!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

خانه ی دوست

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نیاز

زندگی چقدر پوچ و بی هیجان میشه وقتی از چیزهایی که دوست داری محروم میشی یا نداریشون در اون لحظه
کلا انگار زندگیم یک سری تلاشهای بی پایان برای رسیدن به موفقیت هاست به اضافه ی چاشنی هایی که اضافه میشن تا شیرینش کنن
مثلا اگه کسی رو نداشته باشی که موفقیت هات رو باهاش شریک شی ، یا کسی که وقتی موفق میشی بهت افتخار کنه ، یه روزی بالاخره دست از تلاش کردن میکشی
یا اگه توی پیله ی تنهایی خودت باشی و حال کسی رو خوب نکنی بالاخره یه روز حال خودت هم به حد نرمالی میرسه و نمیفهمی دقیقا چه حسی داری
وقتی کسی جایی منتظرت نیست
وقتی کسی نگران حالت نیست 
و و و
میخوام بگم ماها همه بهمدیگه نیاز داریم و چقدر چقدر چقدر احمقانه ست وقتهایی که این نیاز رو نادیده میگیریم.
مگه میشه بدون خانواده بود یا بدون دوست یا حتی آدمهای گذرای اطرافمون

البته البته اگه انتخاب کنی تنها باشی اون داستانش کاملا جداست و حتما باز هم شیرین و جذاب خواهد بود ... هر آدمی به تنهایی برای خودش کافیه 
اما کسی که انتخاب میکنه مراوداتش محدود به خودش نشه سخت تر میتونه دوباره برگرده به تنهایی

گل بود و به سبزه نیز آراسته شد

در چنان شرایط روحی قرار گرفتم که کارت بانکیم رو از سه شنبه گم کردم و الان متوجه شدم! و تنها چیزی که ازش یادم میاد اینه که به نام خودمه :|| 
هر چی تلاش میکنم یادم بیاد رمزش چی بود ، شماره حسابم چی بود بی فایدست
شماره حسابم رو رفتم توی چتم با پسری که پارسال ازش کتاب خریدم و بعدش با همون میخواست به یه جایی برسه پیدا کردم :|
حالا شاید سوال پیش بیاد که تو کتاب خریدی چرا خودت هم شماره کارت دادی؟ چون پول بیشتری سهوا ازم گرفته بود و بعدش قرار شد برگردونه :/
فقط خداروشکر که تونستم اون پایین مایینای چتای تلگرامم پیداش کنم :|
از روی پیامکها رفتم اخرین جاهایی که خرید کرده بودم رو سر زدم ولی باز هم پیدا نشد 
الان هم دخیل بستم به کانال توییتر دانشگاه که کسی پیدا کرده باشه و برم ازش بگیرم
ولی با اینکه خیلی تلاش کردم فاجعه ی عظیم رو به خانواده ام اطلاع ندم نشد ، تهش اعتراف کردم
و حس بدی به خودم دارم که دیگه واقعا انقدر داغونی که کارتت رو گم میکنی؟ :/ 

خودت قضاوت کن

1.تصور کن توی یه مسیر مستقیم داری با سرعت مناسب میری و کاری با هیچکس نداری ، نه فخرفروشی چیزهایی که داری رو به کسی میکنی نه از کمبودهات حرف میزنی
حالت با زندگی خودت خوبه و در جریانه
یهو یک نفر که اتفاقا بهش اعتماد داری از راه میرسه ، به غلط داستانت رو برای کسی که نباید تعریف میکنه طوری که تصور شه تو در یک مسیر پر از پستی و بلندی بودی و اتفاقا خودت انتخاب کردی که اونجا باشی ... بعد وقتی میری با اون دوستت صحبت میکنی که چرا این کار رو کردی و اصلا داستان چی بود؟ میگه هر چی گفتم حق داشتم چون عصبانی بودم و تو هم من رو محاکمه نکن و به نوعی گمشو!
این اتفاق یکی از بدترین و مهلک ترین اتفاقات زندگی من بود که همین چند وقت پیش افتاد

2. حالا یه داستان دیگه بگم
من رو تصور کن که زندگی خوابگاهی دارم.با 4 تا ادم مختلف با فرهنگها و اخلاقیات مختلف زندگی میکنم. تیپ شخصیتیم به گونه ای هست که یک سری چارچوب ها و نظم هایی دارم.همون روز اول اونها رو با هر4تاشون در میون میذارم و اتفاقا چارچوبهای بقیه رو هم میپرسم که اگه کسی از چیزی خوشش نمیاد من با انجام اون کار اذیتش نکنم
توی سرمای استخوان سوز برای اینکه دوستان اذیت نشن میرم بیرون با تلفن صحبت میکنم ، وقتی میخوام کاری رو انجام بدم تک تک از بقیه اجازه میگیرم که اگه ناراحتن انجامش ندم.توی نظافت و سامان دهی اتاق همیشه جز اولین نفرهام و هیچوقت از خط قرمزهای کسی رد نمیشم
حالا چی میشه؟ دوستان برنامه ای میچینن که شبها به یک سری ویس های وقیح و بی ادبانه جهت فان و خوش گذرانی گوش بدن.من از این سرگرمیها متنفرم و ازشون خواهش میکنم که هرشب توی اون تایمی که من نیستم گوش بدن و قبول میکنن.یک شب که من حالم بده و سرم به شدت درد داره میام و میگم اگه میشه دیگه این یکی که تموم شد بعدی رو گوش ندید. جواب چی میگیرم؟ ما سه نفریم و تو اگه ناراحتی میتونی بری بیرون! 
البته که جواب میدم.میگم اینجا خوابگاست و اتاق جای استراحته.مهم نیست چند نفرین.هرکاری به جز استراحت میخواین انجام بدین که یکی دیگه رو اذیت میکنه شماها برید بیرون.یه امشب من حالم بد بود اومدم اتاق و اینه برخوردتون
 
3.فردی که توی اتاق با من از همه صمیمی تره ، روز بعدش من رو میکشه کنار و با گفتن جمله هایی از قبیل اینکه اونی که همیشه تو اتاق اذیت میشه تویی و خیلی دیگه حساسی و چرا فکر میکنی همیشه حق با توعه من رو میبره زیر رادیکال و اتتتتفاقا برچسب عصبانی رو به من میزنه!
چرا فکر میکنم حق با منه؟دوستان فحش و ناسزا جزء برخوردهای نرمال حساب میشه؟ایا من حق ندارم اعلام کنم از این چیزها خوشم نمیاد واقعا؟ اون سه تا نرمالن و من مشکل دار؟

4.دوستی رو در کنار خودمون داریم که دائما عصبانیه.وقتی امتحان داره فکر میکنه تقصیر ماست.وقتی از خواب بیدار میشه عصبانیه.وقتی زنگ میزنه به خانواده ش یک در میون قهر میکنه.وقتی ما میخندیم چنان با اخم بهمون نگاه میکنه که خندهه محو میشه
این دوستمون برای اینکه یک لحظه سهوا پای من میخوره به تختش شروع میکنه به داد و هوار! بدون اینکه قبلش اعتراض یا درخواستی کرده باشه.در برخورد اول افسار گسیختگی نشون میده

5. دوست عزیزی دارم که خیلی بهم نزدیکه و ربطی به خوابگاه نداره. اکثر مواقعی که من در چنین وضعیتهایی گیر کردم رهام کرده.طوری رفتار کرده که انگار هیچی اتفاق نیفتاده
بخصوص توی یکی از موارد که خیییلی انتظار حمایت داشتم نه تنها حمایت نکرد که گاهی اوقات فکر میکنم پشتمم خالی تر کرده(البته این داستانش جداست)

توی چندین ماه گذشته اتفاقات ریز و درشت زیادی افتاده که زندگیمو از روند معمول خارج کرده و حالم رو گرفته حتی
هرقدر فکر میکنم ، هر چند ساعت که میشینم خارج از گود و بی طرفانه به داستانهام نگاه میکنم تقصیری نداشتم.کاری نکردم.بیخودی توی یک داستان گیر افتادم
و تقریبا توی هیچ کدوم از خودم اونطور که باید دفاع نکردم
هرچی فکر میکنم نمیتونم چارچوبها و انتظاراتم رو عوض کنم.اونا اشتباه نیستن.آدمهایی که سر راهم قرار گرفتن اشتباهن.واکنشهایی که باید نشون میدادم و ندادم اشتباه بوده.سکوت کردن و راضی بودن در برابر برآورده نشدن انتظاراتم اشتباه بوده. به کم قانع شدنم اشتباه بوده
ولی هنوز نتونستم به تصمیم درست و کاملی برسم که اجراییش کنم
اصلا از روند روانی این روزهام راضی نیستم.
یا خودم رو عوض میکنم که بعیده ، یا آدمهای اطرافم رو عوض میکنم که آسون و شدنیه ، یا .... 
پوف

الان 80 درصد مطمئنم

که ترم بعد 
ترم اخرمه دیگه و قراره انتقالی بگیرم برم پیش خانواده عزیزتر از جانم ، شهرم ، دوستام و هوایی که توش نفس میکشم و حس میکنم خونه ست

بعدا میام هردو رو مینویسم البته

دلم میخواد بیام راجع به فاجعه ای که توی آزمایشگاه و موقع کار با خون اتفاق افتاد بگم ... 
دلم میخواد راجع به حس و حال این روزهای خودم بنویسم 
اما؟ اما میانترمهای حذفی و سنگین و سختم شروع شدن و درس میخونم و درس میخونم ! 
80 درصد وقتم رو میذارم واسه بیوشیمی و اون 20 درصد باقی مونده رو پخش میکنم روی 20 واحد دیگه و بیاید امیدوار باشیم که توازن رعایت شده :)))
پشت درس خوندنام به چی فکر میکنم؟ 
1. تو
2. شش ترمه شدن

هندزفری

زندگی گروهی و جمعی اونجا سخت میشه که یه شبهایی یهووو دوست داری تنهااا باشی 
واسه خودت باشی
هرکاری دوست داری بکنی
ولی چی میشه ؟ میشینه شکلات میخوره و دهنش صدا میده در حالی که تو میسوفونیا داری :||| 

شاید فکر کنید این پست سرشار از خودشیفتگیه! ولی قطعا نیست

به قول استاد روانشناسمون انسان کامل نداریم ...
من هم مثل همه یه سری کاستی ها و عیب ها دارم
اما این روزها چیزی که از خودم میبینم یه دختر خیلی خیلی خیلی قوی و پر تلاشه
کارهایی که خیلی از توانایی یه انسان معمولی بالاتره رو انجام میدم
در خودم نظم و برنامه میبینم و حاااال میکنم وقتی میبینم اگه کاری رو بخوام انجام بدم "توی زمان خودش" و به موقع انجام میدم
من اگه اشتباهی کنم میپذیرمش.برای اشتباه هام بهونه تراشی نمیکنم
ولی اگه معتقد هم باشم که اشتباه نکردم و برای کارهام دلیل داشته باشم دیگه نمیتونی قانعم کنی که اشتباه کردم :))
من خیلی محکمم ، توانایی زیادی برای سازگاری با محدودیتها و سختی های زندگی دارم اگر بدونم نمیشه تغییرشون داد
ولی وای از روزی که یه چالش ، مانع یا محدودیت و سختی ببینم که بدونم میشه حلش کرد.تا زمانی که حل نشه حالم خوب نمیشه ، هرقدر هم تظاهر کنم باز از درون آشوبم
میدونی این روزها یه ویژگی از خودم و بقیه رو با هم مقایسه میکردم (قابل تحمل بودن!) 
یه سری افراد ویژگی هایی دارن که تقریبا برای اکثر مردم قابل تحمل نیست.خوشحالم که اون ویژگی ها رو هم ندارم :||
من اگه به کسی قولی بدم حتما بهش عمل میکنم ، اگه مسئولیتی رو قبول کنم وسط راه شونه خالی نمیکنم. اگه یه ساعتی رو برای قرار معلوم کنم ، حتما چند دقیقه قبلش خودم رو میرسونم.یادم نمیاد کسی جایی منتظرم مونده باشه
من مودبم! بر خلاف خیلییی از ادمها که این روزها تا جایی بهشون فشار میاد شروع میکنن به فحش دادن ، یا حتی یه سری از دوستها که برای ابراز علاقه به قول خودشون بهمدیگه فحش میدن ، من اصلا اینطوری نیستم.حتی دوست ندارم فحش رو بشنوم! 
این اواخر یکم داشتم منحرف میشدم که زود جلوشو گرفتم :)))
میدونی من غیرتی ام! یه غیرت قشنگ از همونها که توی کتابها ازش حرف میزنن.روی حال خوب اطرافیانم غیرتی ام، اینکه کاری نکنم اذیت شن ، اینکه اگه میتونم جایی کمکشون کنم حتما اینکار رو بکنم

میخوام بیشتر به خودم توجه کنم.بیشتر ببینمش.بیشتر حواسم بهش باشه و بیشتر خوشحالش کنم
چون خیلی نسبت به خودم بی رحمم.خیلی ازش کار میکشم و بخاطر دیگران خیلی از خودگذشتگی میکنم
احساس میکنم باید یه مدت به جای دوستی با بقیه با خودم دوست باشم در وهله ی اول.قبل از تشکر کردن از بقیه از خودم تشکر کنم.قبل از دوست داشتن بقیه ، عاشق خودم باشم
خیلی باید از خودم تشکر کنم برای این همه سال تلاش و سخت کوشی و پیشرفت و خسته نشدن :)
دوستت دارم خودم! قدرت رو میدونم و حواسم بهت هست.
همینطوری برام بمون.میدونم خیلی وقتا حواسم بهت نبوده و حتی شاید ظلم کرده باشم بهت ، ولی تو تنها کسی بودی که هروقت خواستم بودی ، هیچوقت خسته نشدی و همراهم موندی *__*

حق دارم

اومدم پست قبلی رو خوندم
پشیمون نیستم. یعنی مطمئن مطمئن مطمئنم که اون روزی که داشتم تصمیم میگرفتم همه ی جوانب رو بررسی کردم.بهترین کار رو کردم و خوشحالترین هم بودم
و همونطور که نوشتم انتخابم 100% مزایایی که همون روزها میخواستم رو داره.الان هم داره
فقط یک مشکل هست
اونم اینه که یه مدته بخاطر اتفاقاتی که برام افتاده روحیه ام ضعیف شده.و تحمل سختی و اتفاقات جدید رو ندارم.همین
به خودم حق میدم در این نقطه باشم کاملا.و امید که با گذر زمان درست شه. :)
راستی من خوبم.درس میخونم.خوش میگذرونم و منتظر بسته هامم *_* 

Home is home

یه مدته پشیمونم 
از انتخاب دانشگاهم
همه چی خوبه ها ... دانشگاه و دانشکده و استادها ، همکلاسی هام که خیلی همراه و پایه ان و کم دیدم توی دانشگاه ها ، شهر ، فضا 
خوبه
مشکلی نداره
ولی حسرت این که میتونستم شیراز راحتتر و خوشحالتر باشم یا به طور کلی کمتر سختی بکشم هم همراهمه ...
هر روز به این فکر میکنم که ترم بعد یا سال بعد مهمان شم شیراز یا انتقالی بگیرم
از این طرف دوستام ، حریمی که اینجا واسه خودم ساختم ، و معدلی که نمیدونم اگه از اینجا برم تهدیدی واسش هست یا نه مانعم میشن.
فقط میدونم اگه برمیگشتم عقب با اعتماد به نفس 100%ی جلو نمیومدم.
شاید هم حس گذراست.
فقط احساسیه که تجربه میکردم و میکنم و چون ادامه دار بود دلم خواست اینجا بنویسمش ...
این تعطیلات 10 روزه هم تصمیم گرفتم خونه نرم.همینجا تو خوابگام و قراره امشب از شیراز واسم یه عالمه وسیله بفرستن ..!

+کامنتهای قبلی رو به زودی جواب میدم .

آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan