با پدر وارد دانشگاه شدیم و به نگهبان گفتیم ورودی جدیدم.گفت تاکسی میخواید یا اتوبوس؟دوره نمی رسید به دانشکده ی ثبت نام.
رفتیم با ماشین بیایم از پشت دانشگاه رد شدیم با خودم گفتم چه خشک و بیابونه! بیا برگردیم :))
ولی وقتی از در وارد شدیم مواجه شدم با یه جای فوق دوست داشتنی و دلبر که تمام لحظات رانندگی با چشمای باااز همه جا رو دید میزدم! عین ندید بدیدها:)) ذوق داشتم اخه
رسیدیم به محل ثبت نام و خوش امد گویی و تشریفاتش
اما خب دیر رسیده بودیم! سخنرانی اصلیه تموم شده بود
تنها فرستادنمون بالا واسه مراحل ثبت نام و اونجام کارها انجام شد
رفتیم خوابگاه.و از اون جایی که من با پدر و برادر گرام رفته بودم مجبور بودم تنها برم ببینم چخبره
کلید گرفتم و رفتم اتاق رو پیدا کردم
در رو باز کردم هیییچ کس نبود! تخت ها هم خالی بودن.تخت های یک طبقه! به تعداد تخت ها هم کمد بزرگ داشتیم :) میگم بزرگ چون انتظار یه فایل خیلی کوچیک و داغون رو داشتم. تخت ها هم که عالی.فقط کوتاست! پاهام گاهی میخوره به میله های پایینی که قابل تحمله
از اونجایی که اولین نفر بودم بهترین تخت و کمد رو انتخاب کردم :))
رفتم وسایل رو بیارم.حال جسمی بدی داشتم ، ساک و چمدون و اینام که سنگییین! انگار که حامل سنگن!
اتاقم طبقه دوم بود.اما چه بلایی سرم اومد؟! سه بار اشتباهی با اون بارهای سنگین رفتم طبقه سوم و دیدم اشتباه اومدم! برگشتم پایین
وسایل رو به هر سختی و بدبختی بود آوردم و رفتم که بریم واسه کارهای سلف و نهار بخوریم.
دو بار رمزم رو عوض کردن و همچنان وارد سایت نمیشد.رفتیم رستوران.بابا اینا داشتن نهار میخوردن گفتم من برم یه چک کنم شاید درست شده باشه کارتم
همینطوری که سرم توی گوشی و مدارکم بود و راه میرفتم یهو به خودم اومدم دیدم وسط سلف آقایونم!! خیلی ضایع بود :))) نمیدونستم چطوری برگردم.این بود اولین سوتی دانشجوییمان :d
وقتی برگشتیم سمت خوابگاه میخواستم از پدرجان و برادر جان خداحافظی کنم چشمای بابام خیلی قرمز شد :( گریه ام گرفته بود و صدام میلرزید ولی خودم رو کنترل کردم.اونا که رفتن با خودم گفتم الان میریم خوابگاه کسی هم نیست تا خود صبح زار میزنیم :))) وارد راهرو که شدم دیدم کلی کفش جلوی در اتاقمه!
بله! دوتا هم اتاقی با مادرهاشون اونجا بودن
بغضمو فراموش کردم و خیلی شاد گفتم سلام! و تا الان دیگه خبری از ناراحتی نیست
دیدن اینکه مادرهاشون داشتن وسایلشون رو میچیدن واسشون و کمد و تخت رو مرتب میکردن واسم جالب نبود.نه این که بگم مامان خودم کجاستا!!! خنده دار بود! بابا دیگه دانشجویی ! بزرگ شدی !! نشستی به مامانت نگاه میکنی که وسایلت رو بچینه و دستور هم بدی؟! شرم آوره.
منم کل وسایلم رو نیم ساعته مرتب کردم و گذاشتم توی کمد و تختم هم اماده شد.و چی شد؟! دوتا هم اتاقی رفتن! گفتن فردا برمیگردن
و من ماندم و اتاق و خودم! تا عصر پی ام ها و زنگ ها رو جواب دادم!بعد با خودم گفتم برم یه دوری بزنم محیط اطراف رو کشف کنم.و البته میترسیدم گم شم :))) خیلی بزرگه.خیلی قشنگه :) دوستش دارم اینجا رو.
از هر سمت خوابگاه 200_300 متر دور شدم و البته دانشکده ی دلبرم هم پیدا کردم.میخواستم سوار ماشینهای دانشگاه شم و دورتر برم اما پشیمون شدم.گفتم فردا میام
البته اینکه چندتا سگ هم اون اطراف دیدم بی تاثیر نبود در بازگشتم!!
راستییی!! ظهر که من در حال بردن وسایل به اتاقم بودم یه بار برگشتم دیدم یه گربه ی کوچولوی ناز بغل بابامه! میگه بیا لیمو اینجا هم فندق دارن:)) نازش کردم و بهش غذا دادیم.بابام میخواست برداره ببردش واسه دوست فندق :)))) عصر که برگشتم دیدم گربهه نزدیک نگهبانیه و دخترها هی میخوان از خودشون دورش کنن ، رفتم پیشش و اومد بغلم :)) یه ربع باهاش بازی کردم و تهش پشت سرم میومد. به خوشگلی فندق خودم نبود. :d اما سرگرمی خوبیه
عاشق دسته کلیدمه :)) یه خرس بنفش خوشگله که می گیرم دستم و قدم میزنم :))
وقتی داشتم برمیگشتم خوابگاه با یکی اشنا شدم.29 ساله از مشهد.خیلی خوب بودش :) واسش تعجب اور بود چرا انقدر زود بهم اعتماد کرده! دعوتم کرد اتاقش و از اونجایی که تنها بودم قبول کردم و رفتم. تا 11.5 شب صحبت کردیم :)) بعدش برگشتم اتاقم. و 2.5 خوابیدم!
صبح هم اتاقی خوزستانی برگشت و فهمیدم که تغییر رشته داده و داره میره همون شهر خودش.
خب یکم ناراحت شدم.چون از توابع خودمون بود بیشتر بهم میخوردیم!
عصر پنج شنبه هم با همین رفتیم یکم اطراف رو گشتیم و برگشتیم.خیلی زود! اخه میخواست دربی ببینه
شبش هم رفتیم خود خوابگاه ها رو گشتیم و وسایل ورزشی یافتیم ، سوپرمارکت خیلی خوبی هم پشت ساختمون خوابگاهم هست که میشه با هر مدل لباسی بری خرید
امروز اون یکی هم اتاقیه اومده.خیلی وسواسه انگار. تمیز و پاکیزه بودن با وسواس متفاوته! و مدلم به مدلش نخورده حداقل تا الان.
ظاهرا یکی دیگه هم قراره بیاد.گفتن هم رشته ای خودمه! و شت !!! هم رشته ای نمیخواستم تو اتاقم.جنوبیه ظاهرا.
تا فردا پس فردا دیگه مشخص میشه اوضاع اتاقم قراره چطوری بگذره.
اگه کسی اضاف نشه ، سه نفریم توی یه اتاق پنج نفره :)) و این عالیه
تا هم اتاقیم نرفته عصر بریم یکم دیگه به کشفیاتمون ادامه بدیم
از اینا که بگذریم ، کلا انقدر حس راحتی دارم اینجا و داره خوش میگذره که خیلی راضی ام.خیلی راضی از انتخابم
برنامه کلاس ها هم که حرف نداره :))) فقط دوشنبه ها از هشت صبح تا ظهر کلاس دارم و بقیه روزها کلاس هام ده به بعده *.*
بی صبرانه منتظر شروع درس هام :)
ذوق دارم و هر چی جلوتر میرم ایده هام بیشتر میشن
زندگی رو مسیرهای زیادی میبینم که میشه توشون درخشید
تغییراتم رو حس میکنم و خیلی شیرینه!
امیدوارم تا تهش همینطوری خوب پیش بره
خدایا مرسی :)