!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

37.اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان/گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بازم سوال,ولی خیلی مهم!

 برای زندگی بخشیدن به زندگی یه نفر دیگه , برای شاد کردن و به اوج رسوندن اون شخص حاضر هستید به کمتر از اون چیزی که فکر میکنید حقتونه راضی بشید؟؟
با توجه به اینکه اگه حاضر باشید اینکارو انجام بدید هستن کسانی که مدام بپرسن چرا اینکارو کردی!



سوال

یه نفر واسه من دوتا عکس فرستاده که دو حالت داره!
۱/یادش رفته اسم و مشخصاتشو بنویسه
۲/قصد داشته واقعا ناشناس بفرسته

سوال من اینه که هیچ کدوم از شما دوستان نبودین که جز دسته اول باشید؟؟

33.معجزه در یک قدمی مرگ...

از دایره میام بیرون و دقیق میشم...
میبینم اونقدر مشغول زندگی و درس و کنکور شده بودم که یادم رفته بود دنیا چقدر میتونه کوچیک باشه و خدا چقدرررر بزرگ ...
سرنوشت و زندگیم میتونست به بدترین شکل ممکن رقم بخوره
امشب خدا یک بار دیگه قدرت و مهربونیشو بهم ثابت کرد…
یادم اورد که من هیییچییی نیستم و حتی نفس کشیدنم هم دست خودشه

داشت میرفت بیرون که مامان بهش گفت امشب نرو , اما گفت زود برمیگردم و رفت
دوساعت بعد از حیاط صدای ماشین اومد فکر کردیم برگشته اما صدای مهندس بود , چرا یهو سر از خونه ما در اورد؟
من رفتم اتاقم اما صداشو شنیدم , حتی صدای گریه هم شنیدم :| فقط یادمه ناخوداگاه همونجا نشستم و سرمو گذاشتم روی زمین
هیچی از ماشینش نمونده , خودش اما سالم سالمه…
مهندس رفت , منم رفتم اتاقش...توی تاریکی نشسته بود کنار تخت و سرشو با دستهاش گرفته بود , بی صدا گریه میکردم و دلم میخواست بغلش کنم اما میدونستم که اگه دستم بهش بخوره اونم نمیتونه خودشو کنترل کنه و غرورش میشکنه
یک ساعت بی صدا کنار همدیگه نشستیم و رضایت به ترکش دادم :|
خدایا به معنای واقعی شکرت که یک بار دیگه بهم شانس زندگی دادی , از همه مهمتر به خودش اجازه دادی بمونه
اگه تو نمیخواستی من الان یا توی بیمارستان بودم یا زبونم لال...
تمام کودکی و کودکانه هام با داداشم بود , شیطنتهام , بزرگ شدنم , همه ی لحظاتمو کنارم بود , نمیتونم بدون اون خودمو تصور کنم 
خدایا هزار بار شکرت...


31.نمیدانم بخندم یا گریه کنم؟!

الان وضعیتی دارم که دقیقا نمیدونم چه کنم :||
بهش که فکر میکنم نمیدونم بخندم یا گریه کنم واقعا؟! از طرفی خیلی بعیده از من خنده داره,از طرف دیگه هم فاجعه ست:|
نمیدونم بخوابم که یادم بره یا بیدار بمونم راه چاره پیدا کنم
یه ندایی از درون میگه بجنگ!! نخواب!! ادامه بده!! 


√هی میگم باهاش چت نکن خوشم نمیاد , میرم سمتش نمیذاره حرفهاشونو بخونم! روز بعدش میاد میگه میدونی چرا نذاشتم بخونی؟!داشتم راجع به خودت صحبت میکردم,هرچی به خانواده اش گفتیم که فایده نداشت,حالا به خودش گفتم تو نرمال نیستی,اصلا یه جوری گفتم که فکر کنه دیوونه ای!! اخرش هم گفت تورو خدا مراقبش باشید!!! 

و من :|
حالا این که خوبه!! چندشب پیش میخواست مروارید مانندمونو ادب کنه!! میگفت لیمو رو ببین یک وجب قد داره ها ولی یه روح بزرگی داره,اصن یه شخصیتی داره که بیا و ببین!!بچه هم که بود بچه نبود!!

من :||
من قدم کوتاه نیست واقعا :||| نییییست :|| اصلا همینه که هست :-\

#چه کنم؟!
الهی نگاهی لطفا :|

29.اندکی صبر...

شاید آن روز که سهراب نوشت تا شقایق هست زندگی باید کرد ,خبر از دل پر درد گل یاس نداشت....
باید این گونه نوشت؛ هرگلی باشی چه شقایق چه گل پیچک و یاس,زندگی جاریست...لاجرم باید زیست


*روزی که از اینجا برم,به جای همراه داشتن کلی خاطره ی شیرین و جذاب,به جای داشتن کودکی و کودکانه هام,به جای داشتن دوستهام و دیوونه بازیهام با درد میرم, با هیچی جز حسی بین حس آزادی و حس نفرت ...

28.زمانه ناقلا با من لج افتاد

فردا برای همه اول هفته ست,برای من اخر هفته ست که تعطیلم:|
میتونه اون سه ساعت چهارشنبه رو پخش کنه روی بقیه روزها و چهارشنبه ها هم تعطیل باشیم اما نمیکنه,اما لجه و از ما خوشش نمیاد:-\ لعنتی
با این حساب توی دوهفته ازمون فقط پنج شنبه و جمعه و شنبه+پنج شنبه قبل از ازمونو وقت دارم بخونم...اصلا نمیشه توی روزهایی که میرم مدرسه پایه بخونم,همش امتحان:|
خدایا کاش بشه که برسم به برنامه ها :) و خدایا مرا کمی بیخیال بفرما!

دلم بااروون میخواد,برف میخواد...!! بوت هم ندارم امسال:| و از اون جایی که وقت هم ندارم برم خرید شاید اینترنتی بخرم! یه جورایی هم مطمینم موفقیت امیز نخواهد بود:))

۲۱:۲۱ست :) دلم میخواد بخوابم:-( عمومی ها رو باید رسیدگی کنم قبلش:|


پ.ن یکشنبه:چقدر این روزها بده,چقدر طوفانیه...ناخواسته توی بحثهای بیخود قرار میگیرم,ناخواسته مجبورم نیش و کنایه های ادمهای نفرت انگیزو بشنوم ولی برای ارامش خودم برای اینکه موضوع کش دار نشه سکوت میکنم..چشمم رو میبندم...
_دعوتم کردن تولد,گفتن میخوایم بریم سفره خونه(!) گفتم نمیام,ناراحت شدن,نهایتا برای اینکه ناراحت نشن گفتم بهم اجازه نمیدن!!(یکی بخاطر خودشون یکی هم بخاطر درسهام دلیل مخالفت اصلیم بود)! دیروز رفتن,امروز اومدن گفتن گشت گرفته بودشون!!!!!
_به اقای الف اعتراض کردن,ولی نگفتن با تدریسش مشکل دارن نه چیز دیگه.اونها هم متوجه منظور اصلی نشدن فکر کردن بنده خدا مشکل اخلاقی داره!!! فکر کنم نیومده باید بره:| و من دارم به حس شکست و سرخوردگی که براش پیش میاد فکر میکنم:-\
_نمیفهمم من که همسن دخترشونم,چطور وقتی دارن میرن جنوب من باید مراقب دخترشون باشم؟! بابا و مامان میگن خودت باید میگفتی نه!خودت باید از پس خودت برآی و اینگونه ممکنه که فردا شبو خونه شون باشم :-\

دلم ارامش میخواد,تنش تنش تنش همش اشوب :-( لعنت بهت کنکور...تمام زندگیمو بهم ریختی.تمام خوشی هامو گرفتی,منی که شب امتحانی بودم الان حتی با این سردرد هم دارم درس میخونم که مبادا بعدا پشیمون شم چرا تلاش نکردم,دارم درس میخونم اونم با علاقه!
حالام برم دیگه ریاضی و ... منتظرمن بهشون برمیخوره :)))

26.هیچ عنوانی نمیشه گذاشت :|

پیام دادم اقای استاد:
سلام شبتون بخیر,محل برگزاری ازمون کجاست؟
+سلام خانم لیمو فردا ازمون برگزار نمیشود
:|||
این از اولین ازمونی که قرار بود من بیچاره شرکت کنم
از سه شنبه خودمو خفه کردم درسها رو بخونم و همه رو خوندم جز فیزیک...چه ازمون خوبی هم شد!!!

+ظهر استاد زبانم زنگ زده پدرم میگه دوشنبه لیمو بیاد واسه امتحان مدرکش...چندتا هم پروژه هست باید انجام بده:-/
اخه شما میری مسافرت من باید بین این همه درس پیش دانشگاهی و کنکور تاوان پس بدم؟؟

+اونم از امنیت شهرستان جنوب استان که تروریست پیدا میشه:|منتظرم بیان منو هم بکشن دیگه:-\

+دو سه شب پیش س (همکلاسی و از اشناهای دور) باز تو خونه تنها شده,زنگ زده به من میگه پسرعموی x الان زنگ زده میگه تورو دیده و... :| گفتم درس دارم خداحافظ

+سه شنبه با معلم زبانمون خانم ح توی راهرو با چندنفر دیگه داشتیم حرف میزدیم راجع به برنامه ها و.... مدیرجدید از کنارمون رد شد برگشت با فریاد کلی تیکه پروند و تهش هم بهمون گفت شورشگر:)) درواقع با همکارشون بودن اما خیلی رفتار زشتی بود
(ماجرا خیلی گستردست,اینو نوشتم یادم بمونه!)

هیچ چیزی سرجاش نیست,اعصابم خورده
بعد وقتی به بابا میگم به عین بگو برام دعوتنامه بفرسته برم هرکسی یه بهانه ای میاره:| 


پ.ن؛ هنوز همه اون مسایل اعصابمو خورد میکنه اما اینکه یهو یه دوست مجازی واقعی شه و مهربونیش,صداش و ارامشش لبخندو بهت هدیه بده یه چیز دیگه ست...یه نقطه عطف بین همه اینها:) 

24.دعایم کن...

امشب که بلرزید دل و بغض و صدایت


آرام روان گشت دلت سوی خدایت


رفتى به در خانه آن قاضى حاجات


یاد آر مرا ملتمس لطف و دعایت...


لطفا منو خیلی دعا کنید! فکر کنم زیاد رو به راه نیستم:-\


++چرا هیچ روایت واضحی از حضرت زینب بعد از شهادت امام نیست؟وقتی تنها بین اون ملعونهاست چه بلایی سرش اوردن؟

دلم نمیخواد اون کتابی که توسط اهل تسنن نوشته شده بود رو باور کنم,فاجعه ست:-(


20.حیا داشته باش بانو!

پارسال من و دوستام سرویس گرفته بودیم که رفت و امدمون به مدرسه هرچند مسیر زیادی هم نبود اسون باشه و نخوایم این طرف و اون طرف سرگردون باشیم! امسال دیگه خیلیهاشون رفتن...من موندم و یکی از دوستام که یک سال از خودم کوچیکتره,تصمیم گرفتیم با سرویس مدرسه بریم,و من و ن با دهمی ها که ورودی جدید بودن هم سرویس شدیم.
یه دختری علاوه بر دهمی بودن,همسایه ما هم هست...این خانوم از روز اول هی با راننده سرویس گپ و گفت داشت و حتی بعضی وقتها باهاش دعوا هم میکرد!!! یه حرفهایی میزد که من اون پشت خجالت میکشیدم و میرفتم پشت صندلی که مبادا چشمم به رانندهه بیفته و در حال شنیدن این خزعبلات ببینمش...اون اقای راننده هم انگار نه انگار که مرده,اصلا راننده سرویسه!! انگار که یه نقطه ضعفی دست این خانوم داره و یا جوابشو نمیداد یا مثل خودش بود.
کاش فقط همین یه نفر بود,بقیه دوستهاش هم همینطوری هستن,کلا انگار هدفشون از مدرسه رفتن فقط همین حاشیه هاست ولاغیر..
من روزهای اول رو با بابام رفتم,روزهای بعدی رو هم که بخاطر پیش دانشگاهی بودن کم باهاشون میومدم,اما اون دوستم مجبور بود هر روز گندکاری هاشونو تحمل کنه,به من میگفت دیگه میخوام بهشون تذکر بدم شورشو دراوردن...اما مثل اینکه این خانم و دوستهاش وقتی توی مدرسه راهنمایی هم بودن همینطوری بودن.
من چندین بار سالهای قبل راجع بهشون شنیده بودم(مدرسه راهنمایی به دبیرستان ما خیلی نزدیکه و حتی بعضی از سرویسهاشون به نقاط مختلف مشترکه) ولی هیچ وقت قضاوتش نکردم تا اینکه الان دارم به عینه میبینم!! 
حالم ازشون بهم میخوره,اصلا به من چه زندگی خودتونه هرکاری دوست دارید بکنید ولی نه تا وقتی که بیاد وارد حدود ما شه…خیلیییی بده خیلیییی بده که کاری کنیم که دیگران نتونن قضاوتمون نکنن!!! اخه چقدر بده که بیان بگن اینم مثل مامانشه؟!!
من و دوستم هم از این به بعد با دونفر دیگه اژانس گرفتیم...دور شم از اینها :| دو هفته هی صبح و ظهر تحمل کردیم کافیه
شنیدم که سرویسه هم گفته تعدادتون کمه دیگه اینجا (منطقه ما) نمیام.راستش دلم خنک شد برنامه هاشون بهم خورد


                             
گذشته از اون...کاش یه عده حقیقت اسلام و دین و حجاب رو درک میکردن!!
وقتی یکیو میبینم که هزار تا گند زده و بعد با چادری که واسه پوششش انتخاب میکنه همه رو میپوشونه,یا مثلا یکی دیگه که اعتقادات محکمی نداره اونو میبینه و میگه همه چادری ها این مدلی ان!!! خیلی متاسف میشم...که چقدر مفاهیم از حقیقتشون دور شدن...
#انسان بدون را رعایت کنیم!!
بنده هیییچ ادعایی ندارم,فقط دیگه نتونستم سکوت کنم!!
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan