!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

نگو به تلخی این اتفاق عادت کن / که عشق حادثه ای مبتلا به عادت نیست

دارم سعی میکنم کمترین حجم لباس ممکن رو با خودم ببرم و هی ازشون کم میکنم اما باز هم کمترین حجمم خیلی زیاده :| همه ی لباسها رو گذاشتم روی تخت و هر چندساعت یک دست ازشون کم میکنم ببینم اخرش به کجا میرسم !!

کم کم دارم میرم دیگه 
خونه بودنم سه ماه کامل هم نشد اما باز به این فضا و به این پنج تا عشق عادت کردم.بخصوص این دفعه که خیلی اتفاق ها افتاد
رفتنم برام تلخ تر از همیشه ست
کلا موقع خداحافظی با آدمها تمام خاطراتی که باهاشون داشتم مثل یه فیلم سریع از ذهنم رد میشن و امان از خداحافظی هفته دیگه با مادرم...
و باز دلتنگی فندقم :( خب من نمیخوام هی بیام و برم :/ یا بمونم یا برم دیگه

نامه ی سر به مهر

داشتم کتابها و دفترها و به طور کلی وسایلم رو دسته بندی میکردم که کدوم رو باید با خودم ببرم و کدوم رو بذارم توی اتاقم خاک بخوره
دوتا نامه ی عاشقانه که خودم مخاطبش بودم رو پیدا کردم
راستش حوصله ی خوندنشون رو نداشتم.حتی خبری هم از کنجکاوی نبود !! فکر کن! لحظه ای دلم نخواست بدونم توش چی نوشته شده
فقط به خودم گفتم چرا اینا رو نگه داشتی؟اگه یکی ببینه میشه آش نخورده و دهن سوخته :)) آبروریزی و حالا بیا ثابت کن که تو حتی نخوندیش بابا !!
فندک خوابگاهم رو برداشتم و رفتم تو حیاط سوزوندم دوتاشون رو... 
دلم سوخت واسه قلبهایی که هدر رفتن
وقتی عاشق آدم اشتباهی میشیم ، وقتی احساساتمون رو جای نادرست خرج میکنیم تهش میشه همین.
تو با اون احساس و عشقت زندگی میکنی ، اون حس واست میشه چراغ راه
بی خبر از اینکه معشوقت حتی نامه هات رو باز هم نمیکنه.یا حتی اگه باز کنه و بخونه نمیفهمه چی میگی
مراقب قلب و احساسمون باشیم که کجا خرجش میکنیم.
از اون طرف هم وقتی عشق کسی رو میپذیریم خرابش نکنیم.
همین

دلم هم واسش تنگ شده :(

مامانم توی راه هست و فردا احتمالا یا وقتی من خونه نیستم میرسه یا همزمان با من *__* انقدر خوشحالم انقدددر خوشحالم که نگو
وقتی مامان خونه نیست همه چیز واسم غریبه ... حتی از پدرم هم که خیلی بیشتر باهاش در ارتباطم خجالت میکشم! فکر کن
مسئولیت تمام خونه با من بود این چندین روزی که گذشت.این فشار هم کمتر میشه حتی :))) 
کلاسم هم که روز آخرشه حتی ....
خلاصه که دو تا اتفاق جالب پیش رو داریم !

...عین

من درباره تو به آن‌ها نگفته‌ام اما تو را دیده‌اند که در چشمانم شنا میکنی. من درباره تو به آن‌ها نگفته‌ام اما تو را در کلماتم دیده‌اند. عطرِ عشق، نمی‌تواند پنهان بماند‌‌‌...

#نزار_قبانی

میتونه هدیه ی تولدش هم باشه

دلم میخواد برم سفر ... خیلی دلم میخواد
اما هم کارم اجازه نمیده هم فرصتش رو ندارم دیگه...کمتر از یک ماه دیگه باید برم دانشگاه اون هم خیلی دور از خونه
واسه همین تصمیم گرفتم مادرم رو خوشحال کنم.چون اون هم با من بود ... اتفاق مشترکی که واسه هر دومون افتاد
و میدونستم علاوه بر اون به دلایل دیگه هم میتونه نیاز داشته باشه به این سفر
نتیجه چی شد؟ 
خودم امشب در نامناسب ترین زمان واسش بلیط خریدم ..
تجدید خاطره ی سفر به یادموندنی قبلیش به مشهد.
این بار تنهایی
و من هم مسئولیت خونه و خانواده رو به جاش بر عهده میگیرم :)
فکر کردن به خوشحالیش و لبخند از ته دلش حالمو خوب میکنه

مصاحبه ی به یاد ماندنی

لباسای رسمیم رو پوشیدم و حتی یه رژ شیک هم زدم :))
رفتم دفتر دیدم همه رسیدن جز من! اما هنوز شروع نشده بود
همینطوری که با همه احوالپرسی میکردم استادم اومد و اون خانوم مصاحبه گر! هم پشت سرش
گفت یک نفر داوطلب شه بقیه بیرون منتظر بمونن.و بله دیدم همه ی سرها به سمت من چرخید و منم سادگی!! کردم گفتم باشه :))
آقو! شروووووع کرد به سوال پرسیدن.انگار که مثلا بخواد هزارتا سوال رو توی یک ساعت بپرسه و عجله داشته باشه
تند تند و بدون مکث میپرسید و اجازه نفس کشیدن هم بهم نمیداد
اولش تنها بودیم که من خودم رو معرفی کردم کامل و از اهدافم پرسید
ده دقیقه گذشت که استادم و همسرش و یه دختر که نمیشناختم هم وارد دفتر شدن
خب یکم معذب بودم که سوالهای شخصی طور ازم میپرسید و انتظار داشت جلوی اونا واضح جواب بدم.به محض این که میخواستم تو ذهنم حلاجی کنم اینو چطوری بگم که خیلی شفاف نباشه فکر میکرد بلد نیستم! واسه همین بهش دست آویز نمیدادم
در بین همه ی اون سوالات فقط یکیش رو بار اول صدام رو نشنید و بار دوم که تکرار کردم قبول کرد و بقیه اش خوووب بود
32 دقیییییقه طووول کشیییید ! فکککر کن! بابا اسپیکینگ آیلتس هم انقدر نیست به قول دوستم.چخبرتونه؟
تهش هم میدونی چطوری تموم شد؟ استادم گفت شخصا اگه من جای لیمو بودم تا الان از اینجا فرار کرده بودم! خیلی سخته بخوای یهو از همه چیز بدون اشتباه و مکث صحبت کنی دیگه بهش سخت نگیر بذار بره بچم :)))
از دفتر که اومدم بیرون هم رنگم پریده بود هم دستام یخخخخ زده بود ! به قول بقیه البته
و حسرت این هفته ام میدونی چیه؟! که میخواستم صحبتهامو ریکورد کنم و انقدر اولش همه چیز با عجله شروع شد که یادم رفت. و حتی یادم رفت یه عکس ساده بگیرم حداقل :(
در کل استادم که به شددددت ازم راضی بود.خود خانومه هم گفت که خوب بود.خودم هم فقط خوشحال شدم راستش... ذهن بلندپروازم هیچوقت اجازه ی راضی بودن بهم نمیده
امیدوارم A شم دیگه...
ولی این 32 دقیقه برام یادآور تمام زندگیم بود.تمام پیروزیها و شکست ها.تمام پستی ها و بلندی ها ، تمام تلاش هام تمام اهدافم ، تمام روابطم ... 
در بین صحبتهام فهمیدم در دیدگاهم دوستی برام به معنای صداقته و جایی که صداقت نباشه هیچ دوستی هم نیست.خانواده برام مهمترین اصل زندگیمه.پول نیاز غیرقابل چشم پوشی برای زندگیه. به وجودم افتخار میکنم اما اینکه بقیه هم بهم افتخار کنن برام جالب توجهه.جهان بینیم به نسبت چهار سال قبل کاااملا تغییر و به سمت درست تری هدایت شده.اما یک دید زشت جغرافیایی هم دارم که باید اصلاحش کنم.تلاشگر و حساسم اما میتونم با مسائل با بلوغ خاصی رفتار کنم
ممنونم از هر چیز و هر کسی باعث شد من این 32 دقیقه رو داشته باشم.
اما اما اما هنوووووز خیلی از اون چیزی که انتظارش رو دارم عقب ترم.هنوز نیمه ی راه هم نیستم و باید قوی تر ادامه بدم

32 دقیقه ی طلایی از روزهای عمرم بود و میدونی؟! خود خودم ساختمش.حتی واسه کسی هم با جزئیات نگفتم.کسی نبود و مهم هم نیست دیگه.
من راضی بودم ، من خوشحال بودم و ثبتش کردم
احساس میکنم همش یه بهانه بود واسه ساختن این حسم.چون بقیه هر کدوم که رفتن واسه مصاحبه نهاااایتا 6 دقیقه طول کشید! ممنونم کائنات! *_* 

من؛ یک غم ادامه دار یا یک شادی بی پایان؟

میدونی من هر بلایی سرم بیاد به قول معروف پوستم کلفته! 
هر چند بار که بخورم زمین و زانوهام زخمی شن باز هم پامیشم
تا اینجای زندگیم اومدم ... قوی ، محکم ، موفق ، سربلند
نمیذارم چهارتا آدم که هیچ جایی توی زندگیم ندارن اینا رو ازم بگیرن
یه درخت تنومند رو هر چقدر هم سنگ به سمتش پرتاب کنن چیزیش نمیشه.شاید خراش برداره ولی همچنان ریشه هاش توی زمین جا دارن و رشد میکنه و رشد میکنه و میره به سمت آسمون
خیلی اتفاق ها ممکنه توی زندگی برامون بیفته که پیش بینی نمیکردیم ، یه جاهایی اعتماد میکنیم و ازش سواستفاده میشه ، به جاهایی تکیه میکنیم که سستن.با یه باد از هم میپاشن 
اما هیچ کدوم نمیتونن ما رو از بین ببرن تا وقتی که اجازه ندیم
میتونی با همشون بجنگی یا حتی ازشون بگذری. ببین چقدر ارزش دارن و انجامش بده
من یک شادی بی پایانم نه یک غم ادامه دار .... هرکسی سعی کنه اونو ازم بگیره رو از ریشه میزنم! ردش رو توی زندگیم پاک میکنم و به راهم ادامه میدم
من خوشحالم که تو رو هنوز دارم و خواهم داشت.
و هزاران بار بهم ثابت کردی که جز تو به هیشکی نیازی ندارم
روزی رو میبینم که روی قله ی زندگیمون نشستیم و از اون بالا هر چیزی که گذشت رو مرور میکنیم و پوزخند میزنیم !

قانون پایستگی انرژی رو میدونی؟

داشتم کتاب میخوندم که نویسنده ازم به عنوان یه مخاطب پرسید بزرگترین ترس زندگیت چیه؟
فضاسازی داستان اینطوری بود که اولین و سریعترین جواب ممکن رو بدیم
و جوابم؟
بزرگترین ترس زندگیم ، ترس از دست دادن توعه ... تویی که مثل یه سایه همراه منی و هر جا برم هر جا بری فکرت و خیالت و حمایتت همراهمه
تو به جای تمام جهان دوست منی ، پایِ دیوونگی ها و یارِ بازی های منی
سالها قبل ث دروغ نگفت که من و تو مثل انرژی ایم! و فقط خودمون میدونیم این روزها به چه شکلی از انرژی هستیم
و الان حسم حسِ داشتنِ یک رفاقت هفت ساله ی عمیق و صمیمیه ...
میشه به تو تکیه کرد و پرید
به پهنای آسمان پرواز کرد و رهای رها و متعهد موند
تو بال پرواز منی ... مگه میشه ترس از دست دادنت رو نداشت؟

کنکورهای زندگی

هیچی و هیچ کس نمیتونه سد راه رسیدنم به رویاهام شه.
رویاهایی که از بچگی واسشون جنگیدم و خواستم که بهشون برسم
شاید یه سریاشو هیچکس ندونه ، شاید یه سریا رو فریاد زده باشم!
از همون بچگی عادت کردم بهترین خودم باشم و هرجا حس کردم ازش دور شدم حال خوب درونیم خدشه دار شد.نه بخاطر اینکه اعتماد به نفس نداشتم ، بخاطر اینکه در اون لحظه اونی که میخواستم نبودم.
برای نتایج ترم اولم هزاران دلیل وجود داشت که خودم رو قانع کنم که بابا دیگه بهتر از این نمیشد ! اما ترم دوم دیگه همه ی بهانه ها رو از خودم گرفتم ، چشمهام رو بستم و رفتم و تلاش کردم.
خیلی از دوستام و شاید خانوادم به صورت پنهانی از دستم دلخور شدن که چرا انقدر نیستم یا بی معرفتم مثلا! فقط برای یکی از دوستام همیشه وقت داشتم ؛ با دلایل متعدد. هروقت که میخواست همه چیز رو تعطیل میکردم و میگفتم من هستم! لذت میبردم از این کار.
الان که دارم اینو مینویسم یاد معلم فیزیک سوم دبیرستانم افتادم که میگفت فلان دانشمند نظرش این بود که من میرم توی آزمایشگاه خودم ، درها رو میبندم ، و روی پروژه های خودم کار میکنم و برام مهم نیست که تو دنیا چی میگذره.من به کارم ادامه میدم
این همیشه توی دهنم مونده بود و فکر کنم گاهی میتونم عملیش کنم!
یک سال پیش همچین روزی ، منتظر سه روز دیگه بودم که برم و هر چی خوندم رو روی پاسخنامه ی کنکور سرنوشت سازم پیاده کنم!! کاملا راضی بودم چون نهایت تلاشم همون بود.نمیگم همه ی هوش و استعداد و تواناییم همون بود
بعدش من خیلی جنگیدم.که برم رشته ای که خودم میخوام.نه چیزایی که بقیه میخوان
شاید حتی کمرنگ و طرد شدم.
ولی ارزشش رو داشت.
الان هم توی دانشگاهی دارم درس میخونم که معروفه به بددددد نمره بودن استادهاش.بیشتر هیات علمیها.استادهای قراردادی یا TA قابل تحمل ترن!
ولی اون سخت گیری هاشون رو دوست دارم.شاید در طول ترم اذیت شم و غر بزنم اما یه روزی مثل الان که برمیگردم و نگاه میکنم واقعا خوشحاام که سختگیری ها و بدقلقی های بی موردشون باعث شده ازم یه دانشجوی قوی و تلاشگر ساخته شه.
بخصوص این ترم که چندتا از استادهامون بهمون فهموندن اگه دنبال نمره باشی باختی.باید یاااد بگیری.بفهمی.لذت ببری.تلاش کنی. بعدش نمره ی خوب خودش میاد!
خب من یه جنبه ی شخصیتی دارم که پتانسیل علاقمند شدن به اکثر رشته ها رو دارم :))) مثلا این ترم که واحدهای زیادی شیمی داشتم با خودم میگفتم ببین رشته شیمی هم میتونستی بریا! باحاله! 
ولی خب متاسفانه یا خوشبختانه نمیتونست اونطوری که باید من رو به جایگاهی که میخواستم برسونه
شاید هم بتونه!
نمیدونم
دیدگاهم نسبت به آینده و رشته و کار و حرفه و مهارت دیدگاه دوسال پیش نیست.محدود نیست. گسترده و لذت بخشه و بهم امید میده
داشتن دوست سی ساله ای که اونم مثل من دانشجوی ورودی بود و بدون داشتن مدرک دانشگاهی درآمدهای آنچنانی داشت یا مثلا همکلاسیهایی که درآمدهایی از مهارتهای دیگه شون داشتن هم توی این دیدگاه بی تاثیر نبود
چند روز اخیر یه اتفاقاتی افتاد که حالم بد شد ، ناامید شدم و در حدی بی حوصله بودم که هنووووز چمدونهای لباس و وسایلم کف اتاقم ریخته و اصلا حتی دلم نمیخواست برم ببینمشون!
اما نمیدونم یهو چی شد که دلم خواست این پست رو بنویسم.به یاد رویاهایی که قراره تا ابد نفس بکشن و تموم نشن! آتش رسیدن به رویاهای دور و درازم خاموش نمیشه چون من به اندازه یک عمر آرزو دارم
باید یکم بیشتر واسه خودم و حال دلم و سرگرمی هام وقت بذارم.باید مهارتهایی که داشتم رو بازسازی و تقویت کنم
باید به خودم ثابت کنم که بیشتر از هر وقتی عاشقتم لیموی ملس*_*
هرجا و توی هر شرایطی باشم ، چه اینجا چه جای دیگه (که هنوز دوست ندارم به طور قطع بگم نظرم رو!) باید به اون جایگاهی که همیشه خودم میخواستم برسم. تمام!

حسِ قشنگِ به دست آوردنت!

وقتی توی یه شرایط به شدت بحرانی میاد و میگه نگرانش نباش ، رفتم تحقیق کردم باید فلان کار و بهمان کار رو بکنی. تا من رو داری غمی نداشته باش و من پشتتم.حمایتت میکنم ، دلم میخواد مثل یه پرنده به سمتش پرواز کنم 
دیگه توجه نمیکنم کجام و چه حالی دارم و غرق حسِ خوبِ حمایت و بودنش میشم. 
و یادم میاد جمله ی دیشبش رو که عکس نیمکت معروفِ 30 هفته قبلمون رو واسش فرستادم و گفتم اولین حسی که داری؟ و  گفت حسِ قشنگِ به دست آوردنت ! *_*
۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ . . . ۸ ۹ ۱۰
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan