!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

دندون درد

برای دومین بار در عمرم دارم دندون درد رو تجربه میکنم
بار اول فقط چندساعت تحمل کردم و فوری رفتم دکتر
اما الان از دیشب همراهمه
نتونستم بخوابم.و تا 11 ظهر تو تخت بودم. 11 هم با تماس مادرم بیدار شدم 
تماسی که خودم متوجه نشدم ولی بچه ها میگن خیلی عجیب و حتی بداخلاق صحبت کردی
من اصلا یادم نمیاد گوشیم زنگ خورده باشه! زنگ زدم به مامانم توضیح دادم که جریان چی بوده و عذرخواهی کردم 
میگه تنهایی دیوونت کرده :)) اگه الان شهر خودمون بودی خوب شده بودی و این توهمات هم نمیزدی! نمیدونم چرا انتخاب کردی انقدر دور شی از اینجا 
ولی همچنان یادم نمیاد :))) چقدر وقتی خوابم بی دفاع و ناامنم :|
یک طرف صورتم سنگینه و حتی گوشم هم درد داره
دوتا مسکن قوی خوردم و فکرم پیش درسها و امتحانهامه :( 
بیا امیدوار باشیم یه درد موقتی باشه که سریع برگردم به روتینم

گل بود و به سبزه نیز آراسته شد

در چنان شرایط روحی قرار گرفتم که کارت بانکیم رو از سه شنبه گم کردم و الان متوجه شدم! و تنها چیزی که ازش یادم میاد اینه که به نام خودمه :|| 
هر چی تلاش میکنم یادم بیاد رمزش چی بود ، شماره حسابم چی بود بی فایدست
شماره حسابم رو رفتم توی چتم با پسری که پارسال ازش کتاب خریدم و بعدش با همون میخواست به یه جایی برسه پیدا کردم :|
حالا شاید سوال پیش بیاد که تو کتاب خریدی چرا خودت هم شماره کارت دادی؟ چون پول بیشتری سهوا ازم گرفته بود و بعدش قرار شد برگردونه :/
فقط خداروشکر که تونستم اون پایین مایینای چتای تلگرامم پیداش کنم :|
از روی پیامکها رفتم اخرین جاهایی که خرید کرده بودم رو سر زدم ولی باز هم پیدا نشد 
الان هم دخیل بستم به کانال توییتر دانشگاه که کسی پیدا کرده باشه و برم ازش بگیرم
ولی با اینکه خیلی تلاش کردم فاجعه ی عظیم رو به خانواده ام اطلاع ندم نشد ، تهش اعتراف کردم
و حس بدی به خودم دارم که دیگه واقعا انقدر داغونی که کارتت رو گم میکنی؟ :/ 

خودت قضاوت کن

1.تصور کن توی یه مسیر مستقیم داری با سرعت مناسب میری و کاری با هیچکس نداری ، نه فخرفروشی چیزهایی که داری رو به کسی میکنی نه از کمبودهات حرف میزنی
حالت با زندگی خودت خوبه و در جریانه
یهو یک نفر که اتفاقا بهش اعتماد داری از راه میرسه ، به غلط داستانت رو برای کسی که نباید تعریف میکنه طوری که تصور شه تو در یک مسیر پر از پستی و بلندی بودی و اتفاقا خودت انتخاب کردی که اونجا باشی ... بعد وقتی میری با اون دوستت صحبت میکنی که چرا این کار رو کردی و اصلا داستان چی بود؟ میگه هر چی گفتم حق داشتم چون عصبانی بودم و تو هم من رو محاکمه نکن و به نوعی گمشو!
این اتفاق یکی از بدترین و مهلک ترین اتفاقات زندگی من بود که همین چند وقت پیش افتاد

2. حالا یه داستان دیگه بگم
من رو تصور کن که زندگی خوابگاهی دارم.با 4 تا ادم مختلف با فرهنگها و اخلاقیات مختلف زندگی میکنم. تیپ شخصیتیم به گونه ای هست که یک سری چارچوب ها و نظم هایی دارم.همون روز اول اونها رو با هر4تاشون در میون میذارم و اتفاقا چارچوبهای بقیه رو هم میپرسم که اگه کسی از چیزی خوشش نمیاد من با انجام اون کار اذیتش نکنم
توی سرمای استخوان سوز برای اینکه دوستان اذیت نشن میرم بیرون با تلفن صحبت میکنم ، وقتی میخوام کاری رو انجام بدم تک تک از بقیه اجازه میگیرم که اگه ناراحتن انجامش ندم.توی نظافت و سامان دهی اتاق همیشه جز اولین نفرهام و هیچوقت از خط قرمزهای کسی رد نمیشم
حالا چی میشه؟ دوستان برنامه ای میچینن که شبها به یک سری ویس های وقیح و بی ادبانه جهت فان و خوش گذرانی گوش بدن.من از این سرگرمیها متنفرم و ازشون خواهش میکنم که هرشب توی اون تایمی که من نیستم گوش بدن و قبول میکنن.یک شب که من حالم بده و سرم به شدت درد داره میام و میگم اگه میشه دیگه این یکی که تموم شد بعدی رو گوش ندید. جواب چی میگیرم؟ ما سه نفریم و تو اگه ناراحتی میتونی بری بیرون! 
البته که جواب میدم.میگم اینجا خوابگاست و اتاق جای استراحته.مهم نیست چند نفرین.هرکاری به جز استراحت میخواین انجام بدین که یکی دیگه رو اذیت میکنه شماها برید بیرون.یه امشب من حالم بد بود اومدم اتاق و اینه برخوردتون
 
3.فردی که توی اتاق با من از همه صمیمی تره ، روز بعدش من رو میکشه کنار و با گفتن جمله هایی از قبیل اینکه اونی که همیشه تو اتاق اذیت میشه تویی و خیلی دیگه حساسی و چرا فکر میکنی همیشه حق با توعه من رو میبره زیر رادیکال و اتتتتفاقا برچسب عصبانی رو به من میزنه!
چرا فکر میکنم حق با منه؟دوستان فحش و ناسزا جزء برخوردهای نرمال حساب میشه؟ایا من حق ندارم اعلام کنم از این چیزها خوشم نمیاد واقعا؟ اون سه تا نرمالن و من مشکل دار؟

4.دوستی رو در کنار خودمون داریم که دائما عصبانیه.وقتی امتحان داره فکر میکنه تقصیر ماست.وقتی از خواب بیدار میشه عصبانیه.وقتی زنگ میزنه به خانواده ش یک در میون قهر میکنه.وقتی ما میخندیم چنان با اخم بهمون نگاه میکنه که خندهه محو میشه
این دوستمون برای اینکه یک لحظه سهوا پای من میخوره به تختش شروع میکنه به داد و هوار! بدون اینکه قبلش اعتراض یا درخواستی کرده باشه.در برخورد اول افسار گسیختگی نشون میده

5. دوست عزیزی دارم که خیلی بهم نزدیکه و ربطی به خوابگاه نداره. اکثر مواقعی که من در چنین وضعیتهایی گیر کردم رهام کرده.طوری رفتار کرده که انگار هیچی اتفاق نیفتاده
بخصوص توی یکی از موارد که خیییلی انتظار حمایت داشتم نه تنها حمایت نکرد که گاهی اوقات فکر میکنم پشتمم خالی تر کرده(البته این داستانش جداست)

توی چندین ماه گذشته اتفاقات ریز و درشت زیادی افتاده که زندگیمو از روند معمول خارج کرده و حالم رو گرفته حتی
هرقدر فکر میکنم ، هر چند ساعت که میشینم خارج از گود و بی طرفانه به داستانهام نگاه میکنم تقصیری نداشتم.کاری نکردم.بیخودی توی یک داستان گیر افتادم
و تقریبا توی هیچ کدوم از خودم اونطور که باید دفاع نکردم
هرچی فکر میکنم نمیتونم چارچوبها و انتظاراتم رو عوض کنم.اونا اشتباه نیستن.آدمهایی که سر راهم قرار گرفتن اشتباهن.واکنشهایی که باید نشون میدادم و ندادم اشتباه بوده.سکوت کردن و راضی بودن در برابر برآورده نشدن انتظاراتم اشتباه بوده. به کم قانع شدنم اشتباه بوده
ولی هنوز نتونستم به تصمیم درست و کاملی برسم که اجراییش کنم
اصلا از روند روانی این روزهام راضی نیستم.
یا خودم رو عوض میکنم که بعیده ، یا آدمهای اطرافم رو عوض میکنم که آسون و شدنیه ، یا .... 
پوف

من خیلی خیلی خسته ام :|

از روزی که اومدم هیچگونه تفریح دلخواهی نداشتم 
بیرون رفتن با همکلاسیهام منو خوشحال نمیکنه ، خوشحال میکنه ها .. اما مقطعی و گذرا
شارژم نمیکنه
من تفریحات خاص خودم رو دارم که با انجام دادنشون شارژ میشم و انرژی میگیرم واسه ادامه ی تلاشهام توی راه
و اما از روزی که اومدم فرصت انجام  هیچکدومو نداشتم
الان حالم بدجوری گرفته ست ... خیلی
مخزن انرژیم خالیه و خستم از اینکه همش خودمو گول زدم که اره اینم خوبه با فلان سرگرمی هم خوشحال باش و منتظر موندم و منتظر موندم و منتظر موندم
ترم سختیه . درسام خیلی سنگین تر از قبلن و مطمئنا من انرژی ای خیلییییی بیشتر از قبل برای رسیدن به موفقیت مدنظرم نیاز دارم
اما مقایسه که میکنم امسال یک دهم پارسال هم انرژی ندارم.منظورم همون انرژی ای هست که با خوشحالی های واقعیم شارژ میشه نه انگیزه ی درس خوندن
فرصت و شرایط خونه رفتن رو هم حتی ندارم 
و امروز و این لحظه و غروب جمعه ای که شنبه ی بعدش هم تعطیله و باید خوابگاه باشی انقدر حالم گرفته ست که دلم میخواد با یه بیگ بنگ همه چی تموم شه

دردا و ندامتا که تا چشم زدیم، نابوده به کامِ خویش، نابوده شدیم !

هیچ وقتِ هیچ وقت تو زندگیم دلم نخواسته به گذشته برگردم تا یه کارهایی رو نکنم یا یه راه هایی رو نرم 
هیچوقت
چون همیشه سعی کردم بهترین کاری که میتونم رو انجام بدم که بعدش حسرت و پشیمونی ای در کار نباشه و موفق هم شدم
اما الان ... وای از الان 
برای اولین باره که دلم میخواد برگردم به چندماه قبل و یکی از قشنگترین اتفاقهای زندگیم رو به تعویق و تاخیر بندازم ولی اون موقع تجربه اش نکنم
اخ که عمیقا دلم میخواست خواب بودم و بیدار میشدم میدیدم پنجشنبه ی چندماه قبله
میدونی مشکلم چیه؟اینکه همون موقع میدونستم ... همون موقع این حس باهام بود که "این بهترین تصمیمی نیست که میگیری" همون موقع ته دلم خط خطی بود از حسرتی که امیدوار بودم سراغم نیاد اما دلمو زدم به دریای متلاطم دیگه ای
اخ نمیدونی چقدر قلبم پر از درد و حسرت میشه وقتی یادم میاد توی چه شرایط قشنگتری میتونستم ثبتش کنم و بمونه برام اما نه تنها اینکارو نکردم بلکه تصمیمم باعث شد الان دیگه حتی نخوام بهش فکر کنم

لذت انتقام

دعا کنید عمری باشه !
من فردا برم و چندماه دیگه برگردم 
و برای نوبت بعدی دکترم برم حال اون منشی بی فرهنگش رو بگیرم
بعضی وقتها در برابر بعضی آدمها نباید سکوت کرد ، نباید با جمله ی "در شان من نیست" خودت رو قانع کنی
باید به بعضیها بفهمونی چخبره

بعدا میام کاملتر مینویسم.

رنجِ عوارض جانبی

یه قرص دکتر واسم تجویز کرده
عوارض جانبیش رو که میخونی نوشته :  تهوع ، میگرن ، سردرد ، افزایش فشار خون ، افسردگی و ....
تا همینجا رو من تمااامش رو با هم دارم :| خب این چه درمانیه که یه جاتو درمان میکنه بقیه جاهاتو نابود میکنه دقیقا؟ :/ 
کاش اصن از خیر خوب شدن بگذرم؟ همونطوری حالم بهتر بود
درمان هم نکرده البته ://

آخ چشم قشنگم

آلرژی دوران بچگیم اومده سراغم
چی شده؟ کور شدم ! همین
یه چیزی مثل تبخال روی چشمم هست و امروز دیگه بیناییم هم از دست دادم
و انقدر از تسلیم بیماری شدن متنفرم که دلم میخواد فعالیتهای سابقم رو ادامه بدم
میخاره  .. میسوزه .. درد داره
نیم ساعته دارم سعی میکم پست بنویسم و نمیذاره لعنتی :/

تنها انتقامی که ازشون میگیرم نبودنمه

صبح یکی از دوستام یک عالمه ازم مشورت گرفت واسه انتخاب واحد درسها ..
و هماهنگ کرد باهام که عمومی چی برداریم اکیپمون با هم باشه
انتخاب واحد کی بود؟ 8 صبح فردا
بعد از ظهر ساعت 4 از خواب بیدار شدم دیدم ساعت 3 سایت باز شده و بچه ها انتخاب واحد کردن
همین دوستم ازم پرسیده بود چی برداشتم نهایتا
میدونی چی شد؟ رفته بودن دوتا درسی که اصلا صحبتش هم نشده بود رو برداشته بودن و وقتی هم من رفتم دیگه ظرفیتش پر شده بود.
نه تنها شوکه نشدم واقعا که انتظارش هم داشتم.
واسم عادیه دیگه این کارها از جانب تمام آدمها ...
نتیجه اش هم شد این که دوساعت تمام واحدها و استادها رو زیر و رو کردم و تمااام ظرفیتها پر بود و در نهایت دوتا درس پیدا کردم برداشتم.
منی که به 24 واحد فکر میکردم فقط تونستم 16تا بردارم.
ولی یهو سایت ارور داد و تمام واحدهامون رو حذف کرد و گفتن همون تاریخی که از قبل تعیین شده بیاید واسه انتخاب واحد
اما ظرفیتها هنوز تکمیلن و نمیشه الان انتخاب کرد چی میشه برداشت :| 

الان هم دارم فکر میکنم دیگه قراره آدمها به کجا برسن؟! میدونی من ادم کمالگراییم و همونطور که خودم رو خالص وارد رابطه هام میکنم دوست دارم بقیه هم همین باشن باهام.به کسی لطف زیادی نمیکنم و از کسی هم انتظارش رو ندارم هیچ وقت اما حداقل انتظارم این بود که منفی نباشن باهام.
وقتی منفی میبینم دیگه دلزده میشم میکشم کنار
اگه روزی هم کسی از خودم چیز منفی ای دید بهش حق میدم حذفم کنه راحت بدون هیچ ناراحتی
حوصله هیچکس و هیچ رابطه ای رو ندارم دیگه.
من که از نظر احساسی کشیده بودم کنار و نمیتونستم مثل قبل به دوستام عشق بورزم حالا دارم فکر میکنم وقتشه همین ته مونده هاش هم نباشه دیگه
و قطعا و دقیقا روزهایی رو میبینم که مثل خیلی های دیگه که اعتراف کردن ، اینا هم دلشون واسم تنگ شه و نباشم.

احساس نارضایتی

احساس بی سواد بودن میکنم ... به شدت
اگه قرار باشه دانشگاه و درسهاش و استادهاش توی دو سال و نیم باقی مونده با همین فرمون بره جلو باز هم در انتها احساس بی سواد بودن میکنم.
چرا دو سال و نیم ؟ چون به نظرم مهمترین مقطعش دقیقا همین لیسانسه.
اگه تهش این احساس واسم باقی مونده باشه میدونم که دوباره از اول شروع میکنم...
واقعا این کتاب ها و مشغله های علمی و اینکه علاقه داشته باشی توی یک فیلد مشخص علمی تمام اطلاعات رو داشته باشی به نظرم قشنگ ترین دغدغه ی هر انسانی میتونه باشه..

از اینها که بگذریم میرسیم به بحث زمان.که باز هم احساس میکنم تابستون امسالم جز مورد علاقه هام نیست و نمیتونه باشه.و به عبارتی هدر رفت.
اون از یک ماه درگیری بخاطر افراد دیگه.اون هم از نگرانی بابت زندگی موقت بدون حقوق و در نتیجه تصمیم به اینکه مثل جلبک بشینم توی خونه و کلاس هایی که میخوام رو نرم.
خب الان یه چیزی به جز نعمت داشتن سلامتی و خانواده پیدا کنم خوشحال باشم بابتش حداقل :|

آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan