!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

صدای کودکی

هر بار کسی بهم هدیه میداد قبلش یه ذوق خاصی داشتم که بازش کنم و یه وسیله خیلی خاص باشه.چیزی که سالها قبل، یه مدت زیادی همه ملت گیر داده بودن بهش و تو هر مناسبتی هدیه میدادن.شاید همه اطرافیان من هم با همین پیش فرض و ترس از اینکه نکنه هدیه تکراری ای باشه هیچ وقت واسه من نخریدن اینو.
حالا چرا خودم نخریدم واسه خودم؟چون میخواستم ببینم کی با حس درونیم بیشتر هم خوانی داره :)) یه جور معیار بود واسم انگار(شاید هنوزم هست)
این داستان و اینکه چه وسیله ای هست رو هم به چند نفر گفتم و با اینکه خواستن بهم هدیه بدن گفتم دیگه مزه نمیده شما بخرید :! نمیخوام.
ولی یه بار یه نفر برام خریدش و اتفاقا جالب هم بود که چطور این به ذهنش رسیده.یکی که از من خوشش میومد و به قول خودش عاشقم بود.ولی من نمیخواستم یادی از اون اطرافم باشه و قبولش نکردم.

از وقتی فهمیدم موسیقی و ساز چیه،دوست داشتم منم بخشی از این داستان باشم.دوست داشتم یه سرگرمی قشنگ و آرامش بخش برای خود خودم داشته باشم که توش غرق شم.وقتی وارد برهه ای از زندگیم شدم که دیگه وقت آزادی برای خیلی چیزا نداشتم جای خالی موسیقی خیلی بیشتر توی وجودم حس میشد.
بارها قرار شد برم کلاس و هر بار با یه بهانه ای نشد که برم.یا نذاشتن.
گیتار،ویالون،تیمپو،نی، و ... اومدن تو خونه و هنوز هم هستن و هرکی رسید یه ناخنکی بهشون زد حتی خواهرم به جز من.نمیدونم چرا با اینکه خیلی دوستشون داشتم اما هیچ وقت خودم هم حتی نرفتم سراغشون که یاد بگیرم. شاید هم لج کرده بودم،البته که با خودم
یه روز یه موزیک شنیدم،نمیتونستم تشخیص بدم چه سازیه.مدتها گذشت و تو ذهنم موند تا یک روز اتفاقی توی اپارات دیدمش.این بار تصویری.و فهمیدم چه سازیه.خیلی ازش خوشم اومد.نمیتونم توصیفش کنم اصلا.
میدونی صدای چی میداد؟ صدای همون هدیه ای که دوست داشتم! صدای بچگی هام.صدای خودم!
 ذخیره اش کردم و هر شب گوش میدادم. با خودم گفتم شاید یه روز خریدمش و یاد گرفتم چطور بنوازم.
داستان طوری رقم خورد که یه روز طی یک نشونه ای مطمئن شدم الان وقتشه من این ساز رو داشته باشم،پولی که برای یه کار مهم ذخیره کرده بودم رو برداشتم و خریدمش.
و الان؟هنوز دنیای عمومی موسیقی رو نمیشناسم، اما سازم رو به روش خودم یاد گرفتم و در حالی دارم این پست رو مینویسم که موفق شدم اولین آهنگم رو کامل و بدون نقص ولی با ریتم کندتری بنوازم و ضبط کنم و الان هم بشنومش!

مادر ، یک شدن

به عنوان کسی که جسما توانایی بارداری و مادر شدن داره هیچ وقت تصور نکردم روزی فرزندی داشته باشم.یه دوره ای اصلا دلم نمیخواست مادر بشم.یه دوره دیگه هم بهش فکر کردم و به صورت `شرطی` ذهنم قبول کرد که شاید هم یه روز بخواد مادر بشه
چندتا دلیل داشت ، یک اینکه اساسا دنیا رو جایی نمی دیدم که بخوام انتخاب کنم و شخص دیگه ای رو بهش اضافه کنم.نه که خیلی جای بدی باشه،اصلا.اما خب ترجیح میدادم حالا که اون بچه توانایی انتخاب بودن و نبودن نداره من تو دردسر نندازمش.
دو اینکه هیچ وقت مطمئن نبودم که چطور میشه یه بچه رو تربیت کرد و پرورش داد که پشیمون نشد،که مطمئن باشی داری چیز درستی بهش یاد میدی
سه اینکه بچه هم مثل هر چیز و فرد دیگه ای میتونه تعلق خاطر زیادی با خودش به همراه بیاره و چه بسا بیشتر از بقیه چیزها و فردها حتی.پس من اون آدمی نیستم که توانایی تاب آوردن زمین خوردن ها و مریض شدن های اون رو داشته باشم یا حتی از دستش بدم.
و خیلی دلیل های مادی و معنوی دیگه
همه این ها در گذشته موندن
امشب حین انجام کارهام یهو فی البداهه و بدون پیش زمینه ذهنم رو مشغول کرد و اومدم بنویسم.
این روزها چی؟ حس میکنم اونقدر دنیا رو دیدم و تجربه کردم،اونقدر بلوغم پیش رفته،اونقدر زمین خوردم و بلند شدم و ادمهای متفاوتی سر راهم قرار گرفتن و من از این ها درس گرفتم و بزرگ شدم که دیگه بتونم مادر «باشم» ، نه صرفا سیستم تولید مثل! نه اینکه الان بی عیب و نقص باشم و همه چیز دان! بلکه توانایی آگاه شدن،رشد کردن و با جریان زندگی پیش رفتن رو به دست اوردم و قرار نیست این آموزش هیچ وقت متوقف بشه
حالا میدونم که میتونم بهترین انسانی که میتونم رو تربیت کنم و تحویل جهانی بدم که نه تنها بد نیست بلکه بسیار توانایی بهشت بودن داره.همونطور که میتونه جهنم باشه.جهان من نه سیاهه نه سفیده بلکه کامله.
اونقدر بزرگ شدم که نخوام بندی رو به دست و پای اون فرزند بزنم یا بترسم از این که چیزیش بشه و بره و تجربه کنه.
حالا میدونم اگر روزی دست به انتخاب بزنم که فرد دیگری رو به این جهان اضافه کنم یا نکنم، بهترین و بالغانه ترین تصمیم رو گرفتم و نتیجه ش عالی میشه.

همین دیگه.بالاخره نوشتنم اومد:)

هرگز نمیخوابد (۲)

سال ۱۴۰۰ تا الان برام پر بوده از معجزه.واقعا معجزه!
زندگی دوباره،برگشت از مرگ،رفتن تو دهن شیر و سالم برگشتن
و گنجی که گنجه! 
هیچ کدوم از اینها تلخ نبود،توی همشون میدونستم تهش چیه.
نمیدونم.حتی نمیتونم توصیفش کنم.حتی نمیتونم بیانش کنم و بگم.
فقط میدونم گفتم خدا؟ کن! فیکون :) 
تا وقتی تجربه نکرده بودم نمیدونستم انقدر واقعی ای.نمیدونستم انقدر واضح صدام میرسه.
و حالا مطمئنم که ادامه ی راه قراره بهتر باشه،قراره بخوام و اگه درست بود بشه.

هرگز نمی خوابد

احساس کسی رو دارم که از مرگ نجات یافته!
همونقدر مهیج و سپاسگزار،همونقدر شوک،همونقدر عجیب

بعد از چند ماه دلم گرفت

به یاد آرزوهایی که به وقوع نپیوسته ریشه شون خشکید و نمیدونم الان کجام! چند روزیه تحمل ابهامم کم شده و فشار مسئولیتهام داره یه کارایی اون توو میکنه!
بیا به خودم حق بدیم که چندین ماه فوق العاده قوی رو گذرونده و الان دوست داشته باشه هموئوستازی کنه.
Wait :)

میدونی چی این دنیا قشنگه؟تا این پست رو ثبت کردم ریمایندر گوشیم بهم گفت :
You can't rush healing

پ.ن:  چند روزه تصمیم گرفتم در کنار همه کارهایی که باید در طول روز کنم،کتاب بخونم.ولی کتابهایی رو انتخاب میکنم که هم سمت و سویی داشته باشن که به این روزهام کمک کنن هم ورژن صوتیشون وجود داشته باشه.الان در حال شنیدن چهار اثر فلورانس اسکاول شین هستم و خب دوستش دارم.بهم آرامش میده.
یه سری کتاب های دیگه مثل انسان در جست و جوی معنا ، هنر شفاف اندیشیدن و تکه هایی از یک کل منسجم هم پیدا کردم که امیدوارم تا پایان بهار همشون رو خونده باشم.

قهرمان من

از شب تولد قبلیم یک سال گذشت! شبی که برام پرررر بود از سوپرایز ، هم خوب هم بد
اول با کادوی هیجان انگیز اکثر دوستام و سوپرایز و جشن خانواده ام از شادی و ذوق اشک شوق ریختم و حس کردم خوشبخت ترین آدم روی زمینم
و در پایان شبش یک اتفاق به ظاهر ساده انقدر قلبم رو به درد آورد که تا صبحش گریه میکردم!ولی این بار از شکستن،غم،بی ارزشی
الان که به خودم و راهی که توی این یک سال اومدم نگاه میکنم حسی جز افتخار و شادی ندارم.ممنونم از خودم که یک سال تمام برای رسیدن به این نقطه جنگید و بهم نشون داد تنها قهرمانم تا اخرین تولدی که بیاد خودمم نه هیچکس دیگه.حس میکنم امروز حقیقی ترین تولد عمرمه و واقعا یک من جدید متولد شده که معنای واقعی زندگی رو فهمیده و داره خودش رو ذره ذره کشف میکنه، میخوام از بودن با خودم توی این روز که مال منه لذت ببرم و برم براش هدیه بخرم
چون فقط خودم میدونم چقدر امسال تولدم مبارکه و پوشال اون شادیهای ظاهری قبلی ریخته و درونم چخبره :)
خداروشکر
کتاب شعرم رو به مناسب تولدم رندوم باز کردم و این اومد
از صبا می شنوم مژده ز یارم آید/همرهش بوی خوش از زلف نگارم آید
هر شب از سوز دلم همدم پیمانه شوم/تا سحرگه که به دل شوق شرارم آید
دل به سودای رخش می رود از خانه برون/بامدادان ز سفر خسته کنارم آید
همدمی کو که شود ساقی شبهای خمار/تا بگوید ز چه ره یار، دیارم آید
آن نسیمی که سحر از رخ جانان آرد/تا که بر دل گذری کرد قرارم آید
در خزانم و مهیای سفر گشته دلم/وعده بیجا ندهم تا که بهارم آید
هر که دلدار دلش یار نهانش بوده/چون شباهنگ به که گوید که نگارم آید
شعر از استاد شباهنگ عزیز

سال نوتون مبارک دوستای عزیزم.امیدوارم پر از شادی و سلامتی باشید.نبودم چون سرم خیلی شلوغ بود.و ممنونم از لطفتون که حالم رو پرسیدید.

و دیگر هیچ! :)

ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند

بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند

زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم

 غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند

 نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد

با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا

وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند

بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی

یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند 

این دفعه حقم رو میگیرم+ پی نوشت

خب امتحانها امروز رسما تموم شد و همه رفتن استراحت کنن توی این بازه ی تعطیلات اما من چی؟همچنان تا جایی که انرژی در جسم و ذهن دارم در حال امتحان دادنم.
اره! دارم توی امتحان جبرانی شرکت میکنم و تا اخرین قطره خون میجنگم :))) 
خلاصه که این داستان همچنان واسم ادامه دارد.
نمیدونم.احساس کردم بدهکار خودمم.واسه این درس
احساس کردم سه چهار ماه پیش که داشتم میامترمش رو میخوندم فکرم مشغول و در حاشیه های پوچ بود.حس کردم میتونست بهتر بشه ولی نشد
تمام تلاشم بود ولی حقم نبود
واسه همین اول استاد رو و بعد هم ذهن خودم رو راضی کردم که یک بار دیگه واسش تلاش کنم
همه گفتن دیوونگیه ، سخته ، خودتو نکش
ولی من میدونم این کاریه که باید برای رضایت درونیم بکنم نه هیچ چیز دیگه ای
چهار تا از درسهای این ترمم توی گلوم موند! یکیش اون که استاد بخشی از نمرم رو ندید گرفت ولی خب اونقدر ناچیز هست که فراموش شه/ یکیش اون که بخاطر مشکلات سامانه نمره زیااادی ازم کم شد و رسما معدلم رو جا به جا کرد/ یکیش اون که حین امتحان گوشیم سوخت و خدا میدونه چه بلایی سرم بیاد :)) / یکیش هم همینی که دارم میرم جبرانش کنم و راستش به چیزی جز ۱۰۰٪ فکر نمیکنم.
خب با یه حساب سر انگشتی میشه دوتا درس که تو گلومه :))) هرچند میدونم تقصیر خودم نبوده ولی خب
سخت ترین ، طولانی ترین ، پرچالش ترین ، گرون ترین ، خشن ترین ، آموزنده ترین ، پرتلاش ترین ، و شاید حتی تلخ ترین ترم دوران کارشناسیم با اختلاااف ترم پاییز ۹۹ بود.
دو سال دیگه وقتی برگردم عقب و این ترم رو مرور کنم میگم یادته اون ترم لعنتی سخت جون رو؟ من صدای شکسته شدن درونم رو در این ترم شنیدم.تحولات عظیمی در زندگی شخصی ، خانوادگی ، عاطفی ، تحصیلی ، اجتماعی و روانیم اتفاق افتاد
حالا روی پله اخرم و چی؟ نه تنها زنده ام بلکه عمیقا عاشق خودمم که کم نذاشت توی هیچ بعدی.توی تک تک لحظات جنگیدم.واسه همشون.تمام سعیمو کردم بهترین خودم باشم و میدونم که بودم.شکسته ها رو جمع کردم و دوباره ساختم.
دمم گرم

+هنوز غمگینم بخاطر استادم اما چه میشه کرد... اینو پست کردم یکم فاز اینجا عوض شه همه انرژی ها روی اون نباشه بلکه بهتر شم.
فردام امتحان دارم.اخرین امتحان

+این پست یکشنبه نوشته شد.اما امروز چهارشنبه ست و بالاخره تمااااااام :)  این ترم هم تموم شد.
حتی نمیخوام لحظه ای دیگه بهش فکر کنم
تنها چیزی که میخوام اینه که برم بدون هیچ آلارمی که قرار باشه نیم ساعت بعد صدام کنه بخوابم و بعدش دوش بگیرم و یه فیلم ببینم و امروزم رو با این کارها تموم کنم بشوره ببره :)) بعدش بشینم فکر کنم در بازه ی بین دو ترم چیکار کنیم

چگونه حالمان خوب شود :)))

از پستهام هم معلومه یه زمانی در قعر انرژی منفی و دیدن نیمه خالی لیوان زندگی بودم
اما میدونی؟ حال خوب و آرامش نباااید وابسته به بیرون باشه
مثل همون خوشبختی.یه حس درونیه.فعل و انفعالیه که در فکر و ذهن و روحت اتفاق میفته و میتونه چنان روی دنیای پیرامونت اثر بذاره که فکرش هم نمیکنی :)
یه عالمه حال خوب و آرامش به خودم و حتی به وبلاگم و خواننده هاش بدهکارم.
توی این چند هفته اخیر که یکم در حال تغییر کردن و بازبینی نگرشم به زندگی ام فهمیدم نباید بجنگی.جنگیدن به این معنی که بخوای چیزی رو یا کسی رو به زور به دست بیاری.وظیفه تو فقط تلاش کردن و انجام دادن هر کاریه که فکر میکنی لازمه‌.بقیه اش رو باید رها کنی.باور کن نتیجه خودش میاد! به بهترین نحو ممکن.
تو بهترین خودت بودی.و این خیلی مهمه.
حال نسبیم در مقایسه با پستهای قبلیم خیلی عالیه اما هنوز زمان میخوام تا ذهن و دیدگاهم و حالم رو بازبینی کنم و اشتباهاتش رو متوجه بشم و برگردم به اون لیمو کوچولوی قشنگ درونیم *-* کودک درونمو میگم :))
یه مدت به واسطه اموزش مجازی کنترل و مدیریت استفاده از فضای مجازیم هم از دستم خارج شده بود اما توی اصلاح این هم دارم موفق میشم.دیگه توی مجازی استراحت نمیکنم.به جای چت کردن های بی سرو تهی که قرار نیست نتیجه خاصی واسم داشته باشه یا واقعا لول حالم رو عوض و مثبت تر کنه پادکست گوش میدم.یا حتی میخوابم!! چیزی که خیلی هم اتفاقا جسمم این روزها نیاز داره.توی اینستاگرام وقت تلف نمیکنم.روی چیزی که برام سودی نداره وقت نمیذارم.از ادمهایی که منفی ان یا بودن باهاشون حالم رو میگیره دوری میکنم. باور کن حتی گاهی تنهایی و نشستن در سکوت خیلی خیلی مفیده.
و خیلی کارهای دیگه که انجام میدم و یا توی برنامه ام هست که پیاده کنم.
در حال بازسازی روح و روانمم خلاصه :)
شما چی؟موثرترین راه برای حفظ آرامش و حال خوبتون چیه؟

ای که بی تو خودمو تک و تنها می بینم

این فرایند خروج و از رنج و غم، و یادآوری خودم درد داشت ولی بی نتیجه نبود.
کلی با افکارم سر و کله زدم و گولشون رو خوردم و تلاش کردم واقعیت رو از توهم تشخیص بدم
ارزشهای خاک خورده ام رو زنده کنم و اهدافم رو مرور کنم
هنوز زمان نیاز دارم که بیشتر فکر کنم اما خوشحالم که بخش سیاه داستان برام تموم شده و حالم خوبه :)
به پشت سر نگاه میکنم و خوشحالم توانایی این رو داشتم که کارهایی که واجب بودن رو انجام بدم و مدیریت کنم. *_* 
۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۱۴ ۱۵ ۱۶
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan