!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

Kiss and cry

""با جشن پیروزی مثل یه مراسم عزاداری رفتار کن!"" یعنی زندگی پر از لحظاتیه که خودت انتخاب میکنی لبخند بزنی یا نزنی.
احساساتت رو کنترل کن!!!
فیلم kiss and cry فکر کنم ساخت ۲۰۱۷ ست و بر اساس واقعیت,(اخر فیلم تصاویر واقعی پخش میشه و حیرت انگیزه , حتی صدای کارلی شخصیت اصلی فیلم) راجع به دختر ۱۷ ساله ی  کانادایی اسکیت بازی که درگیر بیماری سرطان میشه.اون هم از نوع خیلی نادرش
فیلم فوق العادست , من خیلی از دیدنش لذت بردم.
قشنگ بود :)
دیالوگ قشنگ و موندنی اولش که میگه من همیشه لبخند میزنم , نه از نوع مصنوعیش , اما همیشه یه دلیل برای شادی و لبخند پیدا میکنم.و اگه پیدا نکنم , خب بازم لبخند میزنم!!

:)     smile     (:

پست قبلی که معرفی تعداد زیادی فیلم بود خیلی با استقبال رو به رو شد و حتی چندنفرتون اومدید خصوصی گفتید که دارید یکیشو میبینید :) و من از این خوشحالم.نوش جانتون

معرفی بخشی از فیلمهایی که دیدم

من عاشق فیلم دیدنم , خیلی لذت میبرم ازش به عنوان سرگرمی و البته دریچه ای برای یادگیری 
فیلمهای زیادی دیدم ولی فقط تاثیراتشون باهام مونده , اسمهاشون یادم نیست :-D واسه همین تصمیم گرفتم اینجا فیلمهایی رو که از این به بعد میبینم واسه خودم ثبت کنم.یه سریا رو هم قبلا دیدم که توی ذهنمه نوشتم :-)



تفریح مجردی

به رسم پارسال همین موقع که با بچه ها رفتیم گردش , امسال هم تصمیم گرفتیم باز بریم اما نه توی مکان های عمومی.
یه باغ کنار رودخونه اجاره کردیم
زدیم و خوندیم و رقصیدیم و بساط کباب راه انداختیم و به واسطه داشتن یه دوست عکاس عزیز هم شخصا  تقریبا۲۰۰تا عکس انداختم :)) با زور ما رو انداختن توی رودخونه و سرمونو کردن زیر آب!  و خوش گذروندیم جاتون خالی
همونجا هم فهمیدم که بله من اعتماد به نفس خیلی بالایی دارم :)) هستن کسایی که موهای منو عاشقن!چیزی که برای خودم عادی بود. و دیگه اینکه چقدر من به حرکات و رفتارهام بازیگری میاد :)) بریم آکادمی یا زوده؟!
بهترین بخشش هدیه گرفتن کتاب "قهوه سرد آقای نویسنده" از همون دوست عکاسم(الف جآن) بود.هنوز کتابه رو ورق میزنم و چشمام قلبی میشه
گذاشتمش توی نوبت که بخونم , خیلی وقته کتاب های این مدلی نخوندم
و بین همه اون شیطنتها داشتم صحبت میکردم که چقدر دغدغه هام تغییر کردن و چقدر داره سختتر میشه.انگار که حرف میم که میگفت بجنگ واقعا بارزه اینجا.مثل یه میدون جنگ که باید با تمام توان وارد شی , با خودت بجنگی به بهای برد زندگی!
تمام لحظاتی که خوش میگذروندیم این فکر مثل یه تلنگر بود که الان که تموم شد و رفتیم خونه ما باز همون آدمهاییم با همون دغدغه ها

با این وجود میشه از خوشی های ساده نهایت لذت رو برد و زندگی کرد
زندگی کنیم :) [میدونم این روزها یکم سخت شده]

رازهایی درباره ی مردان

یادمه هشت نه سال قبل پدرم کتاب "رازهایی درباره مردان که هر زنی باید بداند" از "باربارا دی آنجلیس" رو به مادرم هدیه داد
من اون موقع خیلی خیلی بچه بودم!! و توی عالم بچگیم کنجکاو شده بودم که این کتاب توش چی نوشته شده
حتی یک بار ده صفحه اش رو یواشکی خوندم اما بعد بیخیالش شدم
حالا این کتاب یکی از کتابهاییه که به کتابخونه اتاق من ارث رسیده!
دارم می خونمش.
یه کتاب دیگه هم هست که بعدا بهتون معرفی میکنم
اما راجع به این بگم که خیلی خوب یک سری از رفتارهایی که از مردهای اطرافمون میبینیم رو واکاوی میکنه و کشف اینها برای من هیجان انگیزه!
خوندنش بیشتر برای افراد متاهل مناسبه.یعنی به اونها کمک بیشتری میکنه
اما تفکری که من هرروز بیشتر ازش مطمعن میشم اینه که برای یک ازدواج یا رابطه موفق هیچکدوم از معیارهای مرسوممون مهم نیست
و معیارهای مهمتری هست که متاسفانه در اولویتهای اخرن
انگار که دوام و موفقیت یک ازدواج تا اخر خط  نیاز به  یک عشق واقعی  داره , عشق و علاقه ای که بشه  روش حساب کرد
نیاز به صبوری و تلاش برای درک تفاوت های پایه ای بین زن و مرد داره
خلاصه که کتاب جالبیست.
و گذشته از تمام این نکات , من برای زندگی شخصی خودم هرروز بیشتر این سوال رو از خودم میپرسم که ایا ازدواج ارزشش رو داره؟!

من برگشتممممم

سلام به همه :)
امیدوارم حالتون خوب باشه , خوبید؟!
خب من باز برگشتم به خونه ام
میدونید چی میشه که گاهی خونه خودمونو ترک میکنیم؟
هم خونه هامون جامونو تنگ میکنن , همسایه هامون نامهربونی میکنن یا شیطنت های خاص خودشون
که تو مجبور میشی برای آرامشت خونه ی خودت رو ترک کنی
راستش این اخری ها اصلا اینجا احساس امنیت نمیکردم , مجبور بودم برای هر کامنتی هر پستی هر حرکتی یه توضیح بدم
کلا تصمیم گرفته بودم اینجا رو رها کنم و برم یه جا دیگه دوباره ناشناس شروع کنم به نوشتن اما یادآوری تمام دوستای خوبی که اینجا دارم و لحظاتی که گذروندم نذاشت
حالا بماند که بعضی دوستان کلمه حریم شخصی براشون تعریف نشده ست , و حتی سمت چپ وبلاگ رو هم نمی بینن
باور کنید منم گاهی کنجکاو میشم راجع به یه پست هایی , منم گاهی عصبانی میشم از یه پست هایی , اما خودم رو کنترل میکنم !! هر جا لازمه کلا سکوت میکنم !! 
لطفا لطفا لطفا با حرفهامون این خونه های امن وبلاگ رو از همدیگه نگیریم , اگه یه بلاگری رو دوست نداریم خب نخونیمش , اگه فکر میکنیم یه وبلاگ داره چرت و پرت محض مینویسه خب قطع دنبال کردن رو واسه همین چیزها گذاشتن دیگه … خلاصه همدیگه رو درک کنیم
نذاریم اینجا بشه مثل دنیای واقعی.
راستش فکر کنم قصد داشته باشم یه سری تغییراتی اینجا اعمال کنم , حتی توی نوشته هام
اما فعلا این پست علی الحساب باشه واسه شروع بازگشتم
و دیگه اینکه دوتا پست قبلی که نتونستید بخونید هنوز هستن روی صفحه وبلاگ.هر چیزی که لازم بود در اون مورد بنویسم رو نوشتم.

روز آخر , شب آخر (وبلاگ هنوز بسته است , چندروز دیگه میتونید بخونید پست ها رو :) )

هفته آخرم کلا جالب گذشت 
مرور هایلایت های دور دنیا
استراحت های پر استرس
چهارشنبه ی مشوش با گریه های ناخودآگاه و ترس های الکی و فکر به دوتا کنکور جمعه ام(تجربی و زبان).انقدر بد بود که اتاق خودم رو نمی تونستم تحمل کنم و رفتم پیش بابام خوابیدم
جمع کردن کتاب ها و دسته بندیشون و چیدنشون یه گوشه ی اتاق
فکر به اینکه حالا با این کتابها چیکار کنم؟!
چندتا کتاب مشاوره و عمومی رو جدا کردم بدم به الف.میم که سال دیگه کنکور داره , بقیه هم هستن فعلا
و پنج شنبه ی شاید جهنمی!!
خودمم نمیدونم با چه منطقی صبح انقدر زود بیدار شدم که حالا سردرد داشته باشم
حال جسمیم داااغونه! از دل درد دارم می میرم اما خب مهم نیست.فردا که بشینم روی صندلیم هر وضعیتی باشم باید با همون سوالها گلاویز شم و برسم به پاسخ های طلایی ولاغیر
راستی امروز کاغذ نوت های در و دیوار و کمد رو جدا میکردم و میخوندم و این قشنگترین بخش هفته آخر بود
الان ظهره , ساعت سه و نیم
خوابم نمی بره , پاشم ورزش کنم شاید حالم بهتر شد
تموم شدها!!!
خیلی خیلی زود گذشت.زود که نه , چون هر روزم تکراری بود این حس القا میشه
ولی دمم گرم.خداا قوت
ترکوندم
الان با یاداوری تمام اون تلاشهام یه لبخند گنده پر رضایت روی لبام میشینه...
من رسالت خودم رو انجام دادم برای زندگی شخصیم تا اینجا!
وای خدایا مرسی. امروز قرآن کوچیک روی میزم رو همینطوری باز کردم و اومد (لا تحزن , إن الله معنا)
دارم اینا رو می نویسم و چشمام گرم میشه از حس خوبشون
یک ساال طلااایی , چه برد شیرینی
ما بردیم لیموی عزیزم *.*
امیدوارم همه ی کنکوری ها از خودشون راضی باشن و تلاشهاشون انقدر کافی بوده باشه که الان ذره ای حس حسرت و عذاب وجدان نداشته باشن.تلاشهاشون انقدر زیاد باشه که اصلا براشون مهم نباشه فردا چطوری میگذره!!! میدونی منظورم چیه؟
دقیقا منظورم همون بازی عالی ایران مقابل پرتغاله. انقدر قشنگ جنگیدن که همه ازشون راضی بودن و دنیا بهشون گفت دمتون گرم
من این حس رو برای خودم میخواستم.الان به خودم نگاه میکنم میگم دمت گرم دختر.تو تونستی.تو با تمام توانت طی کردی این راه رو.
هنوز چند تا از کاغذ نوت هام مونده از دیوار جدا کنم و میرم به اونها برسم.
بخش آخر کار هم میشه ورق زدن دفتربرنامه ریزیم , دیدن تلاشهام و نفس عمیییق , حس خوب و اعتماد و عشق و تمام!
خداحافظ کنکور.برای همیشه

تا زمانی نامعلوم و البته زود , ببخشید که جز صفحه ای با چند خط نوشته بیشتر نمی بینید

همین الآن , چند روز قبل از برگزاری ازمونم خبر موفقیتم رو بهتون میدم! منی که از مهر تا الان فقط خوندم , تمام زندگیم شد خوندن.الان در اوووجم! اوج خودم.من قله رو فتح کردم.خیلی چیزا یاد گرفتم , ۹۶_۹۷ یکی از پربارترین و پرتجربه ترین سال های زندگیم بود و من رو ده قدم جلوتر برد. حالم خوبه. باورم نمیشه که تمام عقایدم رو هم حتی بازسازی کردم و از نو ساختم و شدم اونی که باید میشدم! بدهکار خودم نیستم و حالا دیگه راهم برای خودم مشخصه
خوشحالم , خیلی زیاد.قابل وصف نیست!
خداروشکر.
امیدوارم شمام خوب باشید و خوب بمونید.
برمیگردم
با همونی که بهش تبدیل شدم
قوی تر , پر انگیزه تر , عاشق تر , تشنه تر از قبل برای ادامه زندگی
برمیگردم با یه آدم جدید و یه وبلاگ با چارچوب های جدید
من موفق شدم , تو هم میشی :) فقط باید بخوای و بدوی! با عشق , اونم عشق به خود خود خودت که قهرمان زندگیتی


اینو دیشب نوشتم و وبلاگ رو بستم و شما در حال حاضر اینو می خونید فقط! یه وبلاگ با قالب سفید و تهی و فقط این نوشته روش.راستش خطم هم خاموش کردم
میخوام این هفته اخری تنهاتر باشم
و دیگه اینکه بله درست دیدید من رسیدم به هرآنچه که میخواستم :) انقدر مطمعنم که قبل از هر ازمون و نتیجه ای اعلامش کنم
موفقیت یعنی خود من !

جام جهانی چشمان رنگی ات :)

بچه که بودم شبیه اسب افسار گسیخته ای برای خودش می تاخت
حس ترس از چشمان رنگی را می گویم. ترس از زل زدن در چشم ها بخصوص وقتی که رنگی باشند
از هر کسی که چشمهای رنگی داشت می ترسیدم.
برای همین از همه شان فرار می کردم تا …
تا تو آمدی و شدی جآنم
ندیده بودمت ولی دل داده در رکاب تو بودم
بگذریم که حتی فکر میکردم تو شرقی نیستی و اهل دیار غربی
اما امان از اولین باری که تو را دیدم
نگاهم در نگاهت گره خورد
تمام آن ساعات رو در رو بودنمان من غرق در چشمان رنگی تو بودم.
یادم رفته بود که زمانی من از چشمهای رنگی می ترسیدم
نگاهم میان آن دو چشم تیله ای زیبایت بازی می کرد , دل می داد و دل می برد!!
شاعر شدم ! نویسنده شدم ! و هر چه می نوشتم و می سرودم از سبزی چشمان تو بود
از برکه ی آرام چشم هایت , از آرامش نگاه گیرایت
از پناهندگی نگاهم در کشور چشمانت
تو میدانی که من عاشق دریا و ساحل و عشق بازی با آن حس و حالم اما تا به حال گفته بودم گاهی چشمانت را آبی دریا می بینم؟!
می نشینم در ساحل آرامش حضورت و خیره به دریای چشمانت می شوم یارا…
در کنارت مهم نیست کجا باشیم , وقتی که می خندی با چشم هایت به جنگل پر درخت خنکی می رویم و قدم می زنیم و وقتی که خواب به سراغ چشم هایت می آید به کناره های دریای آبی مواجی می رویم و شنا می کنیم
چه بنویسم از چشمان دلربایت؟! وقتی تمام لحظه ها با مهر خموشی بر لبانم خیره به چشمان توأم.
وقتی که با هزاران حرف نگفته به سراغ تو می آیم تا بگویم و بگویم اما به محض دیدن چشمانت دلم امر به سکوت می کند
وقتی در جواب سوالت که "به چه می نگری" جز اعتراف چیزی برای گفتن ندارم
اقرار می کنم که به نگاه نافذ گرم و آتشینت خیره می شوم تا قدری انرژی ذخیره کنم برای لحظات سرد نبودنت…
تو بگو اگر جای من بودی عاشق آن دو چشم زیبا نمی شدی؟!

+خودم رو دعوت کردم به چالش جام جهانی چشمانت و همه ی شمایی که اینو می خونید رو به این چالش دعوت می کنم :) 
با قلبتون دست به قلم بشید و بنویسید از چشمهایش!

مرگ

چندسال قبل میگفتم من اصلا از مرگ نمیترسم.کلا برام قابل لمس نبود چون تنها مرگی که دیده بودم پدربزرگ مادریم بود اونم وقتی هفت هشت سالم بود
تا وقتی که پدربزرگ پدریم مریض شد و بعد پر کشید و همه چیز عوض شد
چقدر حالم زار بود توی مراسم
همه نوه ها مشارکت داشتن توی پذیرایی و … 
من هر مراسمی رو رفتم نتونستم تحمل کنم و نیم ساعت بعد برگشتم خونه
حالا باز پریشب شوهرعمه فاطمه پر کشید …
منو هم نبردن مراسم.طبیعیه
هرکاری میکنم ذهنمو منحرف کنم نمیتونم.زندگی معمولم رو ادامه میدم اما با پوچی
من نمیتونم مرگ رو بپذیرم.
و یکی از مهمترین دعاها و آرزوهام اینه قبل از اینکه با این جبر برای افراد خیلی مهم زندگیم امتحان شم خودم بمیرم.

به پدرم میگم چرا انقدر رنج؟
میگه اومدیم که درد بکشیم , امتحان بدیم و بریم.
میگم بابا نمیتونم بپذیرمش
میگه مرگ تولد دوباره ست.
میگم کاش نگاه منم مثل شما بود.اما نیست هنوز.هرقدر تلاش میکنم نمیشه… بازم به تلاشم ادامه میدم

[کامنتهای این پست بسته باشه تا به سکوتم ادامه بدم :-( ]

هعی روزگار!! :-D

با داداشم نشسته بودیم درس میخوندیم
تماس گرفت با مامانم صحبت کنه زد روی اسپیکر
منم داشتم میشنیدم
اول خاله ام باهاش صحبت کرد بعد تهش گفت سلام لیمو جون رو هم برسون!
من یه لبخند ملیح زدم
بعد مامانم شروع کرد صحبت کردن
تهش یه جمله گفت , بعد خیلی آروم گفت هیس هیچی هم نگو تا لیمو نشنوه 
من :|
داداشم :-D (مامان شنید , شنییید , شنیییید )
من :|
من :|
بازم من :|
خب نتونستم سکوت کنم! یه پی ام دادم به مامانم نوشتم :عجب دنیاییه :| :|

پ.ن:ترسیدم دوسال بعد خودم بیام اینجا رو بخونم فکر کنم موضوع جدیه مثل بعضی دوستان :-D 
خبری نیست , صرفا جنبه طنز داره
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan