!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

به وقت حال و هوای سفر

ساعتهای آخریه که خوابگاهم.

وسایلم رو جمع کردم و آماده ی رفتنم.

خیلی نگران بودم که دوباره دارم با یک عالمه وسیله این مسیر رو تنهایی طی میکنم

اما رفتم سلف و دوتا عموی دوست داشتنی و مهربون رو دیدم.باهاشون احوالپرسی کردم و سال نو رو پیشاپیش بهشون تبریک گفتم و در عوض اونها هم یک عالمه حس خوب بهم دادن.و بعد هم عمو جیم بوفه ی دانشگاه.

برام عجیب بود که داشت از مرگ صحبت میکرد.گفتم دور از جون شما و گفت چرا؟مگه پیر و جوون میشناسه؟میبینی آدمها الان خوشحالن که عیده؟واسه من هرروز عیده.شبها که میخوام بخوابم مطمئنم که فردا برام روز بهتریه

برگشتم خوابگاه.تنها بودم.بچه ها هر کدوم یه جایین.دو نفر رفتن، یکیشون کلاسه و یکی هم که معمولا نیستش

سرم درد میکرد میخواستم بخوابم اما تلاشم نتیجه نداد

اومدم روی پشت بام خوابگاه.دارم فکر میکنم چقدر اینجا دوست داشتنی تره وقتی نکات منفیش رو نمیبینی.وقتی تمرکزت روی نکات دوست داشتنیش باشه.وقتی انرژیت رو منحصر به خودت حفظ کنی

کاش میشد با آدمهای منفی تبادل انرژی نداشت

از این بالا دارم خوابگاهی های چمدون به دست رو میبینم.بعضیهاشون خیلی وسایلشون زیاده.باهاشون همزاد پنداری میکنم!!

من اشتباه کردم که ترمینال نزدیک دانشگاه بلیط نگرفتم.اخه قرار بود امروز هم بریم کلاس ولی دیروز تصمیم گرفتیم نریم. این ترمینال نزدیکه تایم حرکتش با من هماهنگ نبود.منم میخواستم پرواز کنم به سمت خونه!واسه همین دوساعت دیرترش رو یه ترمینال دیگه بلیط گرفتم.

الان خوبم.یه حس عجیب و باحال دارم

ترکیب نگرانی و شادی و دلتنگی

منم مثل عمو جیم مطمئنم که فردا برام روز بهتریه.

24 ساعت دیگه فندقم رو بغل کردم و دارم باهاش بازی میکنم و صدای اعضای خانواده ام بهم آرامش میده...

و امان از دوری تو میم... کاش میشد تو هم با من بیای بریم.همتونو توی یک قاب داشته باشم ...

چیکار کنیم؟ زندگیه دیگه

طفلی به نام شادی

42 روز دیگه وارد دهه ی جدیدی از زندگیم میشم
گذر از این دهه به دهه ی بعدی انگار مصادف شده با تنهایی های عمیقی که انتخاب خودمه.
تغییرات خودم رو حس می کنم و دوستشون دارم.
اما نه به قیمت فراموش کردن شادی.
خوبم اما شاد نیستم.

وقتی که در یک تابوت آرام میگیرم تا به همت شانه های پر مهر شما به خانه ی تنهایی ام بروم...!

بخاطر خاطره ی خاصی که توی بچگی با پدربزرگم داشتم این ویژگی برام نهادینه شده ؛ که توی ارتباطم با آدمها همیشه به این فکر میکنم که اگه این آدم مقابلم دو ساعت دیگه بمیره من کاری کردم یا حرفی زدم که الان در نبودش عذاب وجدان داشته باشم؟یا کاری هست که نکرده باشم و حرفی هست که نزده باشم و الان در نبودش حسرت بخورم؟!
ویژگی خوبیه به نظرم... اما تو رو شکننده و شاید حتی ضعیف میکنه
گاهی احمق به نظر میای
گاهی مهربون و بخشنده
وقتی ظرف ذهنم پر میشه ، دوست دارم به عکس قضیه فکر کنم! اگر خودم بمیرم چند نفر عذاب وجدان میگیرن یا حسرت میخورن؟!

شاید
فردا، هیچوقت نیاید و تو بی شک تاسف روزی را خواهی خورد که فرصت داشتی برای یک لبخند ، یک آغوش، اما مشغولیت های زندگی، تو را از براوردن آخرین خواسته های آن ها بازداشتند...

مثلا دنیای هنر

دلم یه تجربه جدید میخواد.یه چیز جدید یاد بگیرم
یه فعالیت جدید

این بود تعطیلات

روز اول دو ساعت بعد از اینکه من رسیدم خاله ام و پسر وسطیش! هم اومدن.تا یکم جو آروم شد خواستم استراحت کنم 6_7 تا از دوستام اومدن و تا 11 شب با هم بودیم
روز بعد خونمون نذری داشتیم و خانواده دخترعموی مامان و عموی خودم هم به خاله ام اضافه شدن.و البته دوستم الف
پنجشنبه هم عصرش رفتم مهمونی
این همه هم تهران صبر کردم که برگردم اینجا برم پیش آرایشگر خودم.اونم نبود
و امروز هم به جمع کردن وسایلها گذشت
ساعت چهار هم خونه رو به مقصد تهران ترک کردم! با خاله ام رفتم
و موقع خداحافظی با خانواده ام یکم گریه کردم.راستش خیلی کم اینجا بودم.و اینکه اصلا اصلا اصلا فرصت نشد توی جمع خانواده خودم باشم و باهاشون صحبت کنم
از حسم بگم که وقتی رسیدم نه خونه واسم خونه بود نه خوابگاه... حس میکردم متعلق به هیچ کدوم نیستم.هیچ جا نمیتونم جای پامو محکم کنم
و طبق برنامه هام احتمالا این وضعیت تا ده سال آینده به همین منوال باشه..
پس بیا بهش عادت کنیم
که همه نیازمندی ها و حال خوب کنهامون توی یه کوله جا شن
که یاد بگیریم چطوری تنهایی خوش باشیم
که باد بگیریم مسافر باشیم
که یاد بگیریم چطوری برای یک سفر دوازده ساعته و دوری دو ماهه خانواده مونو بغل کنیم بدون ترس از گریه کردن :)) 
قبلا هم گفته بودم از خداحافظی خوشم نمیاد.ناراحتم میکنه
الان هم در راه برگشت به تهرانم
دوباره شروع زندگی خوابگاهی و دانشجویی و حواشی....


گزارش کار آزمایشگاهم رو ننوشتم.اون یکی هم گروهیم که ترم آخره گفت امتحان داره نمیتونه به جای من بنویسه.اون یکی که هم کلاسیمه گفت هنوز کارهای مهمترش رو تموم نکرده و فکر نکنه برسه بنویسه
این در حالیه که من آزمایشگاه هشت صبحم رو نمیرسم
و اون یکی ساعت ده رو اگه برسم گزارش کار ننوشتم.
باید برم بگم توی راه بودم و دوستان هم گروهی لطف نکردن دو صفحه خط کشی کنن و یه نمودار بکشن ، فردا خودم مینویسم میارم :/
تازه غذای دو روز آینده ام هم رزرو نکردم یادم رفت :/

ما آدمهای خاکستری

خیلی وقته دیگه راجع به هر چیزی کنجکاو نمیشم
چون میترسم !
از اینکه نکنه یه وقت تصویری که از x تو ذهنم ساختم اشتباه باشه
مثلا از گوشی همه می ترسم! دلم نمیخواد هیچ چیزی از گوشی کسی ببینم , یا لپتاپ و دفترخاطرات
انگار که ترجیح میدم اون نیمه ی پنهان آدمها واسم کشف نشده بمونه و هر کسی رو همونطور که خودش دوست داره بشناسم
دلیلش هم اینه که نمیخوام کاغذ اعتمادم بهشون چروک شه!
(به یاد اون جمله ای که میگه اعتماد مثل یه کاغذه و وقتی چروک شه دیگه مثل اولش نخواهد شد)
راستش از این موضوع خوشحال هم نیستم.
چون انگار دلیل ترسم یه ترس دیگه ست!
این که هیچکس اون چیزی که تو میبینی نیست و با توجه به تفکر صفر و صدیم راجع به انتخاب آدمها , اونطوری همه رو حذف میکنم
با این حال نکته ی مثبتش اینه که هر کنجکاوی در گذشته نسبت به کسی داشتم و ازش چیزی فهمیدم پذیرفتمش.و با وجود اون سیاهی باز هم دوستش دارم.چون میدونم خودم هم سیاهم یه جاهایی و ته تهش هممون نه سیاهیم نه سفید , که خاکستری ایم.

....

یه حس هایی , یه حرف هایی , یه ترس هایی رو نمیشه گفت
نه که نشه , نمیتونی بگی
پست قبلی رو که گذاشتم میخواستم از خودم فرار کنم و دیدم بد جایی فرار کردم!
کاش اینطوری نمونه وضع هممون

ناشناس

ناشناس بهم بگید الان چه حس و حالی دارید؟!
از چی میترسید و به چی امیدوارید؟!

رویاها

خیلی وقته دیگه دلم نمی خواد درمورد رویاهام با کسی صحبت کنم
قبلا آدمها رو میذاشتم جلوم و از رویاهام میگفتم و چشمهام برق میزد
این مال گذشته بود اما ...
وقتی فهمیدم ما آدمها دزد رویاهای همدیگه ایم , وقتی فهمیدم به جای اینکه بنزینی واسه جرقه ی انگیزه ی همدیگه باشیم , بنزین سوزوندن همدیگه ایم دیگه چراغم خاموش شد
حالا دیگه به خودم هم نمیگم چی میخوام! در لحظه زندگی میکنم و فقط راه رو نشونش میدم و میگم برو.با همین تلاشها آینده چشمک میزنه و از دور می درخشه :)

کی فردا رو دیده!

یادِ دکتر (و) افتاده بودم و ده_ دوازده ساعت همایشی که با هم داشتیم
یه زمانی همه امیدشون به اون رو از دست دادن
حالا اما؟! چندین اختراع رو به نام خودش ثبت کرده.اونم توی سن کم
گفتم دکتر چرا اینجایی؟!
گفت هی امیدم رو گره میزنم هی نمیشه. ریشه هامو اینجا کاشتم. اما خیلی بهش فکر میکنم.روز به روز بیشتر!

روزی که باهاش آشنا شدم فکرش هم نمی کردم یه روز من هم در ابتدای راهی که اون رفته قرار بگیرم و حرفهایی که اون شنیده من هم بشنوم
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan