!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

تفاوتهای ویرانگر...

یادگرفتم همیشه با تفاوتها کنار بیام 

اگه سخت بود چشم پوشی کنم,اهمیت ندم 

اما چقدر سخته که گاهی اوقات این تفاوتها کشنده ان,از درون تخریبت میکنن و تو فقط یه لبخند روی لب رو میبینی 

انگار که بعضی از تفاوتها اصلااا قابل چشم پوشی نیستن...

انگار که نه تنها سکوت پاسخگو نیست بلکه مخرب هم هست 

بعضی وقتا فکر میکنیم ادمهایی هستیم که اشتباهی سر راه همدیگه قرار گرفتیم,ادمهایی که هزاران هزار تفاوت بین ما و اونا هست ولی با همه اینها حالمون کنارشون خیلی خوبه..خیلی خیلی خوب...

چه کنیم با این ادمهایی که تو زندگیمون هم دردن و هم درمون؟با ادمهایی که خیلی با ما متفاوتن؟ تفاوتهایی که مجبور باشی یه سری چیزهای خودتو بخاطرشون زیرپا بذاری...قیدشونو بزنیم؟یا بمونیم؟


+شب امتحان شیمی

+شب از نیمه شب گذشته و همچنان باید بخونم

+ارزوی استرس نداشتن و بیخیال بودن و خندیدن به نمره های کم رو دلمون نموند!! 

 +ذهنم پر از خالیست 


فقط این دونفر!

من هیچوقت قلبمو بخاطر دیگران سیاه نکردم 

و بین این همه ادم تو زندگیم فقط از دونفر متنفرم 
میشه فهمید اوضاع چقدر وخیمه با این دوتا!!! و حاضر نیستم برای یک ثانیه ببینمشون


انصاف نبود

مینویسم که ....
یادم بمونه چقدر حالم بد شد و گریه کردم
یادم بمونه که هرچقدر هم الکی جلو همکلاسیهام تظاهر به شادی کردم پف چشمام و صورتم ضایع بود که گریه کردم و منم گفتم که زیاد خوابیدم!
یادم بمونه که وقتی جلوم ایستاد و با صدای بلند باهام حرف زد هیچ اثری توی صورت من نبود..ولی از درونم سالها ازش دور شدم
یادم بمونه چقدر غرورم شکست, منی که غرورم از خودم هم برام مهمتر بود 
یادم بمونه که کینه ای ازت تو دلم نمیمونه و بخشیدمت به همین زودی ولی حس میکنم یه چیزی دیگه این وسط نیست و خلأ جاشو گرفته 
یادم بمونه که چقدر ظاهرا میتونم قوی باشم و تمام امروزو توی کتابخونه جلو دوستام قهقه بخندم! 
یادم بمونه که اینقدر شکستم که حتی دیگه حرف هم نزدم 

باورش خیییلییی برام سخته هنوز,ولی حقیقتا خود منم که این اتفاقا به ناحق برام افتاده 
حقم نبود...ناحق بود....ناحق...ناحق...
خدایا انصاف نبود که توی این زمان مونده تا کنکور همچین اتفاقی برام بیفته... 

گفتم کنکور یادم اومد یه چیزیو! راجع به یه کامنت ناشناس 
 گفتی واقعا درس میخونم یا تظاهر به درس خوندن میکنم؟!! حتی بهم توهین هم کردی 
من میتونم حدس بزنم کی هستی از طرز حرف زدنت ولی چیزی نمیگم 
فقط بدون که هرکسی با کلماتی که استفاده میکنه واسه صحبت کردنش تربیت خودشو نشون میده,فرهنگ خودشو نشون میده 
به دیگران که اسیبی نمیرسه.
و اینکه چرا واقعا یکی  توی وبلاگش,جایی که انتخاب کرده ناگفته های حقیقیشو ناشناس بنویسه باید دروغ بگه؟مگه اینکه عقده ای باشه!! به هرحال هرطوری که مایلی منو قضاوت کن.فقط خودت و وجدانت میمونید نهایتا 

فکر میکردم حداقل دیگه توی فضای مجازی ادمها مهربونترن

+تیک ناشناس فرستادن کامنت ها رو دیگه از این به بعد فعال میذارم...هرکسی هر نظری داشت راحته واسه گفتنش 

خواستگاری:|

داشتم تست آرایه میزدم:) گوشیم زنگ خورد  ف.ش بود 
بعد از احوالپرسی و صحبت درمورد درسا گفت میتونی صحبت کنی؟!
با خودم میگفتم جریان چیه یعنی چی شده:/
میخواست خواستگاری کنه! منم ابروریزی کردم یهو قاه قاه خندیدم:/ خیلی زشت شدا 
گفت دیوونه چرا میخندی جواب بده:|
منم گفتم تو واقعا خودت جوابشو نمیدونی؟
گفت چرا , نه 

رفتم به مامانم میگم انگار نه انگار:| :|میگه  با این جواب دادنت به خانواده ات بی احترامی کردی:(

من هنوزم فکر میکنم وقتی جواب مشخصه دلیلی نداره هی پاس کاری کنی:(
برم همون تستامو بزنم اصلا:|

لجباز:||

همه یه روزی دانش اموز بودن اینو میفهمن!
یه وقتایی که میخوای درس بخونی ساعتو میبینی مثلا اینه 13:50 باخودت میگی  ده دقیقه دیگه میرم میخونم! 
متاسفانه این شرایط در کنکوریها به شدت دیده میشه! منم اون اوایل اینطوری بودم ولی خب دیگه درست شدم:))
امروز انگار اخر خط بود:|| هی مامانم اومد صدام کرد از صبح هی من خوابیدم 
دیگه اخرین بار تسلیم شدم ولی ساعت یک و نیم ظهر بود:|| توی این چندماه کنکوری بودنم این اولین بار بود که اینقدر خوابیدم:(((
البته تا ساعت چهارصبح بیدار بودم ولی بازم دلیل نمیشد 
تا الان که شب شده من دو ساعت درس خوندم :||
 امروز تهی تهی بودم, حتی حوصله حرف زدن هم نداشتم:|
هی با خودم میگفتم حواست هست چیکار داری میکنی؟الان چقدر ثانیه هام حتی مهمن؟هیشکی نبود جوابمو بده:||
اعصابم خورد شد:/ 
یک عدد لیمو هستم با دوساعت مطالعه:|| 

ثانیه ها

این روزا همش این جمله تکرار میشه"کمتر از چهار ماه دیگه وقت داری" توسط خودم,بقیه,هرکسی 
تا اواسط اسفند از خودم راضی بودم.ولی الان راضی نیستم.من هیییچوقت فکر نمیکردم برسم به عید 96 و همچین وضعیت اسف باری داشته باشم از نظر خودم.نمیدونم شاید هم توقعم رو خیلی بالا بردم دیگه 
 به عید هم که میگن دوران طلایی!خب چرا این دوران طلایی فقط هفته دیگست؟؟چه زود تموم میشه:( 
یکی از وبلاگیها میگفت جالبه اینقدر ارومی و با کنکور مشکلی نداری!!:))
وقتش نرسیده بود:)) الان از همه طرف فشار و تنش هست.حجم زیاد کتابها,سردرگمی,دقیقه های نود که درست همینا سرنوشتتو میسازن.... غر نمیزنم!خوشم نمیاد از این کار.ولی ابراز نگرانی میکنم الان:/ 
و بدتر از اون اینه که نمیدونم باید چیکار کنم:( 

+بخش اول پست رو حذف کردم! شاید بهتر بود چیزی نمیگفتم!:)


من در جریان نیستم!!!

این که هدیه ای که نباااید به دستت میرسید رو پس بدی مشکلی داره؟مثل اینکه یکی از راه برسه یهو بگه بفرمایید این واسه شماست!!!!!!
خب تقصیر من نیست که ممکنه دل یکی بشکنه بخاطر کار نکرده ی من که :|
وجدان هم بعضی وقتها خیلی زور میگه  :|

این پست رو حتما بخونید

میخوام بنویسم...بنویسم راجع به دختری که دخترانه هاش مرد.دختری که زندگیش شد تاوان اشتباهش...
یه بغضی گلومو گرفته داره خفه ام میکنه
صبح که از ماشین پیاده شدم دوستمو کنار حیاط با دوستش دیدم.یه حالتی بود.هردو برگشتن سمت من و اشاره کردن برم پیششون.تا من رفتم اون دوستش سلام کرد و تنهامون گذاشت.ولی من فقط به دوستم نگاه میکردم.چشماش انگار خونی بود از بس گریه کرده بود.هنوزم داشت گریه میکرد
گفتم چی شده؟
-سرم درد میکنه
+بگو ببینم چی شده دختر مردم خب
-لیمو بدبخت شدم
منو بغل کرده بود و زار زار گریه میکرد... 
این دختر دوست دوران راهنمایی من بود.از اون دخترهای محجبه و چادری که ظاهرشون خییلیییی مهربونه و نمیتونی جذبشون نشی.وقتی وارد دبیرستان شدیم بخاطر رشته هامون از همدیگه جدا شدیم و خیلی کمتر همدیگه رو میدیدم.اما از دور از همدیگه کاملا باخبر بودیم.از روی ناچاری که کس دیگه ای نبود با دخترهایی دوست شده بود که از نظر اخلاقی هیچ شباهتی باهاشون نداشت.هی میلغزید.هی بهش گفتم مراقب خودت باش
تا اینکه پارسال کاملا عوض شد.
خانواده اش علاوه بر مذهبی بودن خیلی متعصب هستن.
سرجریانات کاااملا اتفاقی با یه پسر که واقعا اشغاله دوست شده بود.ولش نمیکرد.هی بهش گفتم تمومش کن تو رو چه به این کار اخه؟هی تلاش کرد.هر بار اون اقا با اصرارها و حیله هاش اینو بیشتر توی منجلاب اشتباهش غرق کرد تا جایی که از قران برای نگه داشتن این دختر کنار خودش سواستفاده کرده بود.دختر بیچاره هم خوشحال که دیگه از نظر خودش و عقایدش گناه نمیکنه.دیگه محرمشه.وای وای وقتی یادم میاد حالم به شدت بد میشه...تا کجاها پیش رفتن...دیگه کاری به کارش نداشتم.دیگه نیومد پیش من دردودل کنه.منم مشغول درسهام و زندگی خودم بودم و دلم هم نمیخواست با حرفهام فکر کنه دارم دخالت میکنم.فقط وقتی یه چیزی میگفت من گوشزد میکردم که این کار با تو و اخلاقت و خانواده ات همخوانی نداره.حواست باشه داری چیکار میکنی و...
یه روز کلاسهاشون تشکیل نمیشه و همون صبح دانش اموزا برمیگردن خونه.اما این میره جایی که نباید...
این اقا کلا ردپاش توی زندگی خیلی از دخترهای اون کلاس بود,و یه دختر هم پیدا میشه که میفهمه و زنگ میزنه به بابای دختر قصه ما...میگه دخترتون مدرسه اش تعطیله شما میدونید کجاست؟!
ظهر دختر با خیال اینکه همه چیز مثل همیشه ست سر کوچه اشون از ماشین پیاده میشه غافل از اینکه پدرش همون حوالی در کمینش بوده.میره خونه میگن کجا بودی میگه مدرسه
صبح اشک میریخت و میگفت وقتی گفتم مدرسه بودم بابام تف انداخت توی صورتم.کتکم زد.داداشم کتکم زد.میخواستن منو بکشن...
این ماجرای فهمیدن خانواده اش  مال یک ماه قبل بود.وقتی که یه روز اتفاقی توی راهرو دیدمش و کل صورتشو پوشونده بود.کبودی ها رو میدیدم کلا ورم کرده بود و گفت بخاطر دندونمه!راستش همون موقع فهمیدم جریان چیه اما به روی خودم نیاوردم.چند روز پیش گفت یه خواستگار از اشناها دارم بابام میگه لکه ی ننگی باید بفرستمت بری تا ابرومو نبردی...اما خب فکر نمیکردم جدی باشه
امروز درکمال ناباوری گفت فردا عقدمه...
میخوان به اجبار بفرستنش بره...
گریه میکرد میگفت لیمو منی که از این مدرسه بیزار بودم الان اینجا شده واسم پناهگاه.جایی که از حرفهاشون و کتکهاشون فرار کنم.میگفت باورت میشه داداش کوچیکه ام بهم میگه تو توی این خونه اضافی هستی.باید بری...
به جایی رسیده بود که میگفت خانواده ام با دینشون و ابروشون منو کشتن.بخاطر ابروشون حاضرن هرکاری بکنن.چاقو بذار روی گردن من.اینا نمیفهمن دوست داشتن چیه. 


اشتباه کرد.اشتباهی که در حد خودش و خانواده اش خیلی بزرگ بود...اما من دلم میسوزه.چرا باید تاوان اشتباهش بشه یک عمر زندگیش؟چرا تمام احساساتش له شه بخاطر یه حیوون که هیچی نمیفهمه جز راضی کردن خودش؟امیدوارم دیگه بره,دیگه نیاد و شرایطشو از این بدتر کنه.هرچند که میدونم ترسوتر از این حرفهاست.
باورم نمیشه یه دختر به اون خوبی به اینجا کشیده شد...
هیچ قضاوتی نمیکنم که مقصراصلی کی بود...هیچ کدوم از ما جای اون نبودیم.توی شرایط اون نبودیم
فقط میدونم که چهره اش جلوی چشمامه و هربار با یاداوریش قلبم فشرده میشه...
ناراحتم...ناراحتم برای حماقتش,ناراحتم که بزرگ نشده بود و بچگی کرد...ناراحتم که احساسش چشم عقلشو کور کرد...
حق اون دختری که من 6 سال پیش دیدم این نبود...
دلم میخواد ببینمش بلکه یکم از حس بد خودم کم شه,اما فردا رو بخاطر پیش بینی سیل تعطیل کردن...

زندگی چه داستانهایی که واسمون نمیسازه...البته ماییم که داستانهای زندگیمون رو میسازیم.. 
مراقب باشیم اشتباهی نکنیم که تاوانش بشه زندگیمون.تاوانش بشه مرگ احساسمون...


+کامنتهای پست قبل رو بعدا تایید میکنم

...

همیشه که نباید یه سری فعل و انفعالاتی انجام شه و بعد بگن طرف اشتباه کرد,گناه کرد,خطا کرد
گاهی اوقات خطای ما "هیچ کاری " نکردن هست.گناه ما بی توجه بودن هست...
یه دعایی که از ته دل امشب کردم این بود که خدایا فرصت جبران کردنو ازم نگیر.بهم زمان بده.زمان بده که بهش ثابت کنم عاشقشم.زمان بده که بفهمه من این ادم به ظاهر مسخره ی خودخواه نیستم و با تمام وجودم عاشقشم.زمان بده که حداقل خودم حس کنم خواهرم.بتونم خواهر خوبی واسه کوچولوی دوست داشتنیم باشم...
از فردا شروع میکنم.از خواب که بیدار شد موهاشو شونه میزنم و گیس میکنم.اصلا هرمدلی که خودش دوست داشت
کارتون میذارم و میشینم خودم هم کنارش میبینم.
به درک که وقت پروژه امو میگیره
حالم از این ناتوانی بیان احساسم به اونایی که باید , بهم میخوره


+رمز مطالب تغییر کرد.دیگه رمزدار نمینویسم

40.از همه چیز و هیچ چیز!

یلداتون پیشاپیش مبارک :)
مامان من از امروز رفته خرید و داره اشپزی میکنه و تدارک میبینه واسه فردا شب! منم بی خبر از همه چیز....فقط میدونم که قراره شخص شخیص پست شماره ۳۷ هم فردا در مهمونی خونه ما حضور داشته باشه!!
مامان میپرسه به نظرت اگه ژله رو با میوه های خرد شده توی پوست هندونه درست کنم تزیینش میکنی؟ :| اگه اینا شیرین نباشن چی؟! به نظرت دیگه جز این غذاها چیزی درست نکنم؟! نخور اون تخمه ها رو...
و من اصلا توی این دنیا نیستم!!! نمیدونم چرا اینطوری شدم خب :-\ 


حجم زیااادی از خیانت و نااهلی میبینم این روزا,خواه ناخواه میشنوم و میبینم...دارم از هرچی تاهل و تعهدی که بخواد سرانجامش این باشه بیزااار میشم واقعا...اعتمادمو به همه از دست میدم کم کم.همش حواسم به خودمه که یه وقت منم رفتارم حتی یک اپسیلون هم شبیه اونا نشه:-\ 
اقای محترم دم از علاقه به دانش اموزاش و اعتدال و عدالت میزنه بعد وقتش که میرسه به طور نامحسوسی نمره دانش اموزی که از نظر اخلاقی ترکیده و همش دورش میگرده رو بالاتر از اون دخترساده ای میده که چیزی جز درس نمیفهمه! (اینم از قبلیه بدتره که ادم اینقدر تک بعدی باشه,اصلا از هیییچی خبر نداره)


چرا فرانسه با اون برج معروفش باید سیاه پوش شه واسه اینکه حلب ازاد شد؟؟بعد چندوقت قبلش ما هم ابراز تاسف کردیم که شهروند فرانسوی به دست تروریست کشته شد!!اصن دروغ بود من که میدونم
دلم میخواد برم وایستم جلو مسوول محترم و بگم چشماتو وا کن,گوشاتو نبند تحریممون شد قااانون!! 
اصن به من چه سیاست :||

منم دلم خواست مثل اونی باشم که هیچی نمیدونه و بی خبره و اصلا هم براش مهم نیست... :-|

هعییی
۴/۹/۹۵ امتحانام شروع میشن ... همینطوری الکی الکی یادش میفتم مشوش میشم...۱۹۹ روز دیگه تا کنکور مونده
شما برای من خیلی دعا کنید لطفا.. سعادت,سلامت,ارامش ذهنی و فکری,موفقیت,شادی,انسانیت حتی!... همه چیز! 
ثروتو یادم رفت بگم :)) اینم لازمه دعا کنید :)
هیچی دیگه فعلا مشغولیات ذهنیمو نوشتم اروم شدم میتونم برم به ادامه درسم برسم.


راستی اگر فرداشب طی اتفاقات! چیزجالبی برای نوشتن داشتم به همین پست اضاف میکنم.
فعلا :)


پ.ن:انگار قیافه ام غلط اندازه که همیشه مورد قضاوت قرار میگیرم
نه برام مهمه نه بهش فکر میکنم
فقط از اون قضاوت کننده ای که نشست روبروم و بهم گفت افسرده ای چون ازش انتظار نداشتم متنفر شدم.نمیخوام حس تنفر توی وجودم باشه.واسه همین بی صدا حذفش کردم از زندگیم و تنها چیزی که ازش باقی مونده فراموشیه!!



آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan