!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

آخ گفتی میم!

تا الان 12 تا امتحان دادم
فکر میکنی تموم شدن؟! نه!
7 تاااا دیگه مونده :))
این ترم اگر حضوری بود ؛
تا الان تموم شده بود! مسلما و قطعا تعداد امتحانات کمتری رو گذرونده بودم ! عدالت آموزشی در نتایج امتحانات و تفاوت بین دانشجوی خوب و بد مشخص بود ! دروس عملیم رو گذرونده بودم ! کم کمش دوبار میم رو دیده بودم ! و کلا حالمون خیلی بهتر بود ...
بیاید دعااا کنیم ترم بعد شرایط حضوری شدن دانشگاه ها فراهم شه! این حداقل یه دعای نزدیکتر به واقعیته

یعنی خودش میگه من اشتباه کردم؟

بخشش هیچ وقت کار آسونی نیست... وقتی تصمیم میگیری ببخشی یعنی اونقدر ظرفیت در خودت دیدی و اونقدر اون شخص برات مهمتر از اتفاقِ رخ داده هست که رنج طرف مقابلت رو با بخشش کم کنی و خودت اونو متحمل شی تا زمانی که دوباره ترمیم شی
حالا فکر کن یه چیز سخت و بزرگ رو ببخشی و جون بکنی تا خوب شی ، سر پا شی ، ذهن و فکرت رو تنظیم کنی و بشی آدمی که قبل از اون اتفاق بودی ، بعد بیاد بگه چرا بخشیدی؟! من اگه بودم نمیبخشیدم ! اینجا چی میخوای الان واقعا؟! برام سوال شده

زیبا نیست؟
تو جای من بودی چه حسی بهت دست میداد؟

امان از دوری

یکی از بدی های زندگی اینه که نمیتونی همه ی اونهایی که دوستشون داری رو در یک لحظه کنار خودت داشته باشی
شاید هم خیلی ها بتونن ، اگه شما میتونید قدر این موقعیت رو بدونید ..
دوری از کسی که دوسش داری خیلی سخته.ندونی داره چی بهش میگذره ، اگه کاملا خوب نباشه بهت نگه که نگرانت نکنه
روزمرگی هاش رو نمیبینی ، خندیدنهاش رو نمیبینی ، ناراحتی و عصبانیتهاش رو نمیبینی ، تلاش کردنها و اومدن و رفتنهاش .. هیچی کلا .. تکنولوژی هم خیلی بهت کمک کنه بتونی از پشت یک قاب بیینیش گهگاهی
گلهی فکر میکنم چوب خط هام دارن تموم میشن واسه این شرایط ... اما زمان میگذره میبینم قوی تر از چیزی ام که توی ذهنم تصور کردم! دوام میارم.

پس چرا سبز نمی شود این جان؟!

من هیچ وقت به متن تیتراژ آنه توجه نکرده بودم.تا اینکه چند روز پیش برام فرستادنش و گفتن یاد تو میفتیم!

گوش کردم و حتی خوندمش، دیدم چقدر حقیقت دوسال اخیر زندگی منه! دیدم چقدر منم ...


(((آنه!

تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت وقتی روشنی چشمهایت در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود.

با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکیت از تنهایی معصومانه دستهایت.

آیا میدانی که در هجوم درد ها و غم هایت و در گیر و دار ملال آور دوران زندگیت حقیقت زلالی دریاچه

نقره ای نهفته بود.

آنه!

اکنون آمده ام تا دستهایت را به پنجه طلایی خورشید دوستی بسپاری در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز

درآیی و اینک آن شکفتن و سبز شدن در انتظار توست در انتظار توست.)))

ولی

من از همان لیوانى که
به گلدان ها آب مى دهم مى نوشم
پس چرا
سبز نمى شود این جان ...؟


حتی در یک قدمی مرگ

عادی نشسته بودم
یهو شروع کردم به سرفه کردن های متناوب و مکرر
تا چند دقیقه ادامه پیدا کرد و نفس نکشیدم و کبود شدم و محتویات معده ام رو تخلیه کردم و حالا تمام اعضای صورت و شکمم میسوخت
نفسم داشت بالا میومد و اشکهام میریختن و فقط به یه چیز فکر میکردم ...
اگه مردم و برای آخرین بار به تو نگفته بودم دوستت دارم چی؟!

Love

ای رنج اگر اندک باشی 
تو را تاب می آورم
اگر تاب آوردنی نباشی
کوتاه خواهی بود
مهم نیست دختری یا پسر
قدر خودت رو بدون
اولویت زندگی خودت باش
به خودت احترام بذار و جایی که احترامت رو نگه نمیدارن نمون ، حتی اگه بهشتت باشه
مهم نیست چه رنجی رو برات ساختن ، تو توی اون رنج نمون.بیش از ظرفیتت تحمل نکن
برای خودت چارچوب و قانون داشته باش.اگه کسی نتونست باهاشون کنار بیاد و زیرپا گذاشتشون نبخش! چون اگه بخشیدی دیگه مسئولیت تکرار شدنش از جانب اونا و آسیب خوردنت با خودته.دیگه نمیتونی از اون شخص شاکی باشی چون خودت فرصت مجدد دادی.قبل از اون خودت بودی که خودت رو نادیده گرفتی
یادت نره که بزرگترین موهبت زندگی ، خوشبختی و موفقیت در زندگی ، سلامت و شادی در زندگی ، همه و همه به یک نقطه میرسن... اونم عشقه.عاشقیه.عاشق شدن و عاشق موندن و معشوق بودنه.اگه اومد تو زندگیت ، اگه تو وجودت کشفش کردی دودستی بچسب بهش،قدرش رو بدون.بهش خیانت نکن.چشمت رو به روش نبند.عشق اومده ، تو هم عاشقی کن
تو ارزشمندی.زیبایی.توانایی ، در صورتی که قبل از هرکسی خودت باور کنی که هستی.در صورتی که قدر خودت رو بدونی.در صورتی که چشم انتظار دیگری نباشی که از راه برسه و حالت رو خوب کنه ، در صورتی که قهرمان زندگیت کسی جز خودت نباشه :)

وفا نکردی و کردم

' to hold on, they didn't even know
I wasted it all just to watch you go
I kept everything inside
And even though I tried, it all fell apart
What it meant to me will eventually be a memory
Of a time when I tried so hard

تا حالا با عقلت برای دلت تصمیم گرفتی بدونی چه رنجیه؟
راه هزاران روزه ای که توش قد کشیدی رو رها کردی؟

بوف کور

کلاسهای فارسی دانشگاهم با استادی بود که اعتقادی به اون روند کلاسهای معمولی نداشت ... هر هفته یک کتاب میخوندیم و نقد میکردیم
یادمه هفته ای که رسیدیم به بوف کور صادق هدایت من با خوندنش گیج شده بودم.. مثل پارادوکس بود برام
اون تکه ای که از همه بیشتر دوست داشتم رو ذخیره کرده بودم
میذارمش ادامه مطلب...
اگه خوندید بهم بگید با خوندن این قسمت چه نظر و احساسی دارید:)
الفاظ و القابی که به کار میبره تقصیر من نیست :/ 

از تمام لحظه هاش باید لذت برد

برخلاف یک ماه اخیر که روزانه 5تا 6 ساعت می خوابیدم ، دو روزه دوباره زیاد میخوابم..چرا؟ چون استررررس دارم
امتحانهام به صورت جدی شروع شدن و این داستان تااااااا 2 مرداد!!! ادامه داره
فکر کن! رسما تابستونم رو داره میخوره
از اون طرف هم احتمال اینکه ترم جدید اول شهریور شروع شه هست
و سال تحصیلی جدید که سال اخرم حساب میشه دیگه :) 
این یعنی تابستونی که قراره اینطوری بگذره همون تابستونیه که من برای خوندن اسکیلهای زبان و پایتون روش سرمایه گذاری کرده بودم و دیگه وقتی براش ندارم :/
توی ذهنم هزارتا برنامه و داستان واسه سه سال اینده ی زندگیم هست که نمیدونم کدومش به ثمر میرسه اما در اصل داستان تغییری ایجاد نمیکنه
این سه سال نقطه ی عطف بزرگی توی زندگیمن.یه جهش خیلی بزرگ
هم ذوق دارم.هم میترسم.هم خوشحالم.هم هیجان زده ام
ولی اول از همه باید این ترم رو با موفقیت بگذرونم...

پایان لیمو

لیمو 
لیمو
لیمو
مثل مادری که بچه ی 8ماه اش توی شکمش می میره نشستم بالای سر جسد لیمو
لیموی من عاشق بود.آدمها رو دوست داشت.صادق بود.هیچوقت سیاست نداشت.مهربون بود.بخشنده بود.خیرخواه بود.هیچ وقت توی بدترین شرایط هم برای کسی بد نخواست.پر از شور و عشق و امید بود.هزار تا انگیزه و آرزو داشت.هزار تا دوست و رفیق داشت.تا اخرین لحظه ای که انرژی داشت تلاش میکرد و می جنگید.می نوشت.می خوند.می رقصید.ریسک میکرد.لیمو حال دلش خوب بود و احساس خوشبختی میکرد.لیمو کسی رو قضاوت نمیکرد.لیمو همه ی آدمها رو سفید می دید.لیموی من... لیموی کوچولوی من...دختر دوست داشتنی من...تو برای این دنیا زیاد بودی.قدرت رو ندونستن.برو...برو لیموی من
برو و سیاستها ، دروغ ها ، دورویی ها ، خیانت ها و زشتی های این دنیا رو نبین..
حقت این چیزا نیست...وقتشه بری
خودم چشمهات  و میبندم و روانه ات میکنم.برات سیاه میپوشم.برات گریه میکنم
از الان دلم برای دانشگاه خوارزمی تنگه.برای خوابگاه و اتاقی که فقط وقت خواب توش بودم.دلم برای همه ی راهروها و پشت بومهای خوابگاه 8 و 6 تنگ میشه.دلم برای همه ی آدمهایی که همیشه منو با یه هندزفری و حواس پرتی که تمام تمرکزش روی خودش و گوشیش بود تنگ میشه.دلم برای عکس گرفتنها تنگ میشه.دلم برای تئاتر شهر ، خانه فردوس ، پارک ملتی که همیشه بهش میگفتم پارک دولت ، پارک نیاوران ، خانه قوام ، کاخ گلستان ، خیابون سی تیر و اون رولتی که برام بهترین رولت دنیا بود ، تمام اشکهای یواشکی که توی مترو بخاطر دلتنگی میریختم ، خیابون 16 آذری که 45 دقیقه نبشش نشسته بودم ، دانشگاه تهران ، پارک لاله و گربه هاش و آدمهای مهربون و دوست دار حیوانهاش تنگ میشه
دلم برای فیلبندی که هیچوقت ندیدم تنگ میشه
دلم برای کاج تنگ میشه
دلم برای پارک ملل ساری و رودخونه ش تنگ میشه
دلم برای شب و روزهایی که توی اتاقم با هزارتا آرزو و رویا سر کردم تنگ میشه
دلم برای اون خونه ی ویلایی تورنتو که پر از گل و گلدون و مجسمه بود و شبهای زمستون صدای سوختن هیزم توش میومد تنگ میشه
دلم برای رها و رهی و روجا و رهام و راد و تنگ میشه
دلم برای روزهایی که از هیچ واقعیتی خبر نداشتم و فکر میکردم همه چیز قشنگه تنگ میشه
دلم برای اون رفتن و اومدنای از نه سال قبل تا دو سال قبل تنگ میشه.دلم واسه سال کنکورم و اون خونه ی نیم ساز پسرداییم که توش درس میخوندم و همون جا دوباره جرقه خورد تو ذهنم تنگ میشه.دلم برای سالی که پشت کنکور بودم و روزها با تمام قوا درس میخوندم که برنامه ام تموم شه و شبها بشینم با خیال راحت رویا بسازم تنگ میشه.
دلم برای بچگی هام ، بی تجربگی هام ، بی سیاستی هام ،صادق و بی ریا بودنهام تنگ میشه.حتی دلم واسه اشتباهات و خامی هایی هم که توی این راه کردم تنگ میشه.
میدونی اگر برگردم 9 سال قبل چند سالم میشه؟ 11 سال! میتونم؟نه
دلم واسه جودی آبوت تنگ میشه.دلم واسه اون ایمیلهای ماه به ماه انگلیسی که با کامپیوتر قدیمی داداشم میفرستادم تنگ میشه
از اینجا میروم روزی تو میمانی و فصلی زرد ... بگو با این خزان آرزوهایم چه خواهی کرد
نمیخوام با کسی حرف بزنم.نمیخوام کسی کمکم کنه.نمیخوام کسی بهم بگه همه چیز درست میشه.نمیخوام کسی بغلم کنه و دلش برام بسوزه.نمیخوام سعی کنم چیزیو تغییر بدم.نمیخوام چشمهام رو ببندم و هیچ چیو نبینم.حتی نمیخوام چشمام رو باز کنم و بیشتر ببینم. تا همین جا هر اتفاقی تو زندگیم افتاده بسه
من دیگه لیمو نیستم.جودی نیستم.maryam.m هم نیستم.موری هم نیستم.دیگه زندگیم زندگی رویایی من نیست.دیگه سه نقطه ای از دلم ندارم.دیگه چیز قشنگی برای نوشتن ندارم.دیگه وبلاگم و دوست ندارم


راه های ارتباطی رو میبندم چون دیگه قرار نیست برگردم اینجا.این اخرین خط هاییه که دارم مینویسم.
و این اخرین پستی که نوشته شد.
خدانگهدار
۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۸ ۹ ۱۰
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan