!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

برگردیم به اصل خویش

نشستم با خودم فکر کردم چیکار کنم خوب شم؟چی در من تغییر کرده که این احساسات اومده سراغم؟
فهمیدم چیه و روش کار کردم
پاشدم چند اپیزود فرندز دیدم.از دوستهام خبر گرفتم و یکیشون داشت میرفت سفر ، اون یکی کار پیدا کرده بود و اون یکی مثل من تو خونه خودش رو سرگرم میکرد و و و ...
شروع کردم به انجام کارهایی که دوست دارم و حتی کارهای عقب مونده
خلاصه که خودم رو بغل کردم و بوسیدم *_* به موفقیتهام و راه هایی که اومدم فکر کردم.قدر تمام تلاشهایی که کردم رو دونستم و ندیده نگرفتمشون.دیدم خیلی از خودم جلوام.آفرین بهم
الان حالم خوبه و دیگه به چیزی برای بهتر کردنش نیاز ندارم:) مگه داریم بهتر از این؟
حال دلتون خوب.مراقب خودتون باشید و قدر خودتون رو بدونید!

دارم رها میشم

تصور کن یک سااااال تمام یه وزنه ی چند کیلویی رو بذاری روی یه دسته پنبه یا ابر
چرا راه دور بریم؟ تشکهای تخت ... دیدی وقتی هیچی روشون نیست حجیم میشن و وقتی میخوابی حجمشون کمتر میشه؟
من یک ساله که وزنه ی سنگینی رو روی مغزم گذاشته بودم
الان اون وزنه رو برداشتم و مغزم داره خودش رو رها میکنه
شاید علت سردردهای شدید اخیرم همین باشه
به هرحال اتفاق شیرین و آرامش بخشیه ...
دروغ نیست میگن بزرگترین نعمت زندگی سلامتیه.سلامتی روح و روان رو دست کم نگیرید
نذارید اتفاقهای روزگار شما رو از پا در بیارن
دیشب جلسه ی مشاوره داشتم.دکتر بهم گفت این کاری که کردی در حد یه دختر14 ساله بوده.
نمیدونی که چقدر چقدر چقدر از خودم خجالت کشیدم.از هیشکی نه..فقط از خودم
روم نمیشه تو آینه به چشمهای خودم نگاه کنم
من؟کسی که همیشه توی فامیل و دوست و آشنا و حتی دانشگاه همه فکر میکررن از سنم بزرگترم کاری کردم در حد یه دختر 14 ساله!! اینه که میگم اجازه ندید اتفاقهای روزگار شما رو از پا در بیاره.اجازه ندید هیچ چیزی شما رو از اصل وجودیتون دور کنه
دنیا خیلی خیلی خیلی بزرگتر از چیزیه که توی ذهن ما بگنجه ، میلیاردها آدم روی این کره خاکی وجود دارن که همشون خاکستری ان.هیچ کدوم نه سیاهن نه سفید.حتی خودت هم خاکستری ای
هروقت از یکی از اون آدمهای خاکستری رنجیده خاطر و ناراحت شدی به این فکر کن که جهان چقدر از درد تو بزرگتره.به این فکر کن چند میلیارد ادم دیگه وجود داره که تو رو آزرده خاطر نمیکنه.دوستت داره.یا حتی هیچ حسی بهت نداره و از کنارت میگذره.پس چرا خودت رو درگیر یک نفر از اون چند میلیارد نفر کنی؟
فقط بگذر ... بگذر ... بگذر ...
اینو منی دارم میگم که یک سال یه وزنه ی ده کیلویی روی مغزم بوده و خفه ام کرده!! چشمم رو کور کرده و دستم رو بسته
و الانه که رهااا شدم.گذشتم.فراموش کردم
دیگه یادآوری هیچکدومش اذیتم نمیکنه
دیگه حتی نمیخوام ثانیه ای برای فکر کردن بهش وقت بذارم
یادتون نره شما هیچ هیچ هیچ احدی رو نمیتونید تو زندگیتون تغییر بدید ، اما خودتون رو میتونید :)

سینوس پرتکرار!!

یکی از بدی های زندگی اینه که نگاه میکنی میبینی دیشب همین موقع پر از شور و هیجان و عشق بودی
امشب دقیقا همون ساعت و دقیقه و ثانیه پر از شک و تردید و حس بدی
کی میگه این سینوسی بودن باعث شه قدر قشنگیهای زندگی بدونی؟ وقتی سیکلش تند تند تکرار شه حتی از خودتم خسته میشی
مثلا انقدر توی سینوس اتفاقهای خوب و بد یکسال اخیر بالا پایین شدم که دیگه حوصله هیچ کدومش رو ندارم.نه میتونم غصه ی روزهای بدش رو جدی بگیرم نه شادی روزهای خوبش
عجیب اینجاست که توی لحظات خوبش یه حسی درونم هست که میگه اگه حالت بد شه چی؟
توی لحظات بدش هم وقتی دارم سیاه ترین عذاب روحیمو تحمل میکنم میگم میدونستی ممکنه فردا خبری از هیچکدوم از اینا نباشه؟
اینا رو میدونما...اما بازم برام تکرار میشن
دلم میخواست بخوابم.یه خواب عمیق.و بعد چشمهامو باز کنم ببینم اصلا این آدمی که الان هستم نبودم.داشتم خواب زندگی یه شخصیت فرضی رو میدیدم.
خجالت میکشم بنویسم اصلا.اول از خودم.دوم هم از خواننده های قدیمی و همراهم که سالهاست من رو میشناسن.
اونا میدونن که من این نبودم! نمینویسم که از خودم فرار کنم.ولی تا کِی؟
نه که حالم بد باشه ها...مثلا دیشب خوشحالترین آدم روی زمین بودم.شاد شاد
پر از حس خوب و طراوت و ارزو و برنامه.پریشب همینطور
امشب اما ...
از ماست که برماست

غبار غم برود حال دل خوش شود

سلام!
ممنونم از اون چند تا دوست عزیزی که بعد از رفتنم توی وبلاگهاشون از من نوشته بودن.حتی یه نفرشون رو نمی شناختم.فقط خواننده ام بوده بدون اینکه کامنتی واسم بذاره
دمتون گرم.خیلی مهربون بودید و بدونید خیلی خوشحالم کردید
من هنوز نمیخوام بنویسم.اما ترجیح دادم وبلاگ رو باز بذارم تا وقتی که برگردم
گفته بودم که یا هیچوقت ، یا وقتی که دیگه توی این نقطه از زندگی نباشم برمیگردم
الان هم اون نقطه نیستم اما هنوز راضی راضی هم نشدم
برمیگردم.با خبرهای خوب ، با اتفاقهای عجیب و بزرگ و قشنگی که خیلی باهاشون فاصله ندارم
الان تصمیمم اینه که وقتی برگردم پست عمومی منتشر نکنم و رمزدار بنویسم..چون میدونم چند نفر که نمیخوام ، اینجا رو میخونن در سکوت.
حالا بعدا راجع به این تصمیم میگیریم.
مراقب خودتون باشید.امیدوارم وقتی برگردم همتون سالم و شاد و موفق تر از الان شده باشید و وبلاگ نویسی هنوز برقرار باشه
مراقب خودتون باشید.فعلا
لیمو

پایان لیمو

لیمو 
لیمو
لیمو
مثل مادری که بچه ی 8ماه اش توی شکمش می میره نشستم بالای سر جسد لیمو
لیموی من عاشق بود.آدمها رو دوست داشت.صادق بود.هیچوقت سیاست نداشت.مهربون بود.بخشنده بود.خیرخواه بود.هیچ وقت توی بدترین شرایط هم برای کسی بد نخواست.پر از شور و عشق و امید بود.هزار تا انگیزه و آرزو داشت.هزار تا دوست و رفیق داشت.تا اخرین لحظه ای که انرژی داشت تلاش میکرد و می جنگید.می نوشت.می خوند.می رقصید.ریسک میکرد.لیمو حال دلش خوب بود و احساس خوشبختی میکرد.لیمو کسی رو قضاوت نمیکرد.لیمو همه ی آدمها رو سفید می دید.لیموی من... لیموی کوچولوی من...دختر دوست داشتنی من...تو برای این دنیا زیاد بودی.قدرت رو ندونستن.برو...برو لیموی من
برو و سیاستها ، دروغ ها ، دورویی ها ، خیانت ها و زشتی های این دنیا رو نبین..
حقت این چیزا نیست...وقتشه بری
خودم چشمهات  و میبندم و روانه ات میکنم.برات سیاه میپوشم.برات گریه میکنم
از الان دلم برای دانشگاه خوارزمی تنگه.برای خوابگاه و اتاقی که فقط وقت خواب توش بودم.دلم برای همه ی راهروها و پشت بومهای خوابگاه 8 و 6 تنگ میشه.دلم برای همه ی آدمهایی که همیشه منو با یه هندزفری و حواس پرتی که تمام تمرکزش روی خودش و گوشیش بود تنگ میشه.دلم برای عکس گرفتنها تنگ میشه.دلم برای تئاتر شهر ، خانه فردوس ، پارک ملتی که همیشه بهش میگفتم پارک دولت ، پارک نیاوران ، خانه قوام ، کاخ گلستان ، خیابون سی تیر و اون رولتی که برام بهترین رولت دنیا بود ، تمام اشکهای یواشکی که توی مترو بخاطر دلتنگی میریختم ، خیابون 16 آذری که 45 دقیقه نبشش نشسته بودم ، دانشگاه تهران ، پارک لاله و گربه هاش و آدمهای مهربون و دوست دار حیوانهاش تنگ میشه
دلم برای فیلبندی که هیچوقت ندیدم تنگ میشه
دلم برای کاج تنگ میشه
دلم برای پارک ملل ساری و رودخونه ش تنگ میشه
دلم برای شب و روزهایی که توی اتاقم با هزارتا آرزو و رویا سر کردم تنگ میشه
دلم برای اون خونه ی ویلایی تورنتو که پر از گل و گلدون و مجسمه بود و شبهای زمستون صدای سوختن هیزم توش میومد تنگ میشه
دلم برای رها و رهی و روجا و رهام و راد و تنگ میشه
دلم برای روزهایی که از هیچ واقعیتی خبر نداشتم و فکر میکردم همه چیز قشنگه تنگ میشه
دلم برای اون رفتن و اومدنای از نه سال قبل تا دو سال قبل تنگ میشه.دلم واسه سال کنکورم و اون خونه ی نیم ساز پسرداییم که توش درس میخوندم و همون جا دوباره جرقه خورد تو ذهنم تنگ میشه.دلم برای سالی که پشت کنکور بودم و روزها با تمام قوا درس میخوندم که برنامه ام تموم شه و شبها بشینم با خیال راحت رویا بسازم تنگ میشه.
دلم برای بچگی هام ، بی تجربگی هام ، بی سیاستی هام ،صادق و بی ریا بودنهام تنگ میشه.حتی دلم واسه اشتباهات و خامی هایی هم که توی این راه کردم تنگ میشه.
میدونی اگر برگردم 9 سال قبل چند سالم میشه؟ 11 سال! میتونم؟نه
دلم واسه جودی آبوت تنگ میشه.دلم واسه اون ایمیلهای ماه به ماه انگلیسی که با کامپیوتر قدیمی داداشم میفرستادم تنگ میشه
از اینجا میروم روزی تو میمانی و فصلی زرد ... بگو با این خزان آرزوهایم چه خواهی کرد
نمیخوام با کسی حرف بزنم.نمیخوام کسی کمکم کنه.نمیخوام کسی بهم بگه همه چیز درست میشه.نمیخوام کسی بغلم کنه و دلش برام بسوزه.نمیخوام سعی کنم چیزیو تغییر بدم.نمیخوام چشمهام رو ببندم و هیچ چیو نبینم.حتی نمیخوام چشمام رو باز کنم و بیشتر ببینم. تا همین جا هر اتفاقی تو زندگیم افتاده بسه
من دیگه لیمو نیستم.جودی نیستم.maryam.m هم نیستم.موری هم نیستم.دیگه زندگیم زندگی رویایی من نیست.دیگه سه نقطه ای از دلم ندارم.دیگه چیز قشنگی برای نوشتن ندارم.دیگه وبلاگم و دوست ندارم


راه های ارتباطی رو میبندم چون دیگه قرار نیست برگردم اینجا.این اخرین خط هاییه که دارم مینویسم.
و این اخرین پستی که نوشته شد.
خدانگهدار

سلام 21 سالگی عزیزم

امروز تولدمه !
امسال یه حس متفاوت تری نسبت به سال های قبل دارم
شاید دلیلش اتفاق هاییه که افتاده
میدونم توی آرشیو وبلاگم که بگردی شاید بیشتر پست های 20 سالگیم حالت ناراحت و متعجبی داشته
ضربه ی روحی بزرگی خوردم که به نظر خودم خداروشکر خیلی خوب تونستم خودم و احساسم رو جمع کنم و 6 ماهه به خودم بیام.طوری که الان با یادآوری اتفاقی که برام افتاده دیگه زخمم تازه نمیشه.نمیگم ناراحت نمیشم چون امکانش هست.اما یاد گرفتم قوی باشم
یاد گرفتم راحتتر از کنار مشکلات بگذرم و حلشون کنم یا بپذیرمشون
یاد گرفتم بیشتر روی سفیدی های زندگی و آدمها تمرکز کنم
توی سالی که واسم گذشت یه روزهایی خودم رو تنهاترین آدم زمین می دیدم.یه جاهایی حتی از عزیزترین آدمهای زندگیم هم ناامید شده بودم اما باز هم تونستم خودم رو سر پا نگه دارم
با وجود سختی هایی که بود نذاشتم چیزی به موفقیت تحصیلیم ضربه وارد کنه و خیلی پررنگ در نوع خودم درخشیدم و خودم رو به خودم ثابت کردم
تنهایی خوب شدن رو یاد گرفتم
حتی یاد گرفتم در بدترین شرایط هم اگر خودم اراده کنم میتونم عادات جدیدی بسازم و زندگیمو ادامه بدم
راستش دوست دارم قهرمانم توی سن بیست سالگی خودم باشم.چون نقش خودم همه جا خیلی پررنگ بود
نشستم یه نقاشی عدد 21 با ذوق واسه خودم کشیدم
بعد از حدود یک ماه نشستم درسهای دانشگاهم رو خوندم تا جایی که انرژی داشتم
اون لغاتی که چندین سال نخونده بودم و هی کشش میدادم رو دو هفته ای خوندم
و تا جایی که تونستم یک روز مونده به تولدم تلاش کردم تا احساس مفید بودنم بهم برگرده
چرا؟ چون من معتادم! اعتیاد دارم به حسِ "مفید بودن" 
و اگه یه روز از زندگیم این حس رو نداشته باشم حال خوش و ثابتی ندارم
من یعنی پویایی و تلاش
من یعنی امید و آرزو
من همونی ام که نه سال پیش برای مراقبت از درون خودم وبلاگ نویسی رو شروع کردم و یاد گرفتم احساساتم برای خودم ارزشمند و قابل تامل باشن ، حتی اگه همه ی دنیا باهام مخالف باشن
من توی بیست سالگی نیمه ی تاریک خودم رو هم کشف کردم و باهاش کنار اومدم
پذیرفتم که منم ممکنه گاهی اوقات حسودی کنم اما رفتار بدی در برابر آدمها از خودم نشون نمیدم
خودم رو شناختم که انقدری عاشق خودم هستم که بالا و پایین احساساتم برام مهم باشن و به همین دلیل سعی کنم دیگران رو هم با همین چشم ببینم.این باعث شد حتی وقتی عصبانی ام هم با زبونم کسی رو اونقدری اذیت نکنم که خودم یه روزی اذیت شدم.اگه کسی رو رنجوندم برای حال خوبش تلاش کنم و بی تفاوت نگذرم
شاید بتونم بگم بزرگترین دستاورد بیشت سالگیم دیدن خودم بود! دوست داشتن خودم ! 
من در بیست سالگی خودم رو محکم و با عشق بغل کردم و حالا آماده ایم که بریم برای شروع 21 سالگی بدون ترس و شک ، بلکه با عشق و امید و تلاش
اولین روز از 21 سالگیم اونقدری حالم خوب هست که قرنطینه نتونه اثری بر کم کردن شادی و ذوقش بذاره!
حالم با خودم و دوستهای زیادی که تولدم رو یادشونه و تبریک هر کدومشون ذوق زیاری بهم میده خوشه
دیشب چندتا فیلم برام فرستادن که به قول میم مثل فیلم سینمایی بود انقدر که براشون وقت گذاشته بودن و زحمت کشیده بودن و من با دیدن تک تکشون اشک شوووق ریختم و ذوق کردم.دوستهای زیادی بهم تبریک گفتن که خیلی دلگرم تر از قبل شدم
واقعا خوشحالم که تعدادشون هم کم نیست.قدرش رو میدونم
برای خودم و همه آرزوی سلامتی و عشق دارم.
سلام 21 سالگی عزیزم!
تولدم مبارک :) *_*

بچه ها میشه همتون یه لحظه بیاید اینجا؟! :)

میشه به عنوان یادگاری ، یه جمله (یا حتی بیشتر) برام بنویسی؟
مثلا دوست دارم مهمترین درس و تجربه ای که توی زندگیت به دست آوردی رو واسم بنویسی
یا یه خاطره ی قشنگ
یا حتی پیشنهاد ، انتقاد  یا نصیحت
فقط دلم میخواد پس از مدتها یه حس و حال خوب توی یکی از پستهام توسط شماها برام ثبت شه
پیشاپیش مرسی:)

آره

کی باورش میشه امروز 22 اسفند 1398عه؟! و یک هفته دیگه وارد سال 1399 میشیم بدون اینکه هیچ اتفاق قشنگ و هیجان انگیزی افتاده باشه؟
فقط خداروشکر که سالمیم
سالم بمونید بچه ها.ما باید از این مرحله هم عبور کنیم به امید روزهای روشن.به امید دست دادن با آرزوهای خاک خورده مون
سالم بمونید به امید زندگی عادی که تا همین دوماه پیش ازش راضی نبودیم و بهترشو میخواستیم!
روزهای خوب میان مگه نه؟

برگشتم خوابگاه!

اون روز چهارشنبه که رسیدم رفتم دفتر تعاونی که ازشون بلیط خریده بودم یه شکایت نوشتم ولی خب تاثیر خاصی نداشته تا الان! برام مهم نیست
همین که سکوت نکردم خیلی ارزشمند بود و دیگه هیچوقت با این تعاونی ارتباط برقرار نمیکنم :))) 
پنجشنبه عروسی پسر عموم بود و فضای جالبی داشت.کلی رقصیدیم و تخلیه انرژی
فندقم انقدر بزرگ شده که دیگه بهش میگم پتو *_* خیلی دلم براش تنگ شده بود
سعی کردم از کنار خانواده بودنم این چند روز لذت ببرم و همینطور هم شد
مادربزرگم برام یک عالمه کتلت و مربا پخته بود و حتی نون سنگگ هم خریده بود *_* موقع اومدن رفتم پیشش و دیدمش و خوراکی هامم گرفتم و تمام :))
از سه شنبه که رفتم تا امروز صبح سه شنبه! تقریبا یک هفته شد
خوش گذشت.خوب بود.حتما ارزشش رو داشت
تجدید قوا کردم
ولی با اینکه اتوبوس برگشتم راننده هاش و خدمات رسانیش عالی بود ، وسط راه لاستیکش سوراخ شد و معطل شدیم واسه تعویضش
به میم میگفتم انقدر رفت و آمد داره اذیتم میکنه که یا برم دانشگاه و دیگه تا پایان تحصیلم برنگردم!یا برگردم شهرم و دیگه هم نیام :)))
یه عالمه وسیله اوردم و در حدی چمدونم سنگین بود که راننده اسنپه میگفت آدم تو این حمل میکنی؟!دو نفره به زور جا به جاش میکردن! اما این جانب 7 صبح توی هوای سرد و مه گرفته ی خوابگاه یک مسیر خیلی طولانی رو کشیدمش تا جلوی ساختمون و بعد هم سه بار سه طبقه رو بالا پایین کردم و به هر سختی بود رسوندمش به اتاق
تا 1 بعد از ظهر دستهام مللللللتهب شده بود و سوزش وحشتناکی داشت.خیلی بد بود
اما این قدرت بدنیمو خیلی دوست دارم! تا الان به خودم ثابت کردم توی این موارد نیازمند کمک نیستم و خودم از پس خودم برمیام
الان هم 7 شبه.تا 5 کلاس و آزمایشگاه بودم
شلغمم داره میپزه.میوه هامو خوردم.یه کوچولو علائم سرماخوردگی داشتم واسه همین دارم به خودم رسیدگی بیش از حد میکنم که اینجا تنهایی مریض نشم :(
یک عاااااااالمه درس دارم واسه خوندن
از این هفته ، هررررر هفته میانترم دارم به اضافه ی کوییزهای بقیه ی درسها کنارشون
میانترمها تموم شن بلافاصله بعدش امتحانهای آزمایشگاه ها و یه فرجه 4 روزه و پایان ترمها!
رسما قراره نابود شم زیر این بار استرس! از الان نگرانم واقعا
ولی تمام تلاشم اینه که ریلکس باشم و فقط تلاش کنم و میدونم نتایج بهترین حالت ممکنشون میشن *_*
همینا دیگه فعلا!

خوب شد پالتو قرمزه رو نپوشیدم !

انقدر این دستفروشهای مترو با چمدون و ساک تردد میکنن و ظاهرشون هم شیک و پیکه بعضا :))) که این جانب الان با چمدون تو مترو دارم عذاب میکشم

همش فکر میکنم منتظرن چمدونمو باز کنم یه چیزی بفروشم بهشون :)))


اره اره *_* دارم میرم خونه :)

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۱۴ ۱۵ ۱۶
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan