!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

تو بگو من قوی ترم یا طوفان؟!

دیشب خواب سیل دیدم
خواب دیدم مادرم کنار فروشگاهی که ازش خرید میکنیم با وسایل زندگیمون نشسته و من سمت مخالفش اون طرف فلکه ام
هر چی تلاش میکردم بهش برسم شدت بارون بیشتر میشد
اون در آرامش بود اما من آشوب بودم
از خواب پریدم و دیگه نخوابیدم که نفهمم چی میشه

حالا کمتر از 24 ساعت از خوابم گذشته و یه طوفان به بزرگیِ بزرگترین طوفان جهان توی زندگیم جریان داره

وای آره

به قول دکتر چاوشی فقط با کارها و آدمها و چیزهایی موافق باشید که واستون و واسشون یه "وای آره"ی بزرگ باشید
با تکنیکی که روی سلولهام ثبت شده حالا دارم به خیلی چیزها نه میگم چون واسشون وای آره نیستم!
در واقع میگه شما توی چیزی موفقید که شوقتون هنگام انجام دادنش زیاد باشه
یا مهمترین مثالی که خودشون روش کار کرده بودن میگفت که شما توی رابطه ای موفقید که هردوتون پاسختون به پرسش اینکه آیا توی رابطه باشید؟ (وای آره) ست

امروز به درخواست دوستم واسه رفتن به نمایشگاه کتاب نه گفتم چون طبق برنامه ام نبود و اگه میرفتم کارهام میموند. وای اره ی درونم خاموش بود
یا از میم نخواستم واسم وقت بذاره چون اون خودش واسه بودن با من ، وای آره نبود.
و الان یه "وای آره"ی اساسی واسه یه لیوان چای روی پشت بومم که حالمو عوض کنه و کسل بودن ناشی از خوابمو از بین ببره و بیام بشینم درس بخونم که میانترم اون درس سخته که تنها درسیه که تا حالا نخوندمش از رگ گردن به ما نزدیکتره ...
شب هم با دوستم الف قرار گذاشتم بریم گپ بزنیم.البته اگه برنامم عوض نشه :)

گفتم نه !

قبلا نه گفتن برام خیلی سخت بود حتی به غریبه ها
از وقتی که از آغوش گرم و پر مهر ؛) خانواده جدا شدم عادت کردم به راحتی در مقابل غریبه ها نه بگم.مثلا دختر خوابگاه بغلی یا همکلاسی یا یا 
اما همچنان نه گفتن به دوستهام بخصوص صمیمی ها یکککم برام سخت بود.میگفتما اما عذاب وجدان داشتم یا یه جوری نه میگفتم که طرف بهش برنخوره :))
الان یکی از دوستهای خوابگاهیم که خیلی هم خوبه اومد اتاقم.میگه لیمو یه چیزی میخوام
میگم چی 
میگم شلوار مشکی چسب! و به چوب لباسی من و شلوارم نگاه میکنه
من هم گفتم اخه یه چیز سختی میخوای! من روی این چیزها حساسم
گفت ازش مراقبت میکنما
گفتم نه!
فکر کنم ناراحت شد اما کاری نمیتونستم انجام بدم واسش:/

توییت

حیف که نمیشه همه ی آدمهای مهم زندگیت رو یه جا داشته باشی و دسترسی به نیازهامون سخت میشه وگرنه با مجازی کات فور اور میشدم :d
دارم فکر میکنم چرا آدمها از پشت اسکرین و توی مجازی با هم مهربونترن؟! چرا وقتی توی واقعیت روبروی هم قرار میگیرن خبری از اون شور و علاقه نیست؟
من از آدمهای گرم و پر انرژی و صمیمی خوشم میاد و به جاش تمایلی برای نزدیک شدن به آدمهای خنثی ندارم.حتی گاهی خودم هم خنثی میشم و راضی هم نیستم اما طبیعت همیشگیم این نیست.توی یه جمع هایی ترجیح میدم ساکت باشم وگرنه ...

پستهام جدیدا شبیه توییت شدن اما خودمو قانع میکنم که بلاگم ظرفیتش زیاده و همچنان همینجا مینویسم و توییتر نصب نمیکنم :)))

یار غایب

درسته قرار بود الان من تو جاده و مسافر چند روز آینده باشم و نشد
اما به جاش تو الان داری به من نزدیک و نزدیک تر میشی

عجایب

این مدتی که یکم بیشتر تو خوابگاه ها و اتاق ها میچرخم بخاطر کارم ، پدیده های عجیبی دیدم!
واقعا که چی تو این خوابگاه ها نمیگذره ...
آدم نمیدونه بخنده یا گریه کنه
یکی از همکلاسی هام که دیگه امشب عکس صورت خونیشو فرستاده تو گروه و گفته اون دختره نهایتا کتکم زد :| 
کاملا هم مشخص بود که پوویدون آیوداین هستا :/ :))

مرده بودی ، و دوباره مردی

خب بیا امروز هم ثبت کنیم
به تاریخ دومین باری که توی زندگیم در جایگاه یک دانش اموز یا دانشجو استاد (معلم) باهام بد برخورد کرد.
یکی دوم راهنمایی.یکی الان
شگفتا به ادب ، فرهنگ و شعورشون. حیف لقب استاد که به اینا میدن.و بیچاره استادهای عزیزی که توی گروه اینها قرار میگیرن
و دارم به این هم فکر میکنم که حتی اگه این درس رو بیفتم هم برام مهم نیست.تا ترم آخر و تا وقتی مجبور نشم برنمیدارم


روزی که از این خراب شده برم حتی پشت سرم هم نگاه نمیکنم.به تعداد رقم های سنم هم حتی دلخوشی ندارم ازتون

صفر مطلق

همیشه که به خوشی نیست
زندگی شبهای غم هم داره ... تنهایی ... غربت
میون یک جهان ، خودت رو بیگانه دیدن 
حتی زخم خوردن از نزدیکانت
و بعضی شبهاش... وقتی دیگه هیشکی نیست

و در این لحظه سردمه ... هوا خوبه ها ولی من سردمه و اتفاقا عمدا دارم پست می نویسم که یادم بمونه
راستی برای اولین بار توی عمرم سرگیجه ی واقعی رو تجربه کردم.وقتی حتی با بستن چشمهات هم همه چیز میچرخن و میچرخن
همه چیز تو ذهنمه و هیچی نیست..و جمله اخری که میتونم بنویسم خطاب به مادرمه که خوشحالم الان منو نمیبینی.

هر چی بشه خیالم راحته!

این دو سه روز انقدر درس خوندم که دیگه مغزم کشش نداره واقعا
تمام تلاشم رو برای این امتحان کردم. هم کل جروه ی کلاس رو خوندم هم رفرنسی که معرفی کرده
و الان نمیدونم قراره چی بشه :)) حتی نمیفهمم چرا واقعا باید انقدر سخت باشه این واحدها
در حالی که استاد میتونه آسونتر بگیره ولی به قول خودش حتی از عطسه اش هم امتحان میگیره :))
اما کلا دوستش دارم.کلاسهاش واقعا کلاس درسن.حالا درسش سخته دیگه تقصیر خودش نیست نهایتا

ذهنیات...

امروز جمعه ست ... در حالی که فردا میانترم دارم
دلم برای خونه تنگ شده
هوا این روزها خیلی خوبه و دوست ندارم تو اتاقم بمونم اما چه میشه کرد که شلوغی برنامه و سنگینی درسها اجازه بیرون رفتن نمیدن
تا یکم به خودت بیای روز تموم شده
شب هم که میرم سر کار :d :)))
ولی کلا روزهای باحالیه
بهار قشنگیه.دوستش دارم
هرجا رو نگاه میکنی سبزه ، زرده ، صورتیه ، و رنگارنگه *_*
و حتی احساس روزهای کنکورم رو هم دارم.منتظرم ببینم این مرحله از زندگی چی برام داره ...
دوست دارم یه تایمی توی برنامه ام بذارم و برم بدوم.تو این هوا میچسبه :)
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan