!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

قهرمان من

از شب تولد قبلیم یک سال گذشت! شبی که برام پرررر بود از سوپرایز ، هم خوب هم بد
اول با کادوی هیجان انگیز اکثر دوستام و سوپرایز و جشن خانواده ام از شادی و ذوق اشک شوق ریختم و حس کردم خوشبخت ترین آدم روی زمینم
و در پایان شبش یک اتفاق به ظاهر ساده انقدر قلبم رو به درد آورد که تا صبحش گریه میکردم!ولی این بار از شکستن،غم،بی ارزشی
الان که به خودم و راهی که توی این یک سال اومدم نگاه میکنم حسی جز افتخار و شادی ندارم.ممنونم از خودم که یک سال تمام برای رسیدن به این نقطه جنگید و بهم نشون داد تنها قهرمانم تا اخرین تولدی که بیاد خودمم نه هیچکس دیگه.حس میکنم امروز حقیقی ترین تولد عمرمه و واقعا یک من جدید متولد شده که معنای واقعی زندگی رو فهمیده و داره خودش رو ذره ذره کشف میکنه، میخوام از بودن با خودم توی این روز که مال منه لذت ببرم و برم براش هدیه بخرم
چون فقط خودم میدونم چقدر امسال تولدم مبارکه و پوشال اون شادیهای ظاهری قبلی ریخته و درونم چخبره :)
خداروشکر
کتاب شعرم رو به مناسب تولدم رندوم باز کردم و این اومد
از صبا می شنوم مژده ز یارم آید/همرهش بوی خوش از زلف نگارم آید
هر شب از سوز دلم همدم پیمانه شوم/تا سحرگه که به دل شوق شرارم آید
دل به سودای رخش می رود از خانه برون/بامدادان ز سفر خسته کنارم آید
همدمی کو که شود ساقی شبهای خمار/تا بگوید ز چه ره یار، دیارم آید
آن نسیمی که سحر از رخ جانان آرد/تا که بر دل گذری کرد قرارم آید
در خزانم و مهیای سفر گشته دلم/وعده بیجا ندهم تا که بهارم آید
هر که دلدار دلش یار نهانش بوده/چون شباهنگ به که گوید که نگارم آید
شعر از استاد شباهنگ عزیز

سال نوتون مبارک دوستای عزیزم.امیدوارم پر از شادی و سلامتی باشید.نبودم چون سرم خیلی شلوغ بود.و ممنونم از لطفتون که حالم رو پرسیدید.

من همونم که یه روز میخواستم دریا بشم

تو این مدت دوبار اومدم بنویسم دیدم نمیشه.ولی اگه بیام میخونمتون معمولا :)
چندوقت پیش مصاحبه داشتم،خیلیییییییی از شرایط و کلا رزومه ام خوششون اومد ولی تهش خودمو نپسندیدن :))) حدس بزن چرا؟ چون فرمودن `` خانوم لیمو شما خیلی خیلی آرومید! تو این زمونه آروم بودن خوب نیست.من خودم خیلی میپسندما ولی خب،البته اگه روش کار کنیم اوکیه چون ارزشش رو داره``
کار نکردم.
قبل از اینکه بگم نمیخوام و نمیام و حین اینکه داشتم فکر میکردم حالا چیکار کنم چیکار نکنم از منطقه ی امنم خارج شدم.پامو از گلیمم درازتر کردم.قرار گذاشتم با دکتر دال و در کمال تعجب حمایتم کرد.منم دیگه نترسیدم و فقط ادامه دادم.نه بخاطر اینکه دکتر حمایتم کرد،هدفم از اون قرار فقط گرفتن یه نشونه ی مثبت بین همه ی نشونه های منفی بود چون خودش گفت که توی این راه تنهایی و منم میدونستم.اونقدر سرم شلوغ شد که حتی یادم رفت برم به اون طرف هم بگم نمیخوام :)) تا همین سه روز قبل تا اخرین قطره انرژیم در حال کار کردن بودم،گوش رو گرفتم و چشمم رو بستم روی همه اونهایی که گفتن نمیتونی این کار رو بکنی.برام مهم نیست چی میگن.من فقط میخوام توی اون نقطه امنم نباشم و نترسم.راستش نتیجه اش هم خیلی برام مهمه. 
و الان سه روزه که از ترس و استرس وقت تلف میکنم! تلف نمیشه ها،یه عالمه کار ضروری برای انجام دادن دارم که میدم و عملا در روز وقتی برای کارهای غیرمترقبه ندارم ولی کار اصلی اصلی این روزام اونیه که ولش کردم.از این روزهای اخر سال هم استفاده میکنم ولی بی صبرانه منتظر تعطیلاتم که کلاس های دست و پا گیر دانشگاهم که دیگه حوصلشونو ندارم تموم شن و به کارم برسم.
چیزی که براش وقت و انرژی و هزینه میدم برای خودم خیلی بزرگه،برای همه بزرگه وقتی تو چنین شرایطی باشن و اگه نتیجه بده؟وای که اگه نتیجه بده بال در میارم!اصلا اگه نتیجه بده میام اینجا میگم که چی بود چون شما هم احتمالا خوشحال میشین حتی.

و این شد که دیگه دیدم امشب واقعا وقتشه که بنویسم، اونم اینجا.
بچه ها برام انرژی مثبت بفرستین:) همیشه انرژی هاتون و دعاهاتون بهم رسیده *_*

پ.ن: شما هم با بیان مشکل داشتین؟آمار وبلاگم یهو صفر شد و کامنتهای پست کامل پرید و هیچ وبلاگی در ۲۴ ساعت گذشته واسم به روز نشد :/ هنوز هم همین مشکل وجود داره

من چه گویم که غریبست دلم در وطنم..

 


دریافت

 

 
احساس رهاشدگی کردم
احساس غربت
نمیدونم چرا
فقط میدونم یه نگاه به موجودی حسابم انداختم ببینم چندتا بسته جیگر بخرم و سوار ماشین شدم از خونه اومدم بیرون و اومدم توی یه اتاقی که یه بخاری گرم داره ، یه بالش و پتو و مبلی که میشه ازش به عنوان تخت استفاده کرد.توی یخچالش هم پنیر و کره و تخم مرغ داره.
یه سماور هم هست که میترسم روشنش کنم
یک عالمه سکوت و هوای پاک و خاطره داره.
نشستم زیر نور افتاب و با دستای خودم دونه دونه جیگرها رو در آوردم و هر گربه ای که دیدم رو صدا کردم و اومد پیشم و بهش نزدیک شدم و بهم اعتماد کرد و سیر شد.باهام حرف میزنن راستش.حس خوبیه.دلم خنک شد! 
برنمیگردم خونه.اونقدر اینجا میمونم تا آذوقه ام تموم شه و چیزی واسه خوردن نباشه.شاید همه چیز عوض شد
ته مونده های اینترنتم هم میذارم واسه وبلاگ.وبلاگی که صبح غیرفعالش کردم بدون اینکه چیزی بگم و الان باز اینجام؛چون حس میکردم(میکنم) دیگه چیزی ندارم بنویسم

و دیگر هیچ! :)

ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند

بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند

زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم

 غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند

 نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد

با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا

وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند

بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی

یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند 

بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

این دفعه حقم رو میگیرم+ پی نوشت

خب امتحانها امروز رسما تموم شد و همه رفتن استراحت کنن توی این بازه ی تعطیلات اما من چی؟همچنان تا جایی که انرژی در جسم و ذهن دارم در حال امتحان دادنم.
اره! دارم توی امتحان جبرانی شرکت میکنم و تا اخرین قطره خون میجنگم :))) 
خلاصه که این داستان همچنان واسم ادامه دارد.
نمیدونم.احساس کردم بدهکار خودمم.واسه این درس
احساس کردم سه چهار ماه پیش که داشتم میامترمش رو میخوندم فکرم مشغول و در حاشیه های پوچ بود.حس کردم میتونست بهتر بشه ولی نشد
تمام تلاشم بود ولی حقم نبود
واسه همین اول استاد رو و بعد هم ذهن خودم رو راضی کردم که یک بار دیگه واسش تلاش کنم
همه گفتن دیوونگیه ، سخته ، خودتو نکش
ولی من میدونم این کاریه که باید برای رضایت درونیم بکنم نه هیچ چیز دیگه ای
چهار تا از درسهای این ترمم توی گلوم موند! یکیش اون که استاد بخشی از نمرم رو ندید گرفت ولی خب اونقدر ناچیز هست که فراموش شه/ یکیش اون که بخاطر مشکلات سامانه نمره زیااادی ازم کم شد و رسما معدلم رو جا به جا کرد/ یکیش اون که حین امتحان گوشیم سوخت و خدا میدونه چه بلایی سرم بیاد :)) / یکیش هم همینی که دارم میرم جبرانش کنم و راستش به چیزی جز ۱۰۰٪ فکر نمیکنم.
خب با یه حساب سر انگشتی میشه دوتا درس که تو گلومه :))) هرچند میدونم تقصیر خودم نبوده ولی خب
سخت ترین ، طولانی ترین ، پرچالش ترین ، گرون ترین ، خشن ترین ، آموزنده ترین ، پرتلاش ترین ، و شاید حتی تلخ ترین ترم دوران کارشناسیم با اختلاااف ترم پاییز ۹۹ بود.
دو سال دیگه وقتی برگردم عقب و این ترم رو مرور کنم میگم یادته اون ترم لعنتی سخت جون رو؟ من صدای شکسته شدن درونم رو در این ترم شنیدم.تحولات عظیمی در زندگی شخصی ، خانوادگی ، عاطفی ، تحصیلی ، اجتماعی و روانیم اتفاق افتاد
حالا روی پله اخرم و چی؟ نه تنها زنده ام بلکه عمیقا عاشق خودمم که کم نذاشت توی هیچ بعدی.توی تک تک لحظات جنگیدم.واسه همشون.تمام سعیمو کردم بهترین خودم باشم و میدونم که بودم.شکسته ها رو جمع کردم و دوباره ساختم.
دمم گرم

+هنوز غمگینم بخاطر استادم اما چه میشه کرد... اینو پست کردم یکم فاز اینجا عوض شه همه انرژی ها روی اون نباشه بلکه بهتر شم.
فردام امتحان دارم.اخرین امتحان

+این پست یکشنبه نوشته شد.اما امروز چهارشنبه ست و بالاخره تمااااااام :)  این ترم هم تموم شد.
حتی نمیخوام لحظه ای دیگه بهش فکر کنم
تنها چیزی که میخوام اینه که برم بدون هیچ آلارمی که قرار باشه نیم ساعت بعد صدام کنه بخوابم و بعدش دوش بگیرم و یه فیلم ببینم و امروزم رو با این کارها تموم کنم بشوره ببره :)) بعدش بشینم فکر کنم در بازه ی بین دو ترم چیکار کنیم

کاش انقدر خوب نبودی که با رفتنت یه دانشگاه رو عزادار کنی

پست قبلی رو پیش نویس کردم فعلا به دو دلیل.قرار بود خصوصی باشه حواسم نبود عمومی شد و اینکه حسم پرید
من این ترم بدون دوستام یه درس عمومی داشتم.استادم یه خانوم خیلییییی ماه بود.خیلی ماه
هیچوقت سر کلاسش هیچ کس استرس نداشت،اعتقادات و مفاهیم درسیش رو تحمیل نمیکرد.هیچ وقت حس نکردم سر یه کلاس عمومی ام که میتونست خیلی خسته کننده باشه
یه عالمه راه هم برای جبران کمبود های احتمالی نمره امتحان گذاشته بود
یه بار سر کلاس حین اینکه داشت صحبت میکرد یهو ساکت شد.ده دقیقه تمام هیچ صدایی نمیومد و یهو صدای خش خش و تکون خوردن اومد و دوباره سکوت.پنج دقیقه بعد شروع کرد به صحبت کردن که ببخشید من یه مشکلی دارم یهو نمیتونم صحبت کنم
ماهایی که تو کلاس بودیم خیلی نگران شده بودیم واقعا.
دو هفته پیش امتحان این درس برگزار شد ولی از بعد امتحان دیگه هیچ خبری ازاستاد نشد.نه جواب ایمیلها رو داد نه تماسها و پی ام ها.
و یهو بازدیدش شد یک ماه اخیر!
امتحان شنبه اش برگزار نشد.دیدم توی گروه دانشکده گفتن امتحان موکول میشه به یک روز دیگه
دیشب داشتم با دوستام صحبت میکردم که تا الان باید نمره ی این درس ثبت شده بود و ...
یهو نگران شدم.رفتم توی سامانه و به استادم پیغام دادم که چند وقتیه ازش خبری نیست و نگرانش شدم و امیدوارم خوب باشه.
.......
....
باورم نمیشه! بعد از نوشتن پست قبلی رفتم واتساپم رو چک کنم دیدم گفتن استادم فوت شده...
دیگه هیچ وقت نمیبینه که اون امتحانی که مریض بودم و نمره ام خوب نشد رو جبران کردم.حتی پیام دیشبم که براش آرزوی سلامتی کردم هم نمیبینه.
دیگه نیست که ترم بعد هم باهاش درس بردارم و از کلاسش لذت ببرم.
حتی فکر کنم نقدی که برای کلاسش به درخواست خودش نوشتم رو هنوز نخونده بود.
دو ساعته که تو شوکم.دو ساعته قلبم از غم رفتن کسی که تا حالا ندیدمش درد میکنه.دو ساعته که باورم نمیشه در کسری از ثانیه یهو دنیا همه ی زندگی رو از یکی میگیره
دلم میخواست الان یکیو بغل میکردم و زار میزدم ولی نمیخوام این غم رو به هیچ کدوم از عزیزهام منتقل کنم
...
خیلی توی این غم تنهام و کاش آروم شم :((
روحش شاد...روحش شاد

وی نیمی از کل تحصیلات خویش را در فرانسه گذرانده بود

سلام میکنیم به استادی که میگه اگه پایانترم رو ۲۰ گرفتین یعنی حتما تقلب کردین.میرم میانترمهاتون رو تصحیح میکنم و اون رو هم اثر میدم
بعد از اینکه بچه ها طیف زیادیشون ۲۰ میگیرن میشینه به صورت رندوم و چشم بسته بدون اینکه نگاهی به میانترم بندازه از همه اونهایی که ۲۰ گرفتن نمره کم میکنه.و به همه اونهایی که ۲۰ نگرفته بودن نمره اضافه میکنه
:)))))))
عدم تطابق تحصیلات و چی؟اره همون

چگونه حالمان خوب شود :)))

از پستهام هم معلومه یه زمانی در قعر انرژی منفی و دیدن نیمه خالی لیوان زندگی بودم
اما میدونی؟ حال خوب و آرامش نباااید وابسته به بیرون باشه
مثل همون خوشبختی.یه حس درونیه.فعل و انفعالیه که در فکر و ذهن و روحت اتفاق میفته و میتونه چنان روی دنیای پیرامونت اثر بذاره که فکرش هم نمیکنی :)
یه عالمه حال خوب و آرامش به خودم و حتی به وبلاگم و خواننده هاش بدهکارم.
توی این چند هفته اخیر که یکم در حال تغییر کردن و بازبینی نگرشم به زندگی ام فهمیدم نباید بجنگی.جنگیدن به این معنی که بخوای چیزی رو یا کسی رو به زور به دست بیاری.وظیفه تو فقط تلاش کردن و انجام دادن هر کاریه که فکر میکنی لازمه‌.بقیه اش رو باید رها کنی.باور کن نتیجه خودش میاد! به بهترین نحو ممکن.
تو بهترین خودت بودی.و این خیلی مهمه.
حال نسبیم در مقایسه با پستهای قبلیم خیلی عالیه اما هنوز زمان میخوام تا ذهن و دیدگاهم و حالم رو بازبینی کنم و اشتباهاتش رو متوجه بشم و برگردم به اون لیمو کوچولوی قشنگ درونیم *-* کودک درونمو میگم :))
یه مدت به واسطه اموزش مجازی کنترل و مدیریت استفاده از فضای مجازیم هم از دستم خارج شده بود اما توی اصلاح این هم دارم موفق میشم.دیگه توی مجازی استراحت نمیکنم.به جای چت کردن های بی سرو تهی که قرار نیست نتیجه خاصی واسم داشته باشه یا واقعا لول حالم رو عوض و مثبت تر کنه پادکست گوش میدم.یا حتی میخوابم!! چیزی که خیلی هم اتفاقا جسمم این روزها نیاز داره.توی اینستاگرام وقت تلف نمیکنم.روی چیزی که برام سودی نداره وقت نمیذارم.از ادمهایی که منفی ان یا بودن باهاشون حالم رو میگیره دوری میکنم. باور کن حتی گاهی تنهایی و نشستن در سکوت خیلی خیلی مفیده.
و خیلی کارهای دیگه که انجام میدم و یا توی برنامه ام هست که پیاده کنم.
در حال بازسازی روح و روانمم خلاصه :)
شما چی؟موثرترین راه برای حفظ آرامش و حال خوبتون چیه؟

ای که بی تو خودمو تک و تنها می بینم

این فرایند خروج و از رنج و غم، و یادآوری خودم درد داشت ولی بی نتیجه نبود.
کلی با افکارم سر و کله زدم و گولشون رو خوردم و تلاش کردم واقعیت رو از توهم تشخیص بدم
ارزشهای خاک خورده ام رو زنده کنم و اهدافم رو مرور کنم
هنوز زمان نیاز دارم که بیشتر فکر کنم اما خوشحالم که بخش سیاه داستان برام تموم شده و حالم خوبه :)
به پشت سر نگاه میکنم و خوشحالم توانایی این رو داشتم که کارهایی که واجب بودن رو انجام بدم و مدیریت کنم. *_* 
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan