!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

بدنی؟

وقتی صد بار به یکی بگی از یه کاری خوشت نمیاد و برای بار صد و یکم همون کار انجام شه یعنی چی؟ یعنی اونی که باید عوض شه تویی نه اون! یعنی مشکل از توعه که همچنان امید داری 

وقتی یه چیزی در زمان های دور ناراحتت کرده و هزار بار بهش فکر کردی و خودت رو عذاب دادی و کشتی و زنده کردی و برای بار هزار و یکم وقتی بهش فکر کردی انگار که همین چندثانیه قبل همه چیز اتفاق افتاده یعنی چی؟یعنی امید نداشته باش با فکر کردن بهش چیزی درست شه یعنی یا بپذیرش یا بمیرررر

وقتی ده هزار بار از دقت و کنجکاویت آسیب دیدی و چیز مثبتی توش نبوده که عایدت شه یعنی چی؟یعنی سعی کن کمتر بدونی کمتر بشنوی کمتر ببینی کمتر اهمیت بدی

وقتی دقت میکنی و میبینی شاید همه ی این درد ها از دوست داشتن "زیاد" بقیه ست از وابستگی مفرط و عدم فردیته یعنی چی؟یعنی به خودت بیا.کمتر دوستشون داشته باش.خودت رو بغل کن.هیشکی هیچوقت نمیتونه بفهمه چی به تو میگذره پس خودت حال خودت رو خوب کن و نذار این توانایی رو کسی بیشتر از خودت یه روزی داشته باشه

الان توی ذهنم صد هزار تا از این "وقتی ..." هاست و یک میلیون باره که راهکارهاشو بررسی کردم و به خودم قول میدم به ازای هر بار دیگری که خودم رو عذاب بدم تنبیهش کنم

اگر من آن کودکی بودم که هرگز زاده نمیشد

یه جایی از وجودم کنده شده 
جدا شده
چند روزه به جای خالیش نگاه میکنم و دلم میگیره 
هیچ کاری هم نمیشه واسش کرد.

مرسی ازتون

میشه برای 5 ثانیه هم که شده دعا کنید ، انرژی مثبت بفرستید یا هر چیز خوبی که بهش اعتقاد دارید که حال دوستهام خوب شه؟ ...

دوبرابرِ دُز تجویز شده

تابستون که دکترم یه قرص خاصی رو برام تجویز کرد دلم میخواست خفه اش کنم! کاملا در مرحله ی انکار بودم :)  دو هفته قرص رو خوردم و دیگه ادامه ندادم و دکترمم قرار شد عوض کنم
امشب اما خودم داوطلبانه و و حتی با شوقِ اثرش ، قرصها رو پیدا کردم و دوباره خوردمشون.
معتقدم دیگه هیچ چیز نمیتونه این بخش از من رو به حالت قبلش برگردونه

از رنجی خسته ام که از آنِ من نیست ...



من از دقت و وسواس فکری رنج میبرم

از یه چیزایی توی خلقیات و شخصیتم ناراضی ام که دوست دارم تغییرشون بدم
از اینکه ریز بینم ، از اینکه ناخوداگاه جنبه های پنهان هرکسی رو واسه خودم اشکار میکنم ، از اینکه زیادی میفهمم راجع به مسائل و آدمها (این ویژگی مثبت نیست اصلا) ، از اینکه دنبال اینم که ته هر موضوعی رو بفهمم
نصف آرامش جهان در بی خبریه.
نمیدونم چرا زیادی حواسم به آدمهایی که دوست دارم هست.اشتباست
کلا از یه سری افراط و تفریط هایی در وجودم ناراضی ام.چرا؟ چون داره باعث میشه آدمهای اطرافم کم کم از دایره ام حذف شن.چون داره آرامش روحی روانی خودم رو میگیره
مثلا طرف یه حرفی بهم میزنه ، من واکاوی میکنم و میفهمم این حرفش از روی تلافی فلان کار بوده.این تو ذهن من میمونه و اتفاقات روی هم تلنبار میشن و کم کم از اون آدم زده میشم
در حالی که لزومی نداره من همه چیو بدونم واقعا.
دنبال رابطه های عمیق نباشید.به روابط سطحیتون ادامه بدید و اگر رابطه درستی باشه به مرور *زمان* عمیق میشه.اگه اشتباه باشه خودش کمرنگ و نهایتا حذف میشه.
آسیبهای کمتری هم میبینید
آدمها رو بیش از حد دوست نداشته باشید! متعادل باشیم :))))

برای منی که تمام عمرم این شکلی بودم خییییلی سخته تغییر کنم اما محال نیست.میخوام تلاشم رو بکنم
فکر کنم استارت تلاشم این باشه یه مدت بیشتر با خودم باشم.بیشتر خودم رو دوست داشته باشم.اول از همه به آرامش خودم فکر کنم تا کیفیت بقیه چیزهای زندگیم. دیگه چی؟شما پیشنهادی دارید؟

نکته دیگه هم اینکه من خیلی کم توی فضای مجازی به خودی خود میچرخم.ینی مثلا هیچوقت پانمیشم برم صفحه سرچ اینستامو باز کنم ببینم چخبره.میرم یه عکس اپلود میکنم و تهش پیج دوستهایی که فالو میکنم رو میبینم و میام بیرون
یا خییییلی کم پیش میاد برم توی تلگرام کانالی رو بخونم.اصلا وقتش رو ندارم حتی
یعنی از فضای مجازی فقط واسه ارتباطاتم با دوستام استفاده میکنم نه سرگرمی و .. 
با همممه ی این تفاسیر باز هم در نظر دارم نقشش توی زندگیم رو کمتر از الان کنم.
مثلا وقتی دقت میکنم صبحها که بیدار میشم نتم رو روشن میکنم حس قشنگی بهم نمیده.یا تا کارهای اصلی روزمره ام رو انجام میدم ولو میشم رو تخت و گوشی رو میگیرم دستم حس قشنگی بهم نمیده. به جای این کار میتونم برم مهارتهامو ریکاوری کنم یا مهارت جدید یاد بگیرم.میتونم برم ورزش کنم.میتونم با آدمهای اطرافم وقت بگذرونم
خسته شدم از زندگی مجازی.
خوابگاهی حواست به خانواده ست که ازت دورن ، خونه ای حواست به دوستاته که ازت دورن.خب چه کاریه؟ همونجا باش که هستی! هرکسی بخواد با تو باشه خودشو بهت میرسونه دیگه.
واقعا نیاز دارم به یکم خودمراقبتی

کاش بشن ...

یک هفته ست که خونه ام.کنار خانواده ... چقدر خوبه کنارشونم
میدونی الان فهمیدم وقتی کنار خانواده ای ، اگه مشکلی هم باشه تحمل کردنش خیلی خیلی آسونتر از زمانیه که خوابگاهم.چون بالاخره اونجا هم سختی ها و مشکلات خودشو داره و درد هر چیزی رو واست دو چندان میکنه
راضی ام از ترمی که گذشت.اولش بخاطر انتخاب واحد خیلی بهم سخت گذشت اما 22 واحد برداشتم و تهش هم معدلم بالای 19 شد.دمم گرم! اصلا کار آسونی نبود اما خیلی تلاش کردم.
واسه انتخاب واحد این ترم هم باز به مشکل خوردیم و تا الان 19 واحد دارم با برنامه هفتگی پراکنده که ازش راضی نیستم
اما با وجود نارضایتیم خیلی کمتر از ترم قبل اعصابم رو خورد کرد و حتی در مقایسه با ترم قبل اصلا هم غر نزدم!!! چون امیدم به حذف و اضافه ست که برم آموزش و اگه بشه یکم تغییرات ایجاد کنم و برسونمش به 24 یا 22 واحد ...

دلیل اصلی ای که اومدم پست بنویسم این بود که بگم : دعا کن انقدر روحم بزرگ شه که چیزای کوچیک ناراحتم نکنن!

23.5

الان 23 ساعت و نیم مونده به آخرین امتحانهام!

چرا امتحان (ها) ؟

چون مدیر گروهمون حین انتخاب واحد درسی رو واسه ما ارائه داده بود که پیش نیازش رو نگذرونده بودیم!! و اون درس 4 واحدی حذف شد

بعد با پیگیری و اعتراضهامون 4 واحد دیگه واسمون ارائه دادن که البته تاریخ امتحانش رو همینطوری گذاشته بودن 6 بهمن ساعت 10 صبح.خب ما دیدیم که 6 بهمن ساعت 8 صبح یه امتحان 3 واحدی دیگه داریم و اتفاقا هر دو درس امتحانهای تشریحی و سخت و مکانیسمهای پیچیده دارن :| 

بهمون گفتن بعدا بیاید تاریخ یکیشونو جا به جا کنید

و وقتی آذر ماه رفتیم که این کار رو انجام بدیم گفتن دیر اومدید و سایت بسته شده!

الان 4 روزه که من دارم شدیییدتر و سختتر و بی وقفه تر از دوران کنکورم درس میخونم که بتونم این دوتا درس رو مدیریت کنم

حتی تو فرجه ها هم واسشون وقت گذاشتم

و فردا ساعت 8 یک امتحان تخصصی و ساعت 10 امتحان تخصصی بعدی را خواهم داشت!!!! دارم فکر میکنم اصن مغزم جواب میده دوتا رو با هم به یاد بیارم :)))) 

اره خلاصه فردا ظهر ساعت 12 دیگه همه چیز تموم شده و به این ترم هم یه خداحافظ جانانه میگیم و میریم خرید و جمع کردن وسایل و روز بعدش در 24 ساعت هممممه ی آدمهایی که عاشقشونم رو میبینم *____*  کل خانواده ام رو در یک روز میبینم! همشون! بدون اینکه حسرت بخورم چرا اون یکی نیست! ^_^

البته فعلا صبر کن فردا به خیر بگذره بعد ذوق کنیم :))

میدونی ، امید یک اشتباهه ! اگه نتوتی چیزی که شکسته رو درست کنی ؛ دیوانه میشی ...

موفقیت 100 درصدیم توی امتحان رو احتمالا دارم فدای نشخوارهای فکریم میکنم
نمیتونم فراموش کنم.نمیتونم درستش کنم.نمیتونم ببخشم و بگذرم
وجودم الان پر از سیاهی و نفرته و دلم نمیخواد خالیش کنم
اما مغزم میگه تمومش کن دیگه اه

کم دارمت

دلم واسه میم خیلی تنگ شده
خیلی زیاد
این روزها چیزی که کم دارم یکم کنار میم نشستن و آرامش گرفتنه
خیلی با هم فاصله نداریم اما مدتهاست نتونستیم همدیگه رو ببینیم
و میدونی چیه؟ امروز تو راه سلف یکی رو دیدم که خیلی شبیهش بود و مغزم نمیتونست باور کنه که این خودش نیست.یکی دیگه ست.غریبه ست
دیشب هم داشتم به ستاره ام نگاه میکردم و میگفتم کاش زودتر تموم شه این روزهای خاکستری پررنگ ...
کاش روزهای خوب واسه هممون بیان
شادی حق ماست

شما بودید چه حسی داشتید؟

اگه یه دوست خوب داشتید که ادعای رفاقت صمیمیش با شما به عنوان تنها فرد زندگیش میشد ، بعد در 4 ماه شما دوبار بهش رو میزدین واسه کمک و اظهار نیازمندی میکردین و کاری نمیکرد باز هم حس خوب و شفافتون دست نخورده میموند؟چیکار میکردید بعدش؟
با این تفاسیر که دلایلش واسه رد کمک رو نتونید عمیقا بپذیرید
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan