!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

The notebook

فیلم دفترچه یادداشت ساخت 2004
بازیگر نقش اول مردش , همون نقش اول لالالند بود
راجع به دختر و پسری که از نظر فرهنگی و اقتصادی با هم خیلی متفاوتن اما میخوان با هم ازدواج کنن و این بین مشکلاتی سر راهشون قرار میگیره و از هم جدا میشن اما ...
در واقع داستان با این شروع میشه که پیرزنی مبتلا به زوال عقل داره داستانی رو که توسط پیرمردی خونده میشه گوش میده ...!
بسیار از حس فیلم لذذذذت بردم

۱. تو باید یاد بگیری چطور اعتماد کنی
۲. نووا واسه اینکه الی رو متقاعد کنه که نره بهش میگه فقط زندگی خودت با من رو تصور کن! سی سال بعد.چهل سال بعد , فکر میکنی چجوریه؟!
۳. من یه بار تو رو از دست دادم , فکر میکنم بتونم یه بار دیگه این کار رو بکنم
۴. نووا به الی میگه این فکرها رو در مورد خواسته های دیگران تموم کن.تمومش کن! در مورد چیزی که من میخوام , چیزی که اون میخواد , چیزی که پدر و مادرت میخوان. خودت چی میخوای؟خودت چی میخوای؟
۵. ما بزرگ شدن در عشق رو از همدیگه یاد گرفتیم
۶. بهترین عشق اون عشقیه که روح رو بیدار کنه و ما رو بهم نزدیکتر کنه , که اتشی در قلبهامون بکاره و ارامش ذهنامون رو ارامش بده

چی و کجا؟!

پزشکی رو دوست داشتم
معلمام میخواستن من پزشک شم
دوست و اشنا هم بدشون نمیومد طبیعتا :))
اما خانواده ام هیچوقت خودشون دوست نداشتن.صرفا چون من اینو دلم میخواست و خب توی این بازار خیلی هم قابل قبول عوامه حمایتم کردن
در واقع اونا میخواستن دخترشون معلم شه
من حدس میزدم خواننده های همیشگی و قدیمی وبم متوجه شن که الان چی و کجا قبول شدم!
بارها توی وبم گفته بودم من عشق ژنتیک و تحقیقاتم , توی کامنتها بیشتر. و توی گروه های تلگرامی که گاهی با بچه های وب داشتیم بییشتر!
توی پست اعلام نتایج هم نوشته بودم که با دیدن رتبه ی تجربیم گفتم خدایا تهرانو ازم نگیر! ولی بعد ازش دست کشیدم چون فکر میکردم نمیشه
وقتی نتایج اومد , زمان برد تا خانواده ام رو راضی کنم که من با علاقه ی دومم که حتی ذوقم الان و توی این شرایط حاکم جامعه واسش بیشتر از اولی هم هست میتونم موفق شم.
اما نهایتا مثل همیشه حمایتشون بهم رسید و من رو زیر بال و پرشون گرفتن که برو ما تا تهش هستیم و بهت افتخار میکنیم که انقدر شجاعی برای جنگیدن واسه رویاهات
خب من رفتم رشته ای رو انتخاب کردم که ربطی به درمان نداره اما پایه ی هرچی درمانه هست! برام هم مهم نبود که بقیه چی میگن و چی دوست دارن! چون انگار یه سریا میخوان علاقه خودشونو به تو تحمیل کنن
بگذریم
کامنتهای خصوصی و عمومی زیادی داشتم که چرا نمیگی چی و کجا قبول شدی ! حالا دلیلش هرچی که هست , به قول خودتون صرفا کنجکاویه , فضولیه , نگرانیه , هر چی هست مشکلی نیست.
اول از همه یه تشکر بززززررررگ از تمام کمکهایی که توی دوران کنکوری بودنم بهم کردید , اسم نمیبرم که از قلم بیفتید , و تشکر بعدی بخاطر الطافتون توی پست قبل

چون وبلاگ نویس مجازی ام و دلم میخواد به نوشتنم ادامه بدم واضح نمیگم که توی دنیای واقعی پیدا شم! مایلم دنیای مجازیم همینطوری ناشناس ادامه داشته باشه.
و حالا با عشق 
من دانشجوی یکی از رشته های علوم پایه در یکی از دانشگاه های تهران

به پایان آمد این دفتر , حکایت همچنان باقی ست!

پریشب خیلی خیلی استرس داشتم.
تلاشهام واسه خوابیدن جواب نمی داد و تا خود صبح بیدار بودم و تو ذهنم داستان میساختم
احتمالاتی که در نظر گرفته بودم اینطوری بود که یا انتخاب سومم قبول میشم و عااالیه و از خوشحالی می میرم رسما! میرم لذت زندگی و درس رو می برم و میام اینجا می نویسم (this is exactly what i want)
یا انتخاب سومم نیست و بعدیاست که خب اونوقت از دیدن نتیجه ام خوشحال میشدم که قبول شدم , اما ذوق زده نه و باید میگشتم دنبال یه دلخوشی دیگه
چون من فقط با سومی حالم خوب بود
حالا شاید بگی پس انتخاب اول و دوم چی؟!
من روز اعلام نتایج قید اون دوتای اولی رو زده بودم.نمیشد آخه!
اولش ترسیدم که نکنه قبول نشم اما یه مدت که گذشت خودم رو قانع کردم که لیمو! واسه اولی و دومی پات رو از گلیمت درازتر کردی جانم! بیخیال! واسه همین حتی احتمالش رو هم ندادم و سعی کردم منطقی فکر کنم.

و باید بگم با دیدن نتیجه ام شوکه شدم چون هیچ پیش زمینه ی فکری واسش نداشتم. اخه یکی از همون دوتا شد! :)
هم می خندیدم هم گریه می کردم و این یکی از زیباترین لحظات زندگیم بود.یکی از اون تناقض های قشنگی که هیچ وقت این مدلش رو تجربه نکرده بودم.
و این قبولی غیرمنتظره ام حالا نشونه و محرکیه واسه پله ی بعدی و آماده ام که با تمام وجود واسش تلاش کنم
الان بی نهایت خوشحالم.
هیجان زده ام.
کنجکاوم واسه اتفاقات پیش رو.
نه دانش آموز دوازده سال گذشته ام , نه پشت کنکوری پارسال و نه معلم تابستون!
قراره برم دانشجو شم.
قراره برم کیلومترها دورتر از خونه.
هم می ترسم هم بی صبرانه منتظرشم.

هیچ چیز نمی تواند ناراحتم کند

کتاب روانشناسی نوشته ی آلبرت آلیس.اگر به دنبال حال خوبید بخونیدش.فقط زمان میبره خوندنش چون باید روی هر جمله که میخونید فکر کنید و کل زندگی و تفکراتتون رو ببرید زیر سوال! تا نتیجه ی مثبتش رو ببینید.
بهتون کمک میکنه چطور نگاهی منظقی_احساسی(نه هر کدوم به تنهایی) به مسایل داشته باشید و نهایتا هیچ چیز نتونه ناراحتتون کنه!
من خودم عاشق این کتابهام و اکثر کتابهایی که میخونم روانشناسی هستن چون تاثیر بیشتری دارن
کتاب فوق العاده خوبی بود.خیلی کمکم کرد.
تا جایی که تونستم فهرست وار خلاصه اش کردم و اینجا هم می نویسمش ادامه ی مطلب.

ما آدمهای خاکستری

خیلی وقته دیگه راجع به هر چیزی کنجکاو نمیشم
چون میترسم !
از اینکه نکنه یه وقت تصویری که از x تو ذهنم ساختم اشتباه باشه
مثلا از گوشی همه می ترسم! دلم نمیخواد هیچ چیزی از گوشی کسی ببینم , یا لپتاپ و دفترخاطرات
انگار که ترجیح میدم اون نیمه ی پنهان آدمها واسم کشف نشده بمونه و هر کسی رو همونطور که خودش دوست داره بشناسم
دلیلش هم اینه که نمیخوام کاغذ اعتمادم بهشون چروک شه!
(به یاد اون جمله ای که میگه اعتماد مثل یه کاغذه و وقتی چروک شه دیگه مثل اولش نخواهد شد)
راستش از این موضوع خوشحال هم نیستم.
چون انگار دلیل ترسم یه ترس دیگه ست!
این که هیچکس اون چیزی که تو میبینی نیست و با توجه به تفکر صفر و صدیم راجع به انتخاب آدمها , اونطوری همه رو حذف میکنم
با این حال نکته ی مثبتش اینه که هر کنجکاوی در گذشته نسبت به کسی داشتم و ازش چیزی فهمیدم پذیرفتمش.و با وجود اون سیاهی باز هم دوستش دارم.چون میدونم خودم هم سیاهم یه جاهایی و ته تهش هممون نه سیاهیم نه سفید , که خاکستری ایم.

راستی هنوز اون پولی که واسم امضا کردی رو دارم

من تنها نوه دختر بودم و وقتی می دید سرگرمی پسرهامون دیگه خیلی پسرونه میشه و من لذت نمی برم سریع میگفت لباستو بپوش بریم :)
هیچوقت اون دفعه ای که برای اولین بار رفتم اون مجتمع بزرگه رو فراموش نمی کنم
کلی دوست و آشنا داشت و من اکثر بازی ها رو مجانی امتحان کردم
و وقتی من رو برد پیش اون دختره هم دانشکده ایش و روی صورتم نقش گربه کشید دیگه هیجانم تکمیل شد
بماند که اخرشب که برگشتیم پدربزرگ خدابیامرزم میخواست بزندش :))) میگفت این چه بلاییه رفتی سر دخترم آوردی ...
یادته من رو با خودت بردی سر کلاس خصوصی ریاضی خونه اون آقاهه که درویش بود؟! اون خاطره عجیب هم با تو تجربه کردم.
گذشت و گذشت تا من کم کم بزرگ شدم و حالا دیگه به جای این که منو ببره شهر بازی میرفتیم کوه و پارک و کافه می نشستیم به صحبت کردن
به قول خودش من خواهرزاده ی عاقل و فهیم سنگ صبورش بودم! ده دوازده سالم بود اما از مسایل مهم زندگی صحبت میکردیم!
چه رازها که ازش دارم و هنوز کنج ذهن و قلبمه و در رو واسه کسی باز نکردم
همه ی اینها تا قبل از ازدواجت بود اما!
همون روزی که بعد از متاهل شدنت اومدی خونمون و بغلم کردی و منو بوسیدی و دیدم که همسرت رنگ عوض کرد دیگه خودم رو عقب کشیدم
تو هم انگار مجبور بودی
حالا بعد هشت نه سال , بعد از طلاقت
شنیدم که دلت برام خیلی تنگ شده.گفتی "لیمو من رو خیلی دوست داشت منم عاشقشم , دلم براش تنگ شده.نمیدونم اونم همین حس رو داره یا نه!"
اره خب! منم دلم واست تنگ شده! خنده داره اما دلم واسه دستات تنگ شده! که دستم رو محکم بگیری تا بین شلوغی جمعیت گم نشم.
دلم واسه اینکه موهامو شونه میزدی و سشوار میکشیدی تنگ شده
حتی دلم واسه اون سوال های ریاضی که با هم حل میکردیم هم تنگ شده.می دونستی هنوز هم می تونی توی درسهام کمکم کنی؟
دلم میخواد ببینمت... نگران تنهاییاتم , نگران حال دلتم
اما ....

حالا دیگه واقعا لیمو شدم :)

مبارکه :))
قالبمو میگم
از اون جایی که متاسفانه سررشته ای توی تغییر قالبم نداشتم و بیان هم قالبهاش محدوده همیشه محزون بودم :D دلم میخواست یه قالب اختصاصی داشته باشم
که الهه ی عزیزم , مادرجان*.* زحمتش رو کشید
کلی اذیتش کردم و از همینجا ازش تشکر میکنم :)
حالا دیگه رنگ لیمو هم به خودم گرفتم :)
خوشحالم اصن :))

....

یه حس هایی , یه حرف هایی , یه ترس هایی رو نمیشه گفت
نه که نشه , نمیتونی بگی
پست قبلی رو که گذاشتم میخواستم از خودم فرار کنم و دیدم بد جایی فرار کردم!
کاش اینطوری نمونه وضع هممون

ناشناس

ناشناس بهم بگید الان چه حس و حالی دارید؟!
از چی میترسید و به چی امیدوارید؟!

به نظرم خیلی هیجان انگیز و دلبره *.*

یکی از شغلهایی که همیشه دلم میخواست امتحان کنم و هنوز فکرش از سرم نپریده کار کردن توی فست فودی هاست :D
اون یکی کتابفروشی هاست!
کی بشه تجربشون کنم اخه *.* 
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan