!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

زشته بخدا

میرم اینستاگرام و کادوی تولدش ، همونیه که کادوی تولد من بود
میرم اینستاگرام و میبینم جمله هاش ، هموناست که خودم میگفتم
حتی تر میرم اینستاگرام و میبینم سه روزه هر روز داره عکس گل میذاره:))))
فکر کنم نشسته به من نگاه کرده بعد رفته بهش گفته من اینا رو دوست دارم! بخر برام :))) زیباست واقعا زیباااست :)))
دنیایی شده که ملت عاشقانه هاشون هم کپی میکنن.
>_<

الان که دارم فکر میکنم توی خیلی از مسائل زندگیم همین بودم.اولش انقدر تو یه چیزی خوبم که الگوی ملت میشم و فوری میرن تقلید میکنن.بعد از یه مدت خودم اونو به دلایل مختلف ندارم ولی بقیه به خووووودم!! پزش رو میدن :))) و حتی یه جوری رفتار میکنن انگار نه انگار که ایده شون خودم بودم

دارم تغییر میکنم

اگه میخواید بدونیو حالتون واقعا خوبه یا بده شب ها به درونتون نگاه کنید! شبها همه چیز پررنگ تره.
تمام حس های خوب و بدی که در طول روز باهاشون مواجه شدی یا ازشون فرار کردی شب ها پرررررر رنگ میشن.
و من فهمیدم که امروز عصبانی بودم.بماند

از این که بگذریم
باید بگم که ....
دارم کتاب نیمه ی تاریک وجود رو میخونم.پذیرش نفرت در برابر عشق ، شجاعت در برابر ترس ، قناعت در برابر حرص و ...
این که بدونیم هرررررگونه حسی که داریم و هرگونه بخش وجودی و شخصیتی که داریم ، چه خوب چه بد ، چه مزایایی برامون داره و جریانش چیه..
و منم که دارم خودم رو بررسی میکنم که اره! همیشه از نفرت فرار کردم ، از حسادت ، از هر ویژگی بدی
چون بهم دیکته شده بود توسط خودم که خووووب باش! قهرمان خودت باش
درصورتی که خوب بودن یعنی "کامل" بودن ، نه فقط اون صفاتی که با عنوان "خوب" شناخته شدن رو داشتن.
یه جاهایی باید به جای عشق ، نفرت ورزید . باید حسود شد حتی ، باید ظالم بود ...
شرایط مهمه.
میدونی؟درسته که این روزها بخش زیادش رو دارم رنج میکشم بخاطر اتفاقات و عواطف درونم.اما دوستشون دارم.پذیرفتمشون.و دارم بزرگتر میشم
و البته که هیچوقت فراموششون نمیکنم.
gold days!!!!!هاه

باید برم ببینم عروسکها سر جاشونن؟

یک سال قبل من و دوستم ف و خواهرم روی تختم نشسته بودیم با این که از این کار متنفرم اما چاره ای نبود
خلاصه! قلمبه اومد خودش رو پرت کرد روی تخت
لازم به ذکره که قلمبه دو سه کیلو از صدکیلو شدن کم داره :| 
و بله! تختم شکست :||
بعدش هم که رفتم دانشگاه و دیگه خونه نبودم که نیازی به تخت داشته باشم
حالا برای دو ماه پیش رو که خونه ام تختم رو عوض کردم و یه تخت جدید گذاشتم
به علاوه ی اضافه کردن تماااام عروسک های بچگیم و حتی نمیدونم چرا.چون سالها بود عروسکها توی گونی و کارتون بالای انبار حمام بودن!!! دلم خواست اتاقم رنگی رنگی شه
وقتی داشتم عروسکها رو جا میدادم بالای تخت و کمد هی تکونشون میدادم که مطمئن شم یه وقت نیفتن وقتی در کمدها باز شه یا زلزله بیاد!
کل خانواده افتاده بودیم به جون اتاقم که مرتبش کنیم و هنوز کارهاش مونده بود که تصمیم گرفتیم بیایم یکم استراحت کنیم
آقو ! تا نشستیم زلزله اومد :)))) نشسته بودیم به هم نگاه میکردیم میگفتیم عه زلزله ستا
و من دارم فکر میکنم چقدر قانون جاذبه بعضی وقتها جواب میده
بیاید به چیزای خوب فکر کنیم... اتفاقهای خوب ... آدمهای خوب ...!

کنکورهای زندگی

هیچی و هیچ کس نمیتونه سد راه رسیدنم به رویاهام شه.
رویاهایی که از بچگی واسشون جنگیدم و خواستم که بهشون برسم
شاید یه سریاشو هیچکس ندونه ، شاید یه سریا رو فریاد زده باشم!
از همون بچگی عادت کردم بهترین خودم باشم و هرجا حس کردم ازش دور شدم حال خوب درونیم خدشه دار شد.نه بخاطر اینکه اعتماد به نفس نداشتم ، بخاطر اینکه در اون لحظه اونی که میخواستم نبودم.
برای نتایج ترم اولم هزاران دلیل وجود داشت که خودم رو قانع کنم که بابا دیگه بهتر از این نمیشد ! اما ترم دوم دیگه همه ی بهانه ها رو از خودم گرفتم ، چشمهام رو بستم و رفتم و تلاش کردم.
خیلی از دوستام و شاید خانوادم به صورت پنهانی از دستم دلخور شدن که چرا انقدر نیستم یا بی معرفتم مثلا! فقط برای یکی از دوستام همیشه وقت داشتم ؛ با دلایل متعدد. هروقت که میخواست همه چیز رو تعطیل میکردم و میگفتم من هستم! لذت میبردم از این کار.
الان که دارم اینو مینویسم یاد معلم فیزیک سوم دبیرستانم افتادم که میگفت فلان دانشمند نظرش این بود که من میرم توی آزمایشگاه خودم ، درها رو میبندم ، و روی پروژه های خودم کار میکنم و برام مهم نیست که تو دنیا چی میگذره.من به کارم ادامه میدم
این همیشه توی دهنم مونده بود و فکر کنم گاهی میتونم عملیش کنم!
یک سال پیش همچین روزی ، منتظر سه روز دیگه بودم که برم و هر چی خوندم رو روی پاسخنامه ی کنکور سرنوشت سازم پیاده کنم!! کاملا راضی بودم چون نهایت تلاشم همون بود.نمیگم همه ی هوش و استعداد و تواناییم همون بود
بعدش من خیلی جنگیدم.که برم رشته ای که خودم میخوام.نه چیزایی که بقیه میخوان
شاید حتی کمرنگ و طرد شدم.
ولی ارزشش رو داشت.
الان هم توی دانشگاهی دارم درس میخونم که معروفه به بددددد نمره بودن استادهاش.بیشتر هیات علمیها.استادهای قراردادی یا TA قابل تحمل ترن!
ولی اون سخت گیری هاشون رو دوست دارم.شاید در طول ترم اذیت شم و غر بزنم اما یه روزی مثل الان که برمیگردم و نگاه میکنم واقعا خوشحاام که سختگیری ها و بدقلقی های بی موردشون باعث شده ازم یه دانشجوی قوی و تلاشگر ساخته شه.
بخصوص این ترم که چندتا از استادهامون بهمون فهموندن اگه دنبال نمره باشی باختی.باید یاااد بگیری.بفهمی.لذت ببری.تلاش کنی. بعدش نمره ی خوب خودش میاد!
خب من یه جنبه ی شخصیتی دارم که پتانسیل علاقمند شدن به اکثر رشته ها رو دارم :))) مثلا این ترم که واحدهای زیادی شیمی داشتم با خودم میگفتم ببین رشته شیمی هم میتونستی بریا! باحاله! 
ولی خب متاسفانه یا خوشبختانه نمیتونست اونطوری که باید من رو به جایگاهی که میخواستم برسونه
شاید هم بتونه!
نمیدونم
دیدگاهم نسبت به آینده و رشته و کار و حرفه و مهارت دیدگاه دوسال پیش نیست.محدود نیست. گسترده و لذت بخشه و بهم امید میده
داشتن دوست سی ساله ای که اونم مثل من دانشجوی ورودی بود و بدون داشتن مدرک دانشگاهی درآمدهای آنچنانی داشت یا مثلا همکلاسیهایی که درآمدهایی از مهارتهای دیگه شون داشتن هم توی این دیدگاه بی تاثیر نبود
چند روز اخیر یه اتفاقاتی افتاد که حالم بد شد ، ناامید شدم و در حدی بی حوصله بودم که هنووووز چمدونهای لباس و وسایلم کف اتاقم ریخته و اصلا حتی دلم نمیخواست برم ببینمشون!
اما نمیدونم یهو چی شد که دلم خواست این پست رو بنویسم.به یاد رویاهایی که قراره تا ابد نفس بکشن و تموم نشن! آتش رسیدن به رویاهای دور و درازم خاموش نمیشه چون من به اندازه یک عمر آرزو دارم
باید یکم بیشتر واسه خودم و حال دلم و سرگرمی هام وقت بذارم.باید مهارتهایی که داشتم رو بازسازی و تقویت کنم
باید به خودم ثابت کنم که بیشتر از هر وقتی عاشقتم لیموی ملس*_*
هرجا و توی هر شرایطی باشم ، چه اینجا چه جای دیگه (که هنوز دوست ندارم به طور قطع بگم نظرم رو!) باید به اون جایگاهی که همیشه خودم میخواستم برسم. تمام!

تربیت!

اگه یه روزی بچه داشتم احتمالا اولین چیزی که در مهارتهای زندگی بهش یاد میدم تنهاییه
اگه بدونه توی زندگی روزهایی وجود داره که حتی ممکنه از نزدیک ترین فرد زندگیش که در اون لحظه منِ مادرش هستم به تنگ بیاد و حس کنه چقدر ازش دوره و چقدر تنهاست ، دیگه برای نگه داشتن آدمها کنار خودش دروغ نمیگه.دورو نمیشه.خودش رو در اولویت قرار میده.از حقش دفاع میکنه.نمیذاره کسی ناراحتش کنه یا چیزی ازش کم کنه چون میدونه در نهایت تنها کسی که واسش میمونه خودشه.حتی غیبت نمیکنه چون میتونه هرمشکلی با کسی داره مستقیما به خودش بگه بدون هیچ ترسی.به حریم شخصی دیگران احترام میذاره و درک میکنه که نباید کاری کنه که اون ادمها نتونن تنهایی از پس خودشون بر بیان.اگه عاشق شد وابستگی افراطی نداره که اذیت شه. و در یک جمله ی کلی اینکه زندگی در کنار عزیزانش شیرین تر و بدون اونها هم شیرین خواهد بود واسش.
دیگه نگران این نیستم که اگه من مردم بچه ام چی میشه مثلا! 
نمیدونم.چیزی نشده.در حالت خوشی هم به این فکر کردم.فقط جالب بود واسم

یهو خیلی ترسیدم

میدونی چی شد که ترسیدم؟
داشتم برمیگشتم اتاق که به سرم زد برم پشت بوم و افتاب بگیرم!
اره دقیقا 2 بعد از ظهر زیر همچین تابشی
یهو فکرم رفت به سال دیگه ... 1399 یا 2020! من وااااااقعا نمیدونم سال دیگه همچین روزی کجام!! چیکار میکنم و ...
این برهه از زندگیم دقیقا همینقدر نامشخصه 
حتی مثل کنکوری بودن هم نیست.فراتره... این ترسناک نیست؟
چیزای ترسناک هم که هیجان انگیزن!
ببین! واقعا نمیدونما ! اصلا نمیتونم حدس بزنم حتی :|
nothing else to say

ماجرای همون "کار خوبه خدا درست کنه"

اینجایی که من الان هستم ، پرررررر از چمن و سبزه ست
پر از یاسه ... صبح ، ظهر و عصر و هر لحظه عطر یاس توی مشامم میپیچه
صدای گنجشکها و حتی بلبلها رو دائم میشنوی
صدای کلاغ ها دم صبح
یک عالمه سگ و گربه های خوشگل و باحالی که ازت نمیترسن و میذارن نازشون کنی
درخت های میوه ای که میتونی بری سراغشون و لذت ببری
سکوت و آرامش طبیعت اینجا موج میزنه
مثل جنگل های توی داستان های بچگیمون یا عکس های اینستاگرامی که هرروز لایک میکنیم و فقط چون ایران نیست ، آرزو میکنیم کاش اونجا بودیم
من الان توی همچین فضایی ام و هر وقت از این چهاردیواری میرم بیرون به مناظر نگاه میکنم و تک لبخندی میزنم که به به چقدر اینجا قشنگه ... 
واقعا همچین فضایی توی حالت بی تاثیر نیست و نمیتونی انکارش کنی
اینجا بهشته اما حال ما همیشه بهشت نیست و همون روند سینوسیِ طبیعی همیشگیش رو طی میکنه
میدونی چیه؟اون فیلمه که توش داستان تعریف میکنه و تهش میگه "کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود کیه!!" اینجا تبدیل به این میشه که دلت باید خوش باشه وگرنه آسمون همه جا یه رنگه.

من هنوز کامل نپذیرفتمش

هیچ آدمی قرار نیست همراه همیشگی تو باشه تو دنیا 
این یه امر کاملا بدیهی و منطقیه و باید بپذیریمش
باید یه بخشهایی از خودمونو همیشه واسه خودمون نگه داریم واسه اون روزهای تنهایی مطلق
یه بخشهای باحال و حال خوب کن! :)
اتفاقا حقیقت تلخی نیست.جالبه
همه مون گاهی نیاز داریم توی دنیای خودمون سیر کنیم بدون اینکه کسی باشه

وای آره

به قول دکتر چاوشی فقط با کارها و آدمها و چیزهایی موافق باشید که واستون و واسشون یه "وای آره"ی بزرگ باشید
با تکنیکی که روی سلولهام ثبت شده حالا دارم به خیلی چیزها نه میگم چون واسشون وای آره نیستم!
در واقع میگه شما توی چیزی موفقید که شوقتون هنگام انجام دادنش زیاد باشه
یا مهمترین مثالی که خودشون روش کار کرده بودن میگفت که شما توی رابطه ای موفقید که هردوتون پاسختون به پرسش اینکه آیا توی رابطه باشید؟ (وای آره) ست

امروز به درخواست دوستم واسه رفتن به نمایشگاه کتاب نه گفتم چون طبق برنامه ام نبود و اگه میرفتم کارهام میموند. وای اره ی درونم خاموش بود
یا از میم نخواستم واسم وقت بذاره چون اون خودش واسه بودن با من ، وای آره نبود.
و الان یه "وای آره"ی اساسی واسه یه لیوان چای روی پشت بومم که حالمو عوض کنه و کسل بودن ناشی از خوابمو از بین ببره و بیام بشینم درس بخونم که میانترم اون درس سخته که تنها درسیه که تا حالا نخوندمش از رگ گردن به ما نزدیکتره ...
شب هم با دوستم الف قرار گذاشتم بریم گپ بزنیم.البته اگه برنامم عوض نشه :)

توییت

حیف که نمیشه همه ی آدمهای مهم زندگیت رو یه جا داشته باشی و دسترسی به نیازهامون سخت میشه وگرنه با مجازی کات فور اور میشدم :d
دارم فکر میکنم چرا آدمها از پشت اسکرین و توی مجازی با هم مهربونترن؟! چرا وقتی توی واقعیت روبروی هم قرار میگیرن خبری از اون شور و علاقه نیست؟
من از آدمهای گرم و پر انرژی و صمیمی خوشم میاد و به جاش تمایلی برای نزدیک شدن به آدمهای خنثی ندارم.حتی گاهی خودم هم خنثی میشم و راضی هم نیستم اما طبیعت همیشگیم این نیست.توی یه جمع هایی ترجیح میدم ساکت باشم وگرنه ...

پستهام جدیدا شبیه توییت شدن اما خودمو قانع میکنم که بلاگم ظرفیتش زیاده و همچنان همینجا مینویسم و توییتر نصب نمیکنم :)))
۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ . . . ۱۷ ۱۸ ۱۹
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan