!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

18.تلاشی برای پرواز

رفتم موسسه برای ثبت نام,مدیر اصلی نبود...یه دختر جوون اونجا بود که هرررر سوالی میپرسیدم جوابم "نمیدونم" بود. بعضی ها رو هم اینطوری جواب میداد؛ 
گفتم میشه تا اقای مدیر بیان بودجه بندی ازمونها رو من ببینم؟! رفت لیست تخفیف های ازمون رو واسم اورد :||| دیگه هم حرفی ندارم
چند بار خانومه با اقای مدیر تماس گرفت جواب نداد,گفت احتمالا کلاس دارن(اقای مدیر استاد دانشگاه هستن)خیلی اعصابم خورد شد که الکی یه روز رو که میتونستم ۶ساعت درس بخونم از دست دادم با این رفت و امد و خستگیه...فرم ثبت نام رو تکمیل کردم و هزینه رو پرداخت کردم و اومدم بیرون که با مادر و خواهر و برادر برگردیم!
پیام دادم اقای مدیر که من اومدم شما نبودید(رسمی!)به محض دلیور شدن زنگ زد!!!! خب چرا تلفن اون بنده خدا که منشیش بود رو جواب نداد؟!!!
هیچی دیگه گفت باید برگردی,حالا من نیم ساعت راه رفته رو دوباره برگشتم.
کلی مشاوره و توضیح و تفسیر و صحبت داشتیم تا رسید به زیست! گفت کتاب x رو کار کن. گفتم تستهاشو زدم اسون بود حالا برم y رو کار کنم؟!
وقتی داشتم این جمله رو میگفتم به میز نگاه میکردم یهو داداشم از زیر میز زد به پای من...خلاصه اگاه شدم!! دیدم با چشمای بااااززز و پر از تعجب منو نگاه میکنه اقای مدیر.گفت اسون بووود؟!! گفتم اره :||
الان دارم فکر میکنم اسون بوده یا من دارم اشتباه میکنم:)))
این اقای استاد محترم قبلا استاد داداشم هم بودن منتها در حد دو واحد(اگر اشتباه نکنم)...همینطوری خیره نگاه کرد و گفت شما خیلی اشنایی! پس از معارفه فرمودن داداش ها همیشه عبد عبید(؟) خواهرها بودن که موفق شن,حالا ببینم چیکار میکنی:|
بعد از این کار با مامانم رفتیم عیادت دوستم عین,خییییلیییییی از دیدنم خوشحال شد..مامانش و خواهرهاش همش درحال رفت و امد و پذیرایی بودن,من دیگه معذب بودم بس اونها پذیرایی کردن,خیلی خوبن:) خیال عین رو هم راحت کردم که وقتی اومد همه درسها رو باهاش کار میکنم

معلم زیست پایه امون فووووق العاده بود,حالا امسال اقای جوان مجرد حدودا ۲۳_۲۴ ساله اوردن دبیرستان دخترانه اونم این دبیرستان:|| 
جلسه اول که امروز بود همش با صحبتهای حاشیه ای گذشت.بدم میاد از اونهایی که لوسن و بعضی حدودها رو رعایت نمیکنن
در طول کلاس من همش اینطوری بودم :| یهو به اونی که پشت سر من میشینه گفت صاف بشین!! شانس اوردم اون زود جواب داد وگرنه فکر میکردم با خودمه :|

+این پست خیلی طولانی شد ببخشید,الان ساعت هشت شبه و باید برم درحالی که یکم خوابم میاد درس بخونم:)

17.هر کجا بخت خوش افتاد همان جاست بهشت!

دیروز خبر دادن که از این به بعد پیش تجربی فقط شنبه ها تعطیله :|| ما هم قرار گذاشتیم امروز بریم ببینیم چرا دو روز تعطیل اخرهفته(۳و۴ شنبه!) رو حذف کردن؟! 
اعتراضات به هیچ جا نرسید :| و تصمیم گرفتم حالا که تعطیله برم کتابخونه درس بخونم,هی اومدن گفتن لیمو!بیا بریم بیرون! لیمو بیا بریم عیادت عین(بیچاره دوستمون اپاندیسشو عمل کرد) لیمو بیا بیرون حوصله امون سر رفته....
نذاشتن درس بخونم منم دور از چشمشون  ساعت نه اومدم خونه:| 
حالا که بخت ما خوش نیفتاده اینجا جهنمه الان؟!!هی یه صدای مسالمت امیزی تو گوشم میگه لیمو دیگه همینه باشرایط کنار بیا...اما از اون طرف وقتی به کتابهای پایه نگاه میکنم اعصابم خورد میشه که دو روز کمه :|

از موسسه x تماس گرفتن که خانم شما اومدید اسمتونو نوشتید مدارکتونو نیاوردید که!چی شد پس؟! میگم هنوز تصمیم نهایی رو نگرفتم هی منصرف میشم...فرمودن نصف سال رفت,شما کنکوری ای,پس کی میخوای تصمیم بگیری؟ازمون مهمه!پاشو بیا دخترجان!عقب میفتی!.....

تازه هفته دومه!!!! خوندن از ازمونه مهم تره!! بعدشم من نیومدم ثبت نام که,اومدم دوتا سوال راجع به ازمونها بپرسم کل مشخصات و دودمانه ما رو یادداشت کردید :| دلم نیومد بهش بگم رفتم ازمونهای موسسه y !!!
اینبار تلفن خونه زنگ خورد هیچکس نبود رفتم جواب دادم تا صدامو شنید قطع کرد :| بعد که شماره اشو نگاه کردم همون بود:))))

16.حق با شماست...!

بعضی وقتها که یکی یه رفتاری,کاری,حرکتی,عکس العملی....خلاصه یک سری فعل و انفعالاتی انجام میده و خوشم نمیاد,میگم کار اشتباهی بود یا هرچیزی از این دست(اینطوری نوشتم که شمولیتش خیلی گسترده باشه!) 
این اتفاق برای "هرکسی" پیش میاد و بعضی ها ادامه اش میدن تا به قضاوت,توهین,تهمت و غیبت تبدیل شه...
گاهی اوقات خودم رو واااقعا توی شرایط طرف مقابلم قرار میدم,از دید اون, مثل منطق و احساس اون که به قضیه نگاه میکنم ته ماجرا فقط به یک موضوع میرسم "حق داشته"
من نه خوشم میاد,نه وجدانم راضی میشه و نه وقتشو دارم که روی زندگی و کارهای دیگران متمرکز شم و بعد قضاوتشون کنم اما حتی واسه ظاهری ترین و کوچکترین کارها هم میخوام از این به بعد حق رو بهشون بدم!
اینطوری خیلی ساده فقط میگذرم!
√یه نکته مهم رو بگم که این صحبت فقط برای زندگی دیگران بود,نه مسایل مهم!

15.در دل و جان خانه کردی عاقبت,هر دو را دیوانه کردی عاقبت!

یک هفته ست ارامش نداریم از دست پارتی های همسایه ها :| عروسی یک شبه نه یک هفته! از بس با صدای این اهنگها درس خوندم دیگه اگه یه جایی ساکت باشه سخت تمرکز میکنم!! :|| 

دارم به کتابخونه فکر میکنم!حتی اون کتابخونه پر سر و صدای مدرسه :|


دیشب ساعت ۱ چشمامو وا کردم,تمام بدنم به شدت میلرزید,دستام و فکم قفل شده بود,توی سرم کرخت شده بود :| هرچقدر تلاش کردم گوشیمو بردارم به یکی توی خونه زنگ بزنم تواناییشو نداشتم,انگار خواب رفتم.دوباره چند ساعت بعدش این اتفاق تکرار شد و صبح با سردرد از خواب بیدار شدم,ینی داشتم می مردم؟!!! شاید هم سکته خفیف بوده :))

خدایا ممنون که گذاشتی زنده بمونم ...!

+کم مینویسم؛ساده از کنار سوژه هایی که میشه ازشون نوشت میگذرم!


14.باز امد بوی ماه مدرسه :))

از خوش شانسی هایی که امسال بچه های پیش دارن  اینه که دو روز تعطیلی داریم :) درصورتی که پارسال یک روز بود
با این حساب هفته ای سه روز کلاس داریم:) و من چهار روز توی خونه با خیال راحت تری درس میخونم:)
امروز اصلا دلم نمیخواست برم :| قانون مدرسه اینه که ۷:۱۵ اونجا باشیم و من نیم ساعت با تاخیر رفتم:) 
از حیاط که به سالن نگاه میکردم یه عکسی روی پلاکارد خیلی برام اشنا بود:)) رفتم نزدیک دیدم خودمم:)) لیموی ممتاز امتحانات نهایی:|
و بدشانسی ای که امروز من داشتم این بود که ساعت یک ظهر توی اوج گرما یک کیلومتر تا خونه راه رفتم :| فاجعه اونجاست که بابا ۲۰متر جلوتر از من با ماشین رد شد و منو ندید :|

کلا من خوشحال و درحال تلاشم :)
√قدردانی از خدا:)

پ.ن:سه تا عروسی دعوتیم,اولیش رو نرفتم:| چی میشد یک هفته زودتر برگزار میشدن؟:-\ هنوز برای دوتای بعدی تصمیم نگرفتم :))
۱ ۲
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan