!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

به همین سادگی

و دوباره زندگی نشون داد که توی یک چشم بهم زدنی میتونه همه چی عوض شه پس بشین سر جات!

...عین

من درباره تو به آن‌ها نگفته‌ام اما تو را دیده‌اند که در چشمانم شنا میکنی. من درباره تو به آن‌ها نگفته‌ام اما تو را در کلماتم دیده‌اند. عطرِ عشق، نمی‌تواند پنهان بماند‌‌‌...

#نزار_قبانی

بهش میگفتم ننه !

تو پیست رقص کنار "ن" ازش پرسیدم چه حسی داری؟ 
گفت غمگین ترینم
و من بودم که غیرمنتظره ترین جواب ذهنیم رو شنیدم.
پرسیدم چرا؟
گفت فردا دارم از شهرم میرم لیمو .. دارم میرم یه جا که غریبم!!

شاید اگه چندماه پیش بهم میگفت همچین چیزی رو ، واسم قابل درک نبود
اما الان؟ میفهمم ... خیلی هم میفهمم
تا حالا حس کردی خیلی غریبه ای یه جا؟ حس کردی با کسایی هستی که از تو نیستن؟ 

هر مَردی هم مرد نیست

استاد زبانم به پدرم گفته بهترین کاری که توی زندگیت کردی تربیت کردن لیمو بوده!
یک عالمه تعریف و تمجید که صدالبته لطف داشته و در آخر گفته : این دختر واسه خودش یه مَررررده!


ملاک خوبی و شجاعت و به به و چه چه در جامعه و عرفمون مرد بودنه 
نمیبینن زن هایی رو که از صدتا مررررد مرد ترن. (قطعا خودم رو نگفتم دیگه!)

یک پست پر از تجربه و شروع دوباره

امروز به تقویم نگاه کردم و دیدم جمعه ست ولی یکم شهریوره
اول ماه ... یه روز جدید برای زندگی
چند ساعتی فکر کردم  .. 
به خودم .. به آدمهایی که توی زندگیم هستن یا بودن.. حتی به اونهایی که خواهند بود
به اتفاقی که یک ماه قبل افتاد و باعث شد برای یک ماه زندگیم خیلی بدتر از چیزی که حقمه بگذره
به آدمی که این کار رو باهام کرد (بچه ها یکی از دوستهای خانمم بود ، مثل قبلا سوتفاهم نشه! )
تا همین چند ساعت پیش فکر میکردم اشتباه از من بوده و "همه" ی مسئولیتش با منه.. واسه همین حتی خجالت میکشیدم توی وبلاگم که کسی من رو نمیشناسه ازش بنویسم. اما الان داستان فرق میکنه دیگه.
دیشب بعد از یک ماه سکوت رفتم باهاش حرف بزنم.باید صفحه مون رو ببینی چقدر مضحک و حقیره.چقدر ناچیزه
یک گفت و گوی ناقص و شاید یک طرفه حتی
یک ماه سکوت کردم و به همه زمان دادم
توی این شرایطی که الان هستم ، میدونم خیلی خیلی خیلی روزهای سخت و بی رحمی رو گذروندم اما اگه تجربه ای که به دست آوردم رو یادم بمونه حتما ارزشش رو داشته.یک عمر زندگیم رو عوض کرده! دمش گرم
توی این داستانی که داشتم یکی از دانسته هام برام مرور شد! چیزی که همیشه میدونستم اما گاهی ترجیح میدادم فراموش کنم
من فهمیدم به صورت کلی و در بطن تنهای تنهای تنهای تنها هستم.ممکنه یه روز هیچ حمایتی از "نزدیکترین" افراد زندگیم هم حتی نداشته باشم پس بهتره تکیه گاه اصلیم خودم باشم و استقلال روحیم رو حفظ کنم
فهمیدم توی زندگی یه روزهایی هست که فقط خودتی و یه زخم رو باید به تنهایی پانسمان کنی.
ممکنه یه روز مجبور شم خراب کردن های یکی دیگه رو من درست کنم! زندگیه دیگه.
هرقدر هم تو قوانین و چارچوب داشته باشی یه روز مجبوری بی نظمی رو تحمل کنی پس باید انتظارش رو داشته باشی
بهتره برای آرامش خودت هم که شده از "هیچکس" بت نسازی 
هر چی نقطه ضعف ها و حساسیت هات کمتر باشن زندگی برات خوشایندتره و کمتر مجبور به تحمل ناملایمات میشی و راحتتر از کنارشون میگذری
یادمه یه روز اینجا یه پست نوشتم که اگه یه روز بچه دار شدم اولین چیزی که بهش یاد میدم تنهاییه! که بدونه چطور قدر تنهاییش رو بدونه و اون رو مبنای کارش قرار بده
اینجا نوشتما! ولی باز توی این یک ماه روزهایی بود که فراموشش کرده بودم 
خلاصه که به تقویم نگاه کردم ، به تجربه هام فکر کردم و دیدم واقعا نه هیچی و نه هیچ کس ارزش این رو نداره که از این به بعد بخوام حال خودم رو خراب کنم واسش.. تصمیم گرفتم بشم همون لیموی شاد سابق اما با یه سری تغییرات الزامی
و چیکار کردم؟ رفتم یه دوش حسابی گرفتم و لباسهای نارنجی جدیدی که با پول خودم خریده بودم رو پوشیدم و دیدن یه آهنگ شاد توی اینستاگرام هم باعث شد که بعد از سه چهار ماه یه تکونی به خودم بدم و برقصم و مسخره بازی و این صوبتا :)) حتی از خودم فیلم گرفتم و تا شب که بخوابم چند بار تماشاش کردم و به اداها و قیافه خودم خندیدم :)))
 ...
...
این پست پیش نویس شده بود اما دلیلی نمیبینم منتشرش نکنم. :)
میدونی چیه لیمو؟ ازت ممنونم که به حال خودت بی توجهی نکردی و بالاخره به خودت اومدی.ممنونم که الان خوبی *_* 

میتونه هدیه ی تولدش هم باشه

دلم میخواد برم سفر ... خیلی دلم میخواد
اما هم کارم اجازه نمیده هم فرصتش رو ندارم دیگه...کمتر از یک ماه دیگه باید برم دانشگاه اون هم خیلی دور از خونه
واسه همین تصمیم گرفتم مادرم رو خوشحال کنم.چون اون هم با من بود ... اتفاق مشترکی که واسه هر دومون افتاد
و میدونستم علاوه بر اون به دلایل دیگه هم میتونه نیاز داشته باشه به این سفر
نتیجه چی شد؟ 
خودم امشب در نامناسب ترین زمان واسش بلیط خریدم ..
تجدید خاطره ی سفر به یادموندنی قبلیش به مشهد.
این بار تنهایی
و من هم مسئولیت خونه و خانواده رو به جاش بر عهده میگیرم :)
فکر کردن به خوشحالیش و لبخند از ته دلش حالمو خوب میکنه

کوچولو خودتی :))))

پست قبلی رو که یادتونه؟
امروز از بچه ها سنشون رو پرسیدم
کوچیکترینشون نیایش بود ؛ دهههه ساله!!
فقط من موندم چرا ده سالشه و هنوز کامل نمیتونه صحبت کنه :))
بقیه شون هم از 11 تا 13 بودن
بنده هم از این به بعد راجع به سن کسی نظر نمیدم :| با اون تخمین زدنم
فکر میکردم نهایتا کلاس دوم ابتدایی باشن!

نیایش و آیلا

دنیای بچه ها دنیای قشنگیه .. هنوز هیچی از بدیها و زشتیها و سیاهی ها نمیدونن
فردا کلاس دارم.کلاس اولم سی تا دختر بچه ی کوچولو هست که هر کدومشون با یه ویژگی توی ذهنم بولد شدن
مثلا یکیشون هر دفعه با یه تیپ جدید و خفن میاد.با دیدنش یاد مدلهای اینستاگرام میفتی!
اما دوتاشون رو بیش از حد تصور دوست دارم! انقدرررررر نازن ، انقدرررررر مودبن که اصن نمیتونی دربرابر علاقه ای که با دیدنشون به وجود میاد مقاومت کنی
فکر میکنم هر دوشون هفت هشت ساله باشن.
ولی در حدی کوچولوان که هنوز فارسی صحبت کردن رو کامل بلد نیستن.یه سری کلمات رو اشتباه یا ناقص تلفظ میکنن
راستش خیلی خیلی دلم میخواد بغلشون کنم این دوتا رو.دلم میخواد لمسشون کنم.بیشتر باهاشون حرف بزنم و به شدددددت دلم میخواد ازشون عکس داشته باشم
اما فکر نمیکنم هیچکدوم شدنی باشه.میترسم بقیه بچه ها حساس شن یا حتی خانواده هاشون دوست نداشته باشن
اما خیییلی خوبن این دوتا *_* کاش بیشتر باهاشون بودم

دایره ی امن و خاموش

دچار یه بحران روحی شدم که خیلی وقته به خودم زمان دادم درست شه و نشده
درواقع فکر میکردم گذر زمان حلش میکنه که نکرده بعد از یک ماه
حال کلیم خوبه ، روزهام کنار خانواده میگذره و از حضورشون لذت میبرم
به تمام درخواستهای دوستهام هم جواب رد میدم.نمونه اش همین امروز
واسه اخر هفته دوباره برنامه ریختن برن تفریح.و من گفتم نمیام
اون چند روزی که اینجا نبودم دو سه باری تفریح با دوستها یا خانواده رفتم
اما همون یه بار که با دوستهام رفتم بیرون کافی بود که مطمئن شم دنیای من کاملا ازشون جداست.این رو همون دوران دبیرستان هم حس میکردم اما اون موقع چاره ای جز تحمل کردن نداشتم.حالا اما دیگه تحمل نمیکنم هیچ چیز ناخوشایندی رو
حذف کردن آدمها برام مثل آب خوردن شده.به محض اینکه یکی میره روی اعصابم یا کار اشتباهی میکنه دیگه تمام! اصلا برام مهم نیست که دوستی داشته باشم یا نه
چون اعتمادم رو نسبت به آدمها به طور کلی از دست دادم.
من یه تیپ شخصیتی بودم که در آشناییم با افراد مختلف ، همه واسم سفید سفید بودن مگه اینکه خلافش ثابت شه.از تعامل با هر فردی لذت میبردم.همیشه باز کننده ی درهای دوستی بودم.همه جا و همه زمان... لبخندم به روی آدمهای اطرافم همیشه میدرخشید! حتی آدمهای توی اتوبوس و مترو و کوچه خیابون.
اما الان؟ کاملا نقطه مخالفشم.سرم تو لاک خودمه و شعارهای آدمها برام رنگ باختن
و اینها همه نتیجه یک اشتباه بزرگ جبران نشدنی بود.
بذار خودمو خلاص کنم! من از آدمها بدم میاد :| حتی الان از فکر اینکه یک ماه دیگه باید برم خوابگاه و مجبورم تمام لحظاتم رو با چهار نفر دیگه شریک شم کهیر میزنم و حتی دلم نمیخوااد برم! فکر کن!!!
راستش میدونی ... از اینکه بالاخره به خودم اومدم راضی ام اما از اینکه یهو حال و احوالم بهم بریزه نه.یا از اینکه تحمل یه سری چیزای عادی رو نداشته باشم نه.
خلاصه که اینه وضع لیموتون!

سلام!

بعد از شاید ده روز
بچه ها مرسی که هستید و حالم رو پرسیدید.
اون پست واسه این نبود که کامنتهای "نرو ، بمون" دریافت کنم واقعا. میخواستم بی خبر نرفته باشم
چیز خاصی واسه نوشتن ندارم.حس نوشتنم پریده
اما به قول خودتون حیفه این همه خاطره رو یهو حذف کنم.
اینجا پابرجاست
من هم فعلا خاموشم.
اما به خودم جلوی شما قول میدم که هروقت حس حرف زدن و نوشتنم برگشت اولین جایی که میام اینجا باشه :*
باز هم مرسی *_*
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan