!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

شاید آخرین

از ساختنهای الکی که یاد گرفتن به صورت دوره ای خراب شن خسته شدم دیگه

از تکرار ناملایمات

از صبر کردن

کاش بخوابیم و بیدار شیم ببینیم یه چیزایی عوض شده

خیلی وقت بود تو سرم بود دیگه اینجا هم ننویسم.هی خودم رو سینه خیز کشوندم

احساس میکنم امروز دیگه وقتشه

اگه تا دوهفته دیگه نیومدم ، برای همیشه میرم و اینجا رو هم تخته میکنم

مصاحبه ی به یاد ماندنی

لباسای رسمیم رو پوشیدم و حتی یه رژ شیک هم زدم :))
رفتم دفتر دیدم همه رسیدن جز من! اما هنوز شروع نشده بود
همینطوری که با همه احوالپرسی میکردم استادم اومد و اون خانوم مصاحبه گر! هم پشت سرش
گفت یک نفر داوطلب شه بقیه بیرون منتظر بمونن.و بله دیدم همه ی سرها به سمت من چرخید و منم سادگی!! کردم گفتم باشه :))
آقو! شروووووع کرد به سوال پرسیدن.انگار که مثلا بخواد هزارتا سوال رو توی یک ساعت بپرسه و عجله داشته باشه
تند تند و بدون مکث میپرسید و اجازه نفس کشیدن هم بهم نمیداد
اولش تنها بودیم که من خودم رو معرفی کردم کامل و از اهدافم پرسید
ده دقیقه گذشت که استادم و همسرش و یه دختر که نمیشناختم هم وارد دفتر شدن
خب یکم معذب بودم که سوالهای شخصی طور ازم میپرسید و انتظار داشت جلوی اونا واضح جواب بدم.به محض این که میخواستم تو ذهنم حلاجی کنم اینو چطوری بگم که خیلی شفاف نباشه فکر میکرد بلد نیستم! واسه همین بهش دست آویز نمیدادم
در بین همه ی اون سوالات فقط یکیش رو بار اول صدام رو نشنید و بار دوم که تکرار کردم قبول کرد و بقیه اش خوووب بود
32 دقیییییقه طووول کشیییید ! فکککر کن! بابا اسپیکینگ آیلتس هم انقدر نیست به قول دوستم.چخبرتونه؟
تهش هم میدونی چطوری تموم شد؟ استادم گفت شخصا اگه من جای لیمو بودم تا الان از اینجا فرار کرده بودم! خیلی سخته بخوای یهو از همه چیز بدون اشتباه و مکث صحبت کنی دیگه بهش سخت نگیر بذار بره بچم :)))
از دفتر که اومدم بیرون هم رنگم پریده بود هم دستام یخخخخ زده بود ! به قول بقیه البته
و حسرت این هفته ام میدونی چیه؟! که میخواستم صحبتهامو ریکورد کنم و انقدر اولش همه چیز با عجله شروع شد که یادم رفت. و حتی یادم رفت یه عکس ساده بگیرم حداقل :(
در کل استادم که به شددددت ازم راضی بود.خود خانومه هم گفت که خوب بود.خودم هم فقط خوشحال شدم راستش... ذهن بلندپروازم هیچوقت اجازه ی راضی بودن بهم نمیده
امیدوارم A شم دیگه...
ولی این 32 دقیقه برام یادآور تمام زندگیم بود.تمام پیروزیها و شکست ها.تمام پستی ها و بلندی ها ، تمام تلاش هام تمام اهدافم ، تمام روابطم ... 
در بین صحبتهام فهمیدم در دیدگاهم دوستی برام به معنای صداقته و جایی که صداقت نباشه هیچ دوستی هم نیست.خانواده برام مهمترین اصل زندگیمه.پول نیاز غیرقابل چشم پوشی برای زندگیه. به وجودم افتخار میکنم اما اینکه بقیه هم بهم افتخار کنن برام جالب توجهه.جهان بینیم به نسبت چهار سال قبل کاااملا تغییر و به سمت درست تری هدایت شده.اما یک دید زشت جغرافیایی هم دارم که باید اصلاحش کنم.تلاشگر و حساسم اما میتونم با مسائل با بلوغ خاصی رفتار کنم
ممنونم از هر چیز و هر کسی باعث شد من این 32 دقیقه رو داشته باشم.
اما اما اما هنوووووز خیلی از اون چیزی که انتظارش رو دارم عقب ترم.هنوز نیمه ی راه هم نیستم و باید قوی تر ادامه بدم

32 دقیقه ی طلایی از روزهای عمرم بود و میدونی؟! خود خودم ساختمش.حتی واسه کسی هم با جزئیات نگفتم.کسی نبود و مهم هم نیست دیگه.
من راضی بودم ، من خوشحال بودم و ثبتش کردم
احساس میکنم همش یه بهانه بود واسه ساختن این حسم.چون بقیه هر کدوم که رفتن واسه مصاحبه نهاااایتا 6 دقیقه طول کشید! ممنونم کائنات! *_* 

روزمره2

خیلی مسائل واسه فکر کردن ، خیلی تصمیمات واسه گرفتن و خیلی کارها واسه انجام دادن دارم
باید واسه همشون برنامه ریزی کنم
و این در حالیه که دیروز با دوستام تفریح بودیم ، امروز در حال جمع آوری وسایل و مرتب کردن اتاق و آماده شدن واسه کلاس های فردا و مهمونی بعد از ظهرشم
فردا الف میاد پیشم.
دیدار دیروز هم باعث شد دلم بیشتر واسه ف تنگ شه.دوستی که دنبالشم.اما حیف که خیلی همدیگه رو نمیبینیم
دیگه آدمی هم نیستم که توی مجازی بتونم باهاشون صحبت کنم آنچنان.هیچی جای روابط واقعی و رو در رو رو نمیتونه بگیره
و دلخوشی و حتی ترس این روزهام چیه؟که هنوز یک ماه واسه بودن کنار خانواده ام وقت دارم.هم زیاده هم کمه... 

دوست

امروز روز دوستیه؟!
از میم فاکتور میگیرم و میگم :
دلم یه دوست فهمیده و قابل اعتماد میخواد
بتونم حرف بزنم باهاش بدون اینکه قضاوتم کنه.از هر چی اذیتم میکنه بگم و خیالم راحت باشه که یا منو میفهمه یا راهکار خوبی برام داره
نمیدونم
همه ی آپشنهایی که یه دوست خوب داره
من دلم یه دوست خوب میخواد
خوب واقعی. نه خوب نصفه نیمه
به اندازه موهای سرم آدم دور و برمه اما یک دوست دلخواه ؟ نیست
و به اندازه یک عمر شاید ، میتونستم باهاش حرف بزنم اما حالا؟ تنهام و ساکت

روزمره

● امروز آزمایش خون داشتم و طبق معمول رگ دستم رو پیدا نمیکردن :| 
● فردا تا ظهر کلاس دارم و بعد از ظهر هم مصاحبه دارم که بابتش نگرانم.نمیدونم قراره چی بشه و ایده ای هم راجع به سوالهاشون و سختیش ندارم
اما خب خوشبین باشیم! تا اخر شب وقت دارم بخونم یه چیزایی
● پنجشنبه قراره با دوستهای دوران دبیرستانم بریم سمت یه آبشار فوق العاده زیبا ... میخوام خواهرم رو با خودم ببرم اما یکم نگرانم که مسئولیتشو قبول میکنم
چون هم جایی که میریم از خونه دوره ، هم انقدر شلوغه که جای سوزن انداختن نیست ، و هم توریستی و خاطره جالبی از آخرین باری که با دوستام رفتیم ندارم! دعوای بدی بین چند نفر شد که ما دقیقا وسطش گیر افتاده بودیم :))) 
● هم کلاسیم ن.گ بهم اطلاع داد که میخوان با بچه ها یه کارهایی کنن از سر بیکاری. اونم چی؟بیوشیمی رو شروع کنن به خوندن
خب من خودم قصد اینو خیلی وقت پیش داشتم منتها امروز فهمیدم منبع اشتباهی براش انتخاب کرده بودم
لطف کرد و عکس صفحات اول کتابش رو برام فرستاد اما گفتم تا شنبه نمیتونم شروعش کنم ، تموم کردن که جای خود داره!
این ترم پیش رو فوق العاده سنگین و سخته و امیدوارم مثل ترم قبل بترکونم *_*

پس از مدت ها دست به چاقو شدم :)))

دو روزه مامانم خونه نیست.

روز اول که من کلاس داشتم بابا اشپزی کرد

امروز اما خودم زود از خواب بیدار شدم که زودتر دست به کار شم تا پدرجان خوابه :)) 

و انقددددددر حال جسمیم بده ، انقدر بده و دردهای شدید دارم که به زور مسکن خودم رو سر پا نگه داشتم

اونم مسکن های قوی.

یه گیجی خاصی هم بهم منتقل میکنن که کاریش نمیشه کرد متاسفانه :( 

اما خودمونیم ، یه عدس پلو درست کردم که بیا و ببین *__* انقدر خوشمزه شده بود که خودم باورم نمیشد کار منه :))) میم همیشه میگه اشپزیت هم خوبه ها ، من باورم نمیشه :))

سالادو که دیگه نگووو ^___^ 


+چهارشنبه دوباره اینترویو دارم ://  چطوری بخونم حالا :|

شفاف سازی

اخیرا چندین پست نوشتم که هم مبهم بوده هم ظاهرا مهم بوده نقشش واسم که اینجا باعث سوبرداشت شده 
و از اونجایی که مخاطبینم بهم لطف دارن و نگرانم میشن نمیخواستم بی جواب بذارم
اولین و مهمترین نکته اینه که میم همچنان با همون نقش و اهمیت توی زندگی من هست(خواهد بود)و پستها هیچ ربطی به اون نداشتن... راستش ماجرایی که اتفاق افتاد بین دوست مشترکمون با من و میم و مادرم بود
و راجع به خود اتفاق هم بگم که صرفا یک مکالمه بین دو نفر دیگه بوده و من و میم فقط تماشاگر داستان بودیم و هیچ اثری جز ضربه ی روحی نداشته.
منظورم اثر خارجیه!
و البته که مهمترین بخش هر فردی روانشه و وقتی اون اسیب ببینه یعنی کم اتفاقی نیست
ماها در برابر افراد نزدیکمون اسیب پذیریم و وقتی ضربه رو از جایی بخوری که انتظارش رو نداشتی مطمئنا درد و اثرش بیشتره

حقیقت

داشتیم جرات حقیقت بازی میکردیم که ف ازم پرسید اخرین باری که گریه کردی کی بود و واسه چی بود؟!
ببین چی از خودم ساختم در نظرش که اینو به عنوان سوال مهم پرسیده و البته دلیل دیگه اش این بود که میخواست بدونه من خوب شدم یا نه
اخه اون روز شوم که داشتم گریه میکردم اومد تو اتاق و من رو دید
جواب دادم آخرین بار رو خودت دیدی.
پرسید خب واسه چی گریه میکردی
گفتم بخاطر مامان!

زمان گذشت اما ...

وقتشه برگردم

از سرگرمی های این روزهام همینقدر میتونم بنویسم که یهو دلم هوس فسنجون میکنه
به مامانم میگم
بعد سه چهار وعده پشت سر هم فسنجون میخورم
عصرها نیمروی عسلی میخورم
ظهرها یک عالمه سیب و آلوسیاه میخورم
از صبح که بیدار میشم تا شب که بخوابم گات و فرندز میبینم
و هیچ کار مفیدی که از نظر خودم نتیجه داشته باشه نمیکنم.مثلا درس نمیخونم.ورزش نمیکنم.چیز جدیدی یاد نمیگیرم.مهارتهای قبلیمو تقویت نمیکنم.آشپزی نمیکنم.نمیرقصم.کتاب نمیخونم.
فقط وقت میگذرونم
از دست خودم گاهی ناراحت میشم که چرا وقتی میم پیشمه باعث انرژی منفی میشم.بعدش از هردومون خجالت میکشم
اهان البته میشه گفت کار مفید هم انجام میدم ، میرم سر کار! اما خوشحالم نمیکنه
میدونی چیه؟خسته شدم.من این حال رو نمیخواستم و توی به وجود اومدنش نقشی نداشتم اما میتونم توی تغییرش داشته باشم
میخوام برگردم به زندگی
میخوام چهارتا کار مفید انجام بدم

+فردا شب عروسی دوست پدرمه ، پس فردا شب عروسی دوست خودم "پ" که یادم هم نمیاد اخرین باری که دیدمش کی بود.اما میخوام هر دو رو برم شرکت کنم. تو فضای شاد قرار بگیریم ، برای شروع شادی دوباره *_*

طوری خودم رو ازشون میگیرم که آرزوی دیدنم رو داشته باشن!

دلم گرفته
از همه ی ادمها
از اینکه بهشون اعتماد میکنی اما خلافش رو نشون میدن
از اینکه ناامیدت میکنن
از اینکه کاری میکنن احساس تنهایی کنی
از اینکه دنیا رو برات کوچیک میکنن و انقدر حالت رو میگیرن که یادت بره چه رویاهایی داشتی
میدونی چیه
از همشون متنفرم.از تک تک اونایی که یه روز دلم رو شکوندن متنفرم
کاش آدم کینه ای بودم که یادم میموند اما فراموش میکنم
و تنها و بهترین راهی که سراغ دارم اینه که اونایی که از قبل تو زندگیم بودن رو فرصت اشتباه های بزرگ بهشون ندم و اگه اتفاق افتاد نبخشمشون
و اونایی که قراره وارد زندگیم شن رو انقدر دور از خودم نگه دارم که هیچ دست آویزی برای این کارها نداشته باشن
من دیگه اون من سابق نمیشم.هرگز
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan