میخوام بنویسم...بنویسم راجع به دختری که دخترانه هاش مرد.دختری که زندگیش شد تاوان اشتباهش...
یه بغضی گلومو گرفته داره خفه ام میکنه
صبح که از ماشین پیاده شدم دوستمو کنار حیاط با دوستش دیدم.یه حالتی بود.هردو برگشتن سمت من و اشاره کردن برم پیششون.تا من رفتم اون دوستش سلام کرد و تنهامون گذاشت.ولی من فقط به دوستم نگاه میکردم.چشماش انگار خونی بود از بس گریه کرده بود.هنوزم داشت گریه میکرد
گفتم چی شده؟
-سرم درد میکنه
+بگو ببینم چی شده دختر مردم خب
-لیمو بدبخت شدم
منو بغل کرده بود و زار زار گریه میکرد...
این دختر دوست دوران راهنمایی من بود.از اون دخترهای محجبه و چادری که ظاهرشون خییلیییی مهربونه و نمیتونی جذبشون نشی.وقتی وارد دبیرستان شدیم بخاطر رشته هامون از همدیگه جدا شدیم و خیلی کمتر همدیگه رو میدیدم.اما از دور از همدیگه کاملا باخبر بودیم.از روی ناچاری که کس دیگه ای نبود با دخترهایی دوست شده بود که از نظر اخلاقی هیچ شباهتی باهاشون نداشت.هی میلغزید.هی بهش گفتم مراقب خودت باش
تا اینکه پارسال کاملا عوض شد.
خانواده اش علاوه بر مذهبی بودن خیلی متعصب هستن.
سرجریانات کاااملا اتفاقی با یه پسر که واقعا اشغاله دوست شده بود.ولش نمیکرد.هی بهش گفتم تمومش کن تو رو چه به این کار اخه؟هی تلاش کرد.هر بار اون اقا با اصرارها و حیله هاش اینو بیشتر توی منجلاب اشتباهش غرق کرد تا جایی که از قران برای نگه داشتن این دختر کنار خودش سواستفاده کرده بود.دختر بیچاره هم خوشحال که دیگه از نظر خودش و عقایدش گناه نمیکنه.دیگه محرمشه.وای وای وقتی یادم میاد حالم به شدت بد میشه...تا کجاها پیش رفتن...دیگه کاری به کارش نداشتم.دیگه نیومد پیش من دردودل کنه.منم مشغول درسهام و زندگی خودم بودم و دلم هم نمیخواست با حرفهام فکر کنه دارم دخالت میکنم.فقط وقتی یه چیزی میگفت من گوشزد میکردم که این کار با تو و اخلاقت و خانواده ات همخوانی نداره.حواست باشه داری چیکار میکنی و...
یه روز کلاسهاشون تشکیل نمیشه و همون صبح دانش اموزا برمیگردن خونه.اما این میره جایی که نباید...
این اقا کلا ردپاش توی زندگی خیلی از دخترهای اون کلاس بود,و یه دختر هم پیدا میشه که میفهمه و زنگ میزنه به بابای دختر قصه ما...میگه دخترتون مدرسه اش تعطیله شما میدونید کجاست؟!
ظهر دختر با خیال اینکه همه چیز مثل همیشه ست سر کوچه اشون از ماشین پیاده میشه غافل از اینکه پدرش همون حوالی در کمینش بوده.میره خونه میگن کجا بودی میگه مدرسه
صبح اشک میریخت و میگفت وقتی گفتم مدرسه بودم بابام تف انداخت توی صورتم.کتکم زد.داداشم کتکم زد.میخواستن منو بکشن...
این ماجرای فهمیدن خانواده اش مال یک ماه قبل بود.وقتی که یه روز اتفاقی توی راهرو دیدمش و کل صورتشو پوشونده بود.کبودی ها رو میدیدم کلا ورم کرده بود و گفت بخاطر دندونمه!راستش همون موقع فهمیدم جریان چیه اما به روی خودم نیاوردم.چند روز پیش گفت یه خواستگار از اشناها دارم بابام میگه لکه ی ننگی باید بفرستمت بری تا ابرومو نبردی...اما خب فکر نمیکردم جدی باشه
امروز درکمال ناباوری گفت فردا عقدمه...
میخوان به اجبار بفرستنش بره...
گریه میکرد میگفت لیمو منی که از این مدرسه بیزار بودم الان اینجا شده واسم پناهگاه.جایی که از حرفهاشون و کتکهاشون فرار کنم.میگفت باورت میشه داداش کوچیکه ام بهم میگه تو توی این خونه اضافی هستی.باید بری...
به جایی رسیده بود که میگفت خانواده ام با دینشون و ابروشون منو کشتن.بخاطر ابروشون حاضرن هرکاری بکنن.چاقو بذار روی گردن من.اینا نمیفهمن دوست داشتن چیه.
اشتباه کرد.اشتباهی که در حد خودش و خانواده اش خیلی بزرگ بود...اما من دلم میسوزه.چرا باید تاوان اشتباهش بشه یک عمر زندگیش؟چرا تمام احساساتش له شه بخاطر یه حیوون که هیچی نمیفهمه جز راضی کردن خودش؟امیدوارم دیگه بره,دیگه نیاد و شرایطشو از این بدتر کنه.هرچند که میدونم ترسوتر از این حرفهاست.
باورم نمیشه یه دختر به اون خوبی به اینجا کشیده شد...
هیچ قضاوتی نمیکنم که مقصراصلی کی بود...هیچ کدوم از ما جای اون نبودیم.توی شرایط اون نبودیم
فقط میدونم که چهره اش جلوی چشمامه و هربار با یاداوریش قلبم فشرده میشه...
ناراحتم...ناراحتم برای حماقتش,ناراحتم که بزرگ نشده بود و بچگی کرد...ناراحتم که احساسش چشم عقلشو کور کرد...
حق اون دختری که من 6 سال پیش دیدم این نبود...
دلم میخواد ببینمش بلکه یکم از حس بد خودم کم شه,اما فردا رو بخاطر پیش بینی سیل تعطیل کردن...
زندگی چه داستانهایی که واسمون نمیسازه...البته ماییم که داستانهای زندگیمون رو میسازیم..
مراقب باشیم اشتباهی نکنیم که تاوانش بشه زندگیمون.تاوانش بشه مرگ احساسمون...
+کامنتهای پست قبل رو بعدا تایید میکنم
- يكشنبه ۲۴ بهمن ۹۵