من رفتم اونجا:( 
ترسیدم رفتم تو ماشین خوابیدم:( 
الان هم ساعت نه صبحه من تازه بیدار شدم:( 
حالا باید شب بیدار بمونم این خواب موندنمو جبران کنم 

از خودم هم بگم این روزا مثل کامپیوتری ام که برنامه بهش دادن:))
و طی صحبتهایی که با خودم کردم!! که نگران نباشم میگم میخونم دیگه بقیش مهم نیست(به شدت مهمه فقط به خودم دلداری میدم!)

شماها خوبین؟:)

زندگی یعنی تلاش ودیگر هیچ

«- مردم عادتاً چیزهایی می‌پرسند که نابخردانه است. وادارات می‌کنند پاسخ‌های نابخردانه مانند پرسش‌ها بدهی… مثلاً از تو می‌پرسند کارَت چیست نه اینکه چه کاره می‌خواستی باشی. می‌پرسند صاحبِ چی هستی، نمی‌پرسند چه از دست داده‌ای. از تو دربارهٔ زنی که با او ازدواج کرده‌ای می‌پرسند، نه دربارهٔ آن زنی که دوست می‌داری. از اسمت می‌پرسند نه اینکه کدام اسم برازنده‌ات است. می‌پرسند چند سالت است؟ نمی‌پرسند چقدر این عمر را زندگی کرده‌ای. از تو می‌پرسند ساکن کدام شهری؟ نمی‌پرسند کدام شهر تو را ساکن (آرام) می‌کند. از تو می‌پرسند آیا نماز می‌خوانی؟ نمی‌پرسند آیا از خدا می‌ترسی. عادت  کرده‌ام به این سوال‌های جواب سکوت بدهم. هرگاه ساکت شویم، دیگران را مجبور می‌کنیم که خطای خود را بفهمند.»

احلام مستغانمی

این روزها

شبی که اون اتفاق افتاد واقعا نمیتونستم درس بخونم.بعد از چندین ماه دوباره تصمیم گرفتم برم کتابخونه ولی یه جای دیگه!! 
تمام زمانی که درس میخونم مفیده! درمقایسه با خونه تمرکزم چند برابر میشه... و به هیچ چیزی هم فکر نمیکنم
همین بهم کمک کرد اون موضوع برام کمرنگتر شه و شد..
چند روزه دارم میرم و شب برمیگردم.مامانم مخالفه! میگه مگه خونه چه مشکلی داره که هی میری و میای؟! 
ولی من خودم الان متوجه شدم که چقدر تو خونه خسته شده بودم و سرعت و انرژیم هم کم شده بود.اونجا انرژیم بازیابی شد:) 
مهمونیهای عید خونمون انگار هنوز ادامه داره! دیروز عصر بابام پیام داده که خانواده مهندس اومدن اینجا بیام دنبالت؟!منم گفتم دارم درس میخونم اونجا شلوغه که! دیگه شب زنگ زد گفت زشته زهرا (خواهرش که همسن منه) هی میگه لیمو چرا نمیاد.الان میام دنبالت.
دیگه من و س که هم مسیر بودیم کتابارو جمع کردیم بی صدا بریم! که بچه ها نگهمون داشتن چندتا تست ریاضی رو رفع اشکال کنیم.
اومدیم باهم براش توضیح بدیم! بین علما اختلاف افتاد:)) یکی جزوه رو از این طرف میکشید یکی از اون طرف! یکی عصبانی هی داد میزد!!! ولی من ساکت ساکت فقط صحنه رو میدیدم! و این تغییر یهویی برام دردناک بود.لیموی شیطون و پرسروصدا توی جمع دوستا دیگه الکی هم نمیخندید 
وقتی اومدم خونه مهندس خودش نیومده بود!! طبیعتا باید بهم برمیخورد.ولی حتی خوشحال هم شدم که مجبور نیستم تحملش کنم
خواهراش و عروسشون به من میگفتن لیمو چندماهه که به بهانه کنکور خونمون نمیای ها! کنکور دادی دیگه باید هر روز بیای!!! ولی خب روزی که جواب قطعیمو بهش دادم هم من هم اون به هم گفتیم که دیگه خونه اون یکی نمیریم!! که حتی نبینیم همدیگه رو!حالا هر دفعه با یه بهانه ای میپیچونیم 
من به مامانم هم گفتم,اونم به خانوادش گفته ولی به روی خودشون نمیارن 
به نظر من همچین اتفاقی که توی فامیل بیفته دیگه اون رابطه خانوادگی رابطه نمیشه واقعا...مگه اینکه زمان حلش کنه 
وقتی دیشب اونا رفتن منم دیدم هوا خوبه رفتم توی حیاط نشستم,خب هنوز حالم گرفته بود.خیلی هم گرفته و بد! احساس میکردم حتی اگه یکی هم خدایی نکرده جلوم بمیره من دیگه برام مهم نیست.سردتر از همیشه و بی تفاوت تر 
اونقدر موندم که احساس خواب الودگی کنم و مبادا باز گریه کنم.چشمام میپوکیدن دیگه,روز درس شب گریه؟! نابود میشدن 

درسته یکم خودخواه شدم و واسه ارامش بیشتر خودم بی تفاوت,درسته خیلی ناراحت شدم ولی دیگه بهش فکر نمیکنم... من هنوزم همونم,  هنوزم روحیه کمک به دیگرانو دارم...هرچند بخاطر همین موضوع بود که تحقیر شدم و غرورم شکست.خواهر من همه ی زندگیمه و باید ازش دفاع میکردم..به هر بهایی, مهم نبود که اون خودش باید حامی خودش بود 
علاقه منو به خودش هیچ وقت از ظاهرم متوجه نمیشه.تازه بعضی وقتا سختگیر و بداخلاق هم واسش هستم ظاهرا ولی خودم میدونم که اونو شاید حتی از خودمم بیشتر دوست داشته باشم 

× پست قبلی راجع به دوتا اتفاق بود! اولیه همین موضوع بالا بود و دومی هم یه کامنت ناشناس! و چیزی که منو تحت تاثیر زیاد خودش قرار داده بود موضوع خواهرم بود.ولی اکثرا فکر کرده بودید من کل پست رو راجع به اون کامنت نوشتم! 

هیچوقت دیگه احساساتم 100% شبیه قبلا نمیشه ولی دارم برمیگردم به خودم..خودم یادم میاد..و حالم خوب میشه:) 
خداروشکر...

مثل من!! + موردهای دیگه:))

+پست تولدمو که مینوشتم با خودم میگفتم دیگه اصلا نمیام اینجا.ولی خیلی مسخره ست یعنی یه کنکوری در حد ده دقیقه نوشتن و اروم شدن وقت نداره که خودشو کاملا محدود کنه ؟ کما اینکه نوشتنه کلی ارومت میکنه و باز با انرژی ادامه میدی 
حالا یه وقت اینجا رو نخونید از اون ور بوم بیفتید که هی وبگردی کنیدا!:)) میگم در حد یه نوشتن و رفتن! 

+دیروز میخواستیم با داداشم رکورد بزنیم اونم توی شنا !! میله بارفیکسو وصل کردیم و هی انواع روشها رو امتحان کردیم! منم همممشو اشتباه میزدم ولی خب کوتاه نمیومدم که:)) همش درست بود:))) بعدشم بابام اومد 50تا شنا تند تند زد (تهش دیگه لبو شده بود) و من و اون اینطوری  :|  همدیگه رو نگاه میکردیم:))) روزی که بره خیلی دلم براش تنگ میشه:(

+دیشب چندتا مخترع رو خبر نشون میداد منم نشسته بودم 
بابام میگفت: ببین دور چشماش سیاه و کبود شده بخاطر کم خوابیه 
گفتم: مثل من!
دوباره گفت: این جوشهای ریز صورتش بخاطر استرسه 
گفتم: مثل من!! 
نگام کرد منم از چشماش خوندم که داشت میگفت اینا مخترع هستنا !! 

+شب بعد تموم شدن درسا گفتم نخوابم لالالند ببینم!واسه همین خیلی دیر خوابیدم.این دلیل اول 
از عید اصلا به بودجه بندیهای ازمون نگاه نمیکردم و برنامه خودمو اجرا میکردم اینم دلیل دوم واقعه زیر!
امروز تا نشستم دفترچه رو باز کردم انگار تمامم بی حس و کرخت شده بود ولی با خودم گفتم بهونه نیار دیگه! تا اخرزمان نشستم و ازمون دادم.درسته مثل همیشه بود ولی حسش خیلیییییییی بد بود...ریاضی درسیه که خیلی روی روحیه ام تاثیر گذاره.بعد من چون هیچ مروری نداشتم روی این مباحث از دوماه قبل تقریبا نکات ریزو فراموش کرده بودم و هی حالمو بدتر میکرد.تا حدی که با خودم حرف میزدم میگفتم میمردی بری یه رشته دیگه؟یعنی تا این حد من نابود شده بودم!!! 
بعد که اومدم خونه راستش برای اولین بار دلم میخواست خودمو تخلیه کنم.رفتم تو اتاقم هی با خودم حرف میزدم.مامانم اومده میگه خوبی؟چی شده؟ گفتم الان خیلی عصبانی ام و راضی ام به جلبک شناسی حتی!! چنان بهت زده برگشت سمتم بعدش هم یهو زد زیر خنده گفت دیدی گفتم!! گفتم چی فرمودی مادر؟ گفت اول سال بهت میگفتم بذار برسی اخراش اینقدر فشار و استرس هست که به دربون هم راضی میشی!!! 
راست میگه.اول سال و تا همین دو سه هفته پیش چنان انرژی و روحیه ای داشتم که گفتن اون جمله از من محال بود و الان جای تعجب داشت:) 
رفتم جلوی اینه به خودم نگاه کردم گفتم اینم نتیجه ی سیاهی دور چشمات دیگه! دلم میخواد سه چهار روز مداوم بخوابم! 
رفتم خوابیدم تااا ساعت چهار! و تا الان که حدودای 6 عصر شده چرخیدم و الانم درحال بستنی خوردن دارم مینویسم و خوووب خوووبم! روحیه و انرژیم هم برگشته ^__^

چقدررر نوشتم!! قصد پاک کردنشونو هم ندارم خب یه بار هم من طولانی بنویسم دیگه دوستان:) فکرکنم طولانی ترین پستم همینه 

+و در اخر یه تشکر حسااابی از همتون واسه لطف و محبتاتون توی پست قبلیه:) چه اونایی که عمومی تبریک گفتن چه خصوصیها که نتونستم برم ازشون تشکر کنم وقت نداشتم 
مرسی ^_^ 

وجدانم اشاره میکنه خوب شدی دیگه برو درستو بخون:) 

:| هستم!

اینجا دفترخاطراتمه که:(
اگه برم فکرم خیلی مشغول میشه:((
من از همین تریبون اعلام میکنم جوگیر شدم:| 
وقتمو نمیگرفت که:| 
من نمیرم:||

چالش کنکوری:)))

دعوت شدم به چالش از نوع کنکوری:)

ترک فضای مجازی تا کنکور! 

من با نوشتن خیلی اروم میشم.مثل مسکن میمونه*_* ولی میرم.و اگر دیدم خیلیی نیاز دارم به نوشتن میام مینویسم گه گاهی..

بقیه دوستهای کنکوری هم دعوت میکنم شرکت کنن *_^

مراقب خودتون و خوبیهاتون باشید:) 

تو را من چشم در راهم...

خوبم...
درس میخونم...
خوشحالم... :)
همین که در حال تلاش باشم کافیه که تمام حسهای بدم از بین برن 
ممنونم از همتون که کمکم کردید:) 

1_365

تو می دانی که من تنها، از سرزمین آدمکهای برفی

از قله های سفید بی جان

از دور دستهای بی کران

از تابش بلورهای یخ

آمده ام ....

تا بجویم ماجرای زیستن و نیستن را

آمده ام به مهمانی تو

تا که به پایان برسم

آمده ام که مرا گرم کنی ، آب کنی ،پیر کنی....

تا بروم سوی همان چیز که درد دلم است

که هرزگاهی سرک میکشد و میگذرد

آمده ام که تو باشی و بشی

آتش جان سوز تنم

و مرا گرم کنی ، آب کنی ،پیر کنی....

تا بروم سوی زوال

یا به معنای دگر رو به بقا

آمده ام که تو باشی و بشی...

ساز دلم...

بنوازی و برقصم

وآواز بخوانی و بشم محو در آن حس قشنگت

و مرا گرم کنی ، آب کنی ،پیر کنی....

تا بروم...

بروم تا سفر قطره ی آبی زتنم

که مجال است مرا

تا بروم سوی همان چیز که درد دلم است

بروم تا که به پایان برسم

مثل ققنوس که خاکستر عشقش

شد آغاز دگر...

منبع


+اهنگ جدید "پا به پای تو" رو میتونید به عنوان عیدی تقدیم کنید به یارهمرای زندگیتون,فارغ از هر جنسیتی!

عاشق تحریرها و ملودی اهنگم!


+من فکر میکردم تحویل سال فردا باشه! و وقتی دیشب فهمیدم امروزه حس کردم یک روزمو ازم دزدیدن:/


+سال 1396 مبارک...منم از دعای خیرتون بی بهره نگذارید...


آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan