!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

حتی نوشتنش هم چالش برانگیز بود

وقتی توی زندگی یه اتفاق برات بیفته یا موضوعی پیش بیاد که """اصلا""" انتظارش رو نداشتی یکم داستان سخت میشه.
مثلا از یه آدمی ، یه مسئله ای یا چیزی مطمئنی و یهو خلافش ثابت شه.
خب تو اونجا دیگه ممکنه پتانسیل این رو داشته باشی که تبدیل شی به یک آدم شکاک ، ضعیف ، یا کسی که توی اون موضوع نقطه ضعف داره.
دارم در مورد روی منفی قضیه صحبت میکنم.کما اینکه خلافش هم میتونه اتفاق بیفته و تو بعدش احساس قدرت و اعتماد بنفس داشته باشی و چقدر خوب!خوشبحالت!
اما میخوام بگم روی بد داستان برا من پیش اومد و من تونستم از پسش بربیام و بعد از گذشت روزهای تلخی سر پا شم و به راهم ادامه بدم و شاد شم و....
اما انگار یه بخش کوچیکی از ذهنم توی گذشته جا موند! میدونی چی میگم؟
در حالی که مسئله برام حل شد و تموم شد ، درحالی که عبور کردم اما یه گوشه ای از ذهنم باورش توی گذشته مونده.هرچی میشینم باهاش صحبت میکنم که لیموجان حقیقت اینه! اونه! فلانه بیساره ، در لحظه قانع میشه و خوب میشه اما ممکنه یک ساعت بعد دوباره حرف خودشو بزنه.
و میدونی الان مشکلم چیه دقیقا؟ اینکه دارم از اینکه هربار مجبورم دست ذهنم رو بگیرم ببرم یه گوشه واسش توضیح بدم تا به خودش بیاد کلافه میشم دیگه.چرا باور نمیکنه و تموم نمیکنه؟
دوست دارم حقایقی که براش تعریف میکنم بشن دیفالتش.نه هی هربار من مجبور شم تنظیم کنم که :| 
تصور کن هربار گوشیت رو خاموش میکنی و روشن میکنی مجبور باشی ساعتش رو تنظیم کنی.خسته کننده نمیشه؟
شما چی؟تجربه ش کردین؟چطور از پسش براومدین؟

من به اینکه گذر زمان دوای خیلی از درداس خیلی اعتقاد دارم

و اینکه در این مورد فکر کنم معاشرت با آدمای بهتر که بهت ثابت کنن اونطور که فکر میکنی نیست هم ممکنه موثر باشه. مغزت یه چیزیو تجربه کرده نمیشه مثل بچه کوچولو ها بکشونیش کنار با شکلات و حرف راضیش کنی :(

معاشرت با ادمهای بهتر اونقدر برام جوابگو نبود.من میخواستم اون تجربه خاص خودم سالم باشه.بعد که فهمیدم توهم زدم نتونستم درستش کنم :/

من نداشتم چنین حسی ولی چون یکی از دوستام اینطوریه و خیلی باهاش حرف زدم کاملا تورو هم درک کردم و سختیی که این بابت دارع:/ 

دقیقا ذره ب ذره حرفاتو درک کردم!!!!!!! 

وخب میدونی میدونم که خیلی سختم هست ! حتی زمان هم ممکنه باعث شه عادت کنی اما اون گوشه ذهنت همیشه اون مسئله ناراحت کننده وجود داره :/ و لاقل برا اون حل نشده سالهاس... ینی مث حرفی که تو زدی، اون گذشته ی گوشه از ذهن و قلبو تصرف کرده و کاریشم نمیشه کرد ! شاید فقط باید پذیرفتش و باهاش کنار اومد نباید در جنگ باشی که از بین ببریش یا تغییرش بدی فقط باید بپذیری ب عنوان بخشی از زندگیت...! (گفتنش اسونه اما امیدوارم بشه عملیش کرد )

من همیشه از این بابت ناراحتم که نمیتونم تو این موضوع بهش کمک کنم و خیلی عاجزم:( 

وحالا از اینکه درک کردم تو چی میگی هم ناراحت شدم ...

 

مرسی که درک کردی هاناجان

عزیزم ناراحت نشو.:) :*
اول از همه اره باید بپذیریم که این اتفاق بدی بود ک با اینکه نمیخواستیم اما افتاد... بعدش ب فکر درمان باشیم
من تجربه دارم خودم ک 9 مااااه فقط توی مرحله پذیرشش مونده بودم 

آخ آخ!

من که از بس برای خودِ درونیم حرفایی زدم و تو لحظه قانع شده و در واقع گوشش بدهکار نیست زبونم مو درآورده ، اولش میگه باشه ها ولی بعد همون اخلاقا و باورها رو دنبال میکنه !

یه لحظه خنده ام گرفت انگار بچه امه 😂

منم ار خودمون خنده ام گرفت :*)))

متاسفم :(

درست میشه :)

خوبه ... کم کم درست میشه 

 

فقط سعی کنید بهش سرعت بدید !

حتما

مرسی از نظرتون

مشکل ذهن ما اینه که اصلا حرف منطقی نمیفهمه :)) درک میکنم

:)))) چشممون روشن که

پیش روی ها  و ادامه دادنها خودشون شفا و معجزه هستن.. 

آفرین لیمو... 

میدونی اتفاقا یه پستی درباره ی حل نشده هامون نوشته بودم و این روزها نگاهم به حل نشده ها نو و تازه شده.. 

اینجوری که خب حل نشه، خب درست نشه، خب اون بمونه اون گوشه.. من زندگیمو میکنم با حل نشده ها و هر وقت اومدن بی انکار و مقاومت نگاهشون میکنم و باهاشون حتی خوش میگذرونم.. 

حالا خیلی مفصله.. اما برای من کار کرده.. عاشق این نگاه نو شدم.. حتی دیگه واسه درونم توضیحی نمیدم؛ فقط میرم جلو.. نباید که همه چیز حل بشه.. بعضی چیزها یعنی خیلی چیزها حل نشده و مبهم و مرموز خواهند مون  و این خاصیت ما و زندگیه.. 

این کامنت خیلیییی ب دردم خورد.خیلی
اسکرین شات گرفتم
مرسی زیااااد که برام نوشتی عزیزم *_* حال دلت خوب

سلام و درود لیمو خانوم عزیز

 

بله تجربه اش کردم و تنها توصیه ای ک میتونم بهت بکنم اینه ک مثل یک مادر مهربون و فهمیده هربار دستش رو بگیر و ببر یک گوشه و باز براش توضیح بده :) و خسته نشو و مهمترین فاکتور (زمان) رو هم درنظر داشته باش 

زخم برای التیام نیاز ب زمان داره (ب ذهنت یا بهتره بگم ب دلت باید کمی بیشتر فرصت بدی)

سلامتی و شادی و آرامش برات آرزومندم

سلام عزیزم
چقدر خوب :) یه موج مهربونی توی این رفتار و کامنت بود ک بهم منتقل شد.مرسی ازت :) 
چه ارزوهای خوبی...ممنوووونم جانان مهربون.حال دلت خوب

به تمااامه درک میکنم 

یه باور هایی تو ذهنم ساختم یه روز خلافش ثابت شد کلییی دعا کردم من اشتباه میکنم ولی هرچی جلوتر شد چشام بیشتر باز شد دیدم واقعیت بود و ناابود شد ذهنم روحم . واقعیت اینه هرچی منطقی برا مغزت میگیش میگه اوکی و نمیفهمه باز کار خودشو میکنه و الان شاید بتونم بگم حداقل ۹-۱۰ ماهه وضع همینه و گاها هر روز شاید روزی چتدبار میاد و حالمو بد میکنه وضع پیچیده ایه و نمیدونم تا کی قراره اینجور باشه 

امیدوارم چه برا من و شما که برا همه زودتر اینا درست بشه هرچند فکر کنم همیشه عین یه زخم طور باشتش فقط باید یاد بگیریم یاداوری نشه 

باید انقدر سرگرم و پرمشغله شیم که وقت فکر کردن بهذشته باقی نمونه
انقدر درگیر خوبی ها و ادم خوبهلی قصه شیم که وقت فکر کردن و دیدن ادم بدها نباشه
گاهی بهتره توجه نکنیم بهش و راهمونو بریم

👌👌👌

اوهوم ولی نمیشه واقعا یه ریزه که داره یادت میره پا میشه باز میزنه رو شونت میگه من همینجاما 🤦🏻‍♂️

من از روزی که پست رو نوشتم خیلی بهترم.تلاشم گویا داره نتیجه میده اما منتظر نتیجه قطعی نیستم
باید دید چی پیش میاد
شما هم ناامید نشید و به تلاش ادامه بدید:)

اوهوم پس شکر ☺ امیدوارم همهرچی خوب پیش بره 

مشکل اینه که نمیشه تمومش کرد و خودمم تو این رد شدنه دست دارم امیدوارم یجوری یجایی درست بشه ولی شاید تا ابد زخمشو دارم 

 

همه ی زخم ها خوب میشن
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan