!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

میخواستم بگم چرا چشمهات نمیخندن،خوبی؟

۱۰شب بود. گفت ازت خوشش میاد.پدرش وقتی بچه بوده فوت شده...تنهایی خانواده ش رو به اینجایی که میبینی رسونده و بعدش نوبت خودش شده و تلاش کرده یه زندگی بسازه و دستش یه جایی بند شه بتونه سقف بالاسر داشته باشه , هر چی که خواست بتونه فراهم کنه.بتونه در خونتونو بزنه
حالا اماده ست که بیاد.همه این سالها منتظر این روز بوده
میشندیما اما حواسم یه جای دیگه بود. داشتم جزوه هام رو زیر و رو میکردم ببینم چیکار کردم صبح تا حالا و چقدر باید بیدار بمونم و اون یکی امتحانی که دو ساعت بعدش دارم رو چطور مدیریت کنم اما اون منتظر جواب بود
یهو حواسم پرت شد.پرت شدم توی روزهایی که قرار بود همینطوری تکرار بشن ولی با یه حال دیگه.یه مدل دیگه.
به ساعت نگاه کردم دیدم ۲ نیمه شبه.همه جا تاریک و ساکته. کتابم رو بستم و خوابیدم

ولی هنوز امید هست

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دلزدگی

میخوای میخوای میخوای میخوای میخوای میخوای میخوای میخوای میخوای !
تلاش تلاش تلاش تلاش تلاش تلاش تلااااش تلاششششش
نشد نشد نشد نشد .نمیشه! 
دیگه نمیخوای.

سال دیگه این موقع *_*

قرار بود امروز و دیروز دوتا از امتحانات پایانترم رو گذرونده باشیم ولی هر دو رو چون استادهای عزیز بیرون و در دسترس نبودن کنسل کردن و اصلا هم برنامه و وقت دانشجو این وسط مطرح نیست.حالا هردوشون میرن توی روزهای بعد فشرده قرار میگیرن
به سال بعد این موقع فکر میکنم که دیگه توی این سیستم آموزشی ناقص نیستم و اتفاقات این روزها رو آسونتر تحمل میکنم(هر چند "ن" میگه بعد از پایان این ترم صحبت کنیم شاید متقاعد شدی که بیشتر توی دانشگاه بمونی)
دلم خواب و استراحت فراوان میخواد! اما تا ماه بعد کنسله :))

+چند تا احساس دارم که باید راجع بهشون بیشتر فکر کنم.مثلا ترس ، یا اینکه احساس تنهایی میکنم.یا حس گیجی حتی.

مگو ما را چه شد ارزان فروشند،چه شد عشقی که با غم در خفا رفت/مپرس از کی بپرسی راه کعبه،که دیدم کعبه هم خود با خدا رفت!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

این روزها (رمز رو دارید؟)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نشستیم داریم برای خودم دل میسوزونیم

(ترجیحا این پست رو نخونید)
3 صبحه
و دقیقا 3 ساعته که یهو دنیا با اون عظمتش روی سرم آوار شده
یه جوری دارم درد میکشم انگار که روحم داره از جسمم جدا میشه
دیدی اینجور مواقع انقدر همه چیز سنگینه نمیتونی تصور کنی که بابا اینم میگذره!مثل همه روزای خوب و بدی که گذشت و نموند اینم نمیمونه اما الان؟فکر نمیکنم صبح بشه حتی
اگه امشب صبح بشه ، اگه سحر بیاد ، نمیدونم؟بازم همون آدم دیروزی ام؟
آدم وقتی تو زندگی یه چیزای ناخوشایند و تلخی رو به بهای رسیدن به چیزای دیگه ای تحمل میکنه یه جورایی مطمئنه که به اون چیزایی که میخواد میرسه و قراره اون وصال طعم تلخی ها رو از بین ببره و محو کنه.یا شاید هم دوست داره که مطمئن باشه میرسه تا تحمل سختیها اسونتر بشه.
حالا فکر کن من بلندپرواز ایده آل گرا و نتیجه گرا ، یهو حباب مطلوبهام بترکن.
و الان بغض و حسرت و خشم و درماندگی تلخی های تلخ تر از زهری که گذشت و مطلوبی که حاصل نشد داره عذابم میده.رنج سالهای دراز نوجوانیم و عمری که وقف شد و میوه ش رو دزد برد عمیقا ناراحتم میکنه.یاد آوری تمام روزها و ثانیه هایی که در آرزوی آینده بودم دلم رو میسوزونه.فکر کن از یه کوه پر از سنگلاخ و خار و خاشاک و ناهمواری بگذری و با پاهای زخمی برسی بالا دو قدم مونده به قله یه هلیکوپتر بیاد و یکیو پیاده کنه و بگه اون فاتح قله ست! تو الکی اومدی بالا

دانشگاه مجازی

+ مطمئنم از خواب بیدار شدم برم کلاس و حتی گوشیم هم چک کردم ولی چشمم رو باز کردم دیدم ظهره :| و اینگونه برای اولین بار در عمرم خواب موندم واسه کلاسام :)) اگه دفعه دیگه ای هم بوده یادم نیست اصلا.

+یه جوری تحت فشاریم و این داستانهای دو استاده بودن برای هر درس داره اذیت میکنه که به صورت تئوری و ثبت شده 24 واحد دارم اما عملا دارم 30 واحد امتحان میدم :/ 

+استاده خیلی ترسناکه.سخت گیره.صدمی باید ازش از صفر نمره بگیری برسی به 20 مثلا.بعد از اینکه اواسط ترم قهر کرد و از گروه ها لفت داد و امتحانها رو کنسل کرد ، یه عده رفتیم درخواست مجدد راه اندازی امتحاتها رو تک تک اعلام کردیم :)) اینطوریه که شخصا با هیچ دانشجویی حرف نمیزنه و فقط از طریق نماینده انتخابی خودش که اساسی نداره مکاتبه میکنه.سه روز قبل بیدار شدم دیدم ساعت 6/5 صبح بهم 4تا پیام داده و 3تاشو حذف کرده:/ .تقدیر و تشکر از جهشی که در به دست آوری صدم ها انجام دادم و اینکه زودتر خودت رو برسون به سقفی که من تعیین کردم :| :)))
بعد من یه سری تحقیقاتی داشتم که اگه اونا رو حساب میکرد به سقف میرسیدم.ازش پرسیدم اونا چی میشن و الان سه روز گذشته و دیگه سین نمیکنه :)))
واسم سواله ایشون که تمایلی به حرف زدن نداشت چرا اصلا شروع کرد بحث رو؟:/

قرن قبل


ممنونم از احوالپرسیتون.خوب میشم...
این عکس دانشگاهمه.مربوط به چند روز قبل از بیماریم.
داشتم فکر میکردم انگار که از پارسال تا حالا یک قرن گذشته.اصلا یادم نمیاد وقتی اینجا قدم میزدم چی تو سرم بود و چه حسی داشتم.اما این اخرین باری که قدم زدم رو یادم موند.یه حس دلتنگی و ناراحتی.ناراحتم از این که فرصت نشد دانشجو باشم.خوش بگذرونم و همه چیز رو ببینم.همون مدتی هم که دانشگاه بودم خیلی ازش استفاده به اون صورت نکردم.فقط درس خوندم و انگشت شمار تفریح که الان حتی نمیتونم یادآوری کنم و لذت ببرم ازش.

+ امیرعلی سردار افخمی معمار تئاتر شهر درگذشت.رفتن چنین انسانهایی ناراحتم میکنه.حیفن

چشممو میخوام :(

در حال دست و پنجه نرم کردن با کم بینایی و سوزش چشمم:(
امیدوارم همه ی بیمارها شفا بگیرن و خوب شن.منم همینطور 
۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ . . . ۶۹ ۷۰ ۷۱
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan