!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

دوازدهم!

خیلی چیزها واسه نوشتن دارم.خیلی

اما حدود 40 تا کامنت دیگه مونده که تایید کنم و جواب بدم خصوصی هاشونو و خیلی خیلی سرم شلوغه.حتی دلم نمیاد کامنتهای این پست رو هم ببندم تا زمانی که اونا رو تایید کنم بس شما خوب و مهربونید.ببخشید که دیر جواب داده میشه.

واسه همین فقط همین رو گوشزد کنم صرف ادامه ی پست قبلی که



به شدت یاد 12 مهرماه سال 1397 بخیر :)


و اینکه امروز بعد از یک هفته که اومدم اینجا یادم اومده کجام و دلم واسه خونه تنگ شده.از وقتی اومدم هیچ حس بدی نداشتم.دلتنگیم هم خیلی قابل لمس نبود یا شاید هم درکش نکرده بودم

اما عصر یک لحظه بدجوری دلم گرفت و هوای خونه و خانواده داشت و رفتم اتاق الف و گریه کردم

الان بهترم

فردا باز کلاس ها شروع میشه و سرم شلوغتر میشه و یادم میره! اما فقط یادم میره.مسئله باقی می مونه

نگهبانی :/

امروز با خاله و دخترخاله هم اتاقیم بهی و البته میم رفته بودیم مراکز خرید شهر رو دور بزنیم.البته مسیرمون فقط یه خیابون بود اما به لطف ترافیک و شلوغی هرجا رو تونستیم دید زدیم.
هدفمون هم خرید روپوش بود
وقتی برگشتیم دقیییقا 13 دقیقه از هشت گذشته بود.
ورودی شلوغ بود ما هم با ماشین بودیم بی توجه به نگهبانها رد شدیم.دیدیم داره دنبال ماشین میدوه میاد!! رسید بهمون گفت کی هستید و وقتی گفتیم دانشجوییم گفت بیاید دنبالم ، تاخیر داشتید
روبروی اتاق نگهبانی بودیم.منم اخمام به شدت در هم و چهره جدی
یهو مرده گفت چرا ماتم گرفتید؟! گفتم اخه تنها که نرفته بودیم،با خانواده بودیم.بعد هم فقط ده دقیقه دیر رسیدیم چرا باید ثبت شه
هیچی دیگه گفت به خانوادتون که همراهتونه بگید بیاد و وقتی دید راستشو گفتیم گذاشت بریم :/ بدون ثبت اسم و ... :/
و درست همون لحظه که ما باید جواب پس میدادیم چرا ده دقیقه دیر رسیدیم پسرهای خوابگاه تازه داشتن میرفتن بیرون

+کامنتها رو به زودی پاسخ میدم:)

همچنان دانشگاه

واسم سواله ترم یکی ها چطوری به این زودی دو نفره شدن مثلا ! روز اول کلاس اول دو نفر دست تو دست وارد شدن! کنار همدیگه هم میشینن دوستامون :)) کی وقت کردید آشنا شید؟!
خود دانشگاه هم که کلا بماند.فضا بزرگ و آزاد و ملت هم خوشحال :))
من تا الان هیچ کدوم از اون سخت گیری ها و قانون هایی که قبل از دانشجو شدنم از دانشگاه شنیده بودم رو ندیدم.هیچ کدوم ها !
چرا انقد سیاهنمایی میکنن ملت؟
برنامه کلاس ها عوض شد و حالا دیگه صبح ها هم کلاس دارم :( حیف شد. به قول دکتر قاف ترم خیلی سنگینیه از همین اول :|
از کلاس و هم کلاسی ها بخوام بگم نمیتونم
چون تا الان فقط دوتا کلاس رفتیم ، بدون هیچ معارفه و تدریسی
ولی بچه های خیلی درس خون و پیگیری به نظر میان.یکیشون هم که کلا تو فاز رنکینگه :))  هر استادی میاد همین سوال رو میپرسه.سوژه شده و با وجود تمام خنده های بچه ها بازم بیخیال نمیشه
دلم واسه اون سه چهار نفری هم که وارد کلاس میشن و سلام میکنن و کسی جواب نمیده میسوزه! صدای منم به گوششون نمیرسه.
دیدن این که اکثر هم کلاسی هام هم ساکن تهرانن واسم یک لحظه حس جالبی نداشت و درک نکردم چرا. میان و میرن. منم فقط میام! 
هنوز کتابخونه مرکزی دانشگاه رو پیدا نکردم(در واقع نرفتم). و دارم به این فکر میکنم چرا با اینکه تو ذهنم بود ماشین حساب مهندسیم رو بیارم باز یادم رفت که حالا لنگم و نمیدونم بگم واسم پست کنن یا بخرم
یا اینکه کتابی که امروز استاد معرفی کرد و گفت سر کلاس داشته باشید رو با توجه به اینکه فقط به اطلاعات مسائل نیاز داریم رو بخرم یا با نسخه pdf ش زندگی کنم

اندر احوالات روزهای اول

با پدر وارد دانشگاه شدیم و به نگهبان گفتیم ورودی جدیدم.گفت تاکسی میخواید یا اتوبوس؟دوره نمی رسید به دانشکده ی ثبت نام.
رفتیم با ماشین بیایم از پشت دانشگاه رد شدیم با خودم گفتم چه خشک و بیابونه! بیا برگردیم :))
ولی وقتی از در وارد شدیم مواجه شدم با یه جای فوق دوست داشتنی و دلبر که تمام لحظات رانندگی با چشمای باااز همه جا رو دید میزدم! عین ندید بدیدها:)) ذوق داشتم اخه
رسیدیم به محل ثبت نام و خوش امد گویی و تشریفاتش
اما خب دیر رسیده بودیم! سخنرانی اصلیه تموم شده بود
تنها فرستادنمون بالا واسه مراحل ثبت نام و اونجام کارها انجام شد
رفتیم خوابگاه.و از اون جایی که من با پدر و برادر گرام رفته بودم مجبور بودم تنها برم ببینم چخبره
کلید گرفتم و رفتم اتاق رو پیدا کردم
در رو باز کردم هیییچ کس نبود! تخت ها هم خالی بودن.تخت های یک طبقه! به تعداد تخت ها هم کمد بزرگ داشتیم :) میگم بزرگ چون انتظار یه فایل خیلی کوچیک و داغون رو داشتم. تخت ها هم که عالی.فقط کوتاست! پاهام گاهی میخوره به میله های پایینی که قابل تحمله
از اونجایی که اولین نفر بودم بهترین تخت و کمد رو انتخاب کردم :))
رفتم وسایل رو بیارم.حال جسمی بدی داشتم ، ساک و چمدون و اینام که سنگییین! انگار که حامل سنگن!
اتاقم طبقه دوم بود.اما چه بلایی سرم اومد؟! سه بار اشتباهی با اون بارهای سنگین رفتم طبقه سوم و دیدم اشتباه اومدم! برگشتم پایین
وسایل رو به هر سختی و بدبختی بود آوردم و رفتم که بریم واسه کارهای سلف و نهار بخوریم.
دو بار رمزم رو عوض کردن و همچنان وارد سایت نمیشد.رفتیم رستوران.بابا اینا داشتن نهار میخوردن گفتم من برم یه چک کنم شاید درست شده باشه کارتم
همینطوری که سرم توی گوشی و مدارکم بود و راه میرفتم یهو به خودم اومدم دیدم وسط سلف آقایونم!! خیلی ضایع بود :))) نمیدونستم چطوری برگردم.این بود اولین سوتی دانشجوییمان :d
وقتی برگشتیم سمت خوابگاه میخواستم از پدرجان و برادر جان خداحافظی کنم چشمای بابام خیلی قرمز شد :( گریه ام گرفته بود و صدام میلرزید ولی خودم رو کنترل کردم.اونا که رفتن با خودم گفتم الان میریم خوابگاه کسی هم نیست تا خود صبح زار میزنیم :))) وارد راهرو که شدم دیدم کلی کفش جلوی در اتاقمه!
بله! دوتا هم اتاقی با مادرهاشون اونجا بودن
بغضمو فراموش کردم و خیلی شاد گفتم سلام! و تا الان دیگه خبری از ناراحتی نیست
دیدن اینکه مادرهاشون داشتن وسایلشون رو میچیدن واسشون و کمد و تخت رو مرتب میکردن واسم جالب نبود.نه این که بگم مامان خودم کجاستا!!! خنده دار بود! بابا دیگه دانشجویی ! بزرگ شدی !! نشستی به مامانت نگاه میکنی که وسایلت رو بچینه و دستور هم بدی؟! شرم آوره.
منم کل وسایلم رو نیم ساعته مرتب کردم و گذاشتم توی کمد و تختم هم اماده شد.و چی شد؟! دوتا هم اتاقی رفتن! گفتن فردا برمیگردن
و من ماندم و اتاق و خودم! تا عصر پی ام ها و زنگ ها رو جواب دادم!بعد با خودم گفتم برم یه دوری بزنم محیط اطراف رو کشف کنم.و البته میترسیدم گم شم :))) خیلی بزرگه.خیلی قشنگه :) دوستش دارم اینجا رو.
از هر سمت خوابگاه 200_300 متر دور شدم و البته دانشکده ی دلبرم هم پیدا کردم.میخواستم سوار ماشینهای دانشگاه شم و دورتر برم اما پشیمون شدم.گفتم فردا میام
البته اینکه چندتا سگ هم اون اطراف دیدم بی تاثیر نبود در بازگشتم!!
راستییی!! ظهر که من در حال بردن وسایل به اتاقم بودم یه بار برگشتم دیدم یه گربه ی کوچولوی ناز بغل بابامه! میگه بیا لیمو اینجا هم فندق دارن:)) نازش کردم و بهش غذا دادیم.بابام میخواست برداره ببردش واسه دوست فندق :)))) عصر که برگشتم دیدم گربهه نزدیک نگهبانیه و دخترها هی میخوان از خودشون دورش کنن ، رفتم پیشش و اومد بغلم :))  یه ربع باهاش بازی کردم و تهش پشت سرم میومد. به خوشگلی فندق خودم نبود. :d اما سرگرمی خوبیه
عاشق دسته کلیدمه :)) یه خرس بنفش خوشگله که می گیرم دستم و قدم میزنم :))
وقتی داشتم برمیگشتم خوابگاه با یکی اشنا شدم.29 ساله از مشهد.خیلی خوب بودش :) واسش تعجب اور بود چرا انقدر زود بهم اعتماد کرده! دعوتم کرد اتاقش و از اونجایی که تنها بودم قبول کردم و رفتم. تا 11.5 شب صحبت کردیم :)) بعدش برگشتم اتاقم. و 2.5 خوابیدم!
صبح هم اتاقی خوزستانی برگشت و فهمیدم که تغییر رشته داده و داره میره همون شهر خودش.
خب یکم ناراحت شدم.چون از توابع خودمون بود بیشتر بهم میخوردیم!
عصر پنج شنبه هم با همین رفتیم یکم اطراف رو گشتیم و برگشتیم.خیلی زود! اخه میخواست دربی ببینه
شبش هم رفتیم خود خوابگاه ها رو گشتیم و وسایل ورزشی یافتیم ، سوپرمارکت خیلی خوبی هم پشت ساختمون خوابگاهم هست که میشه با هر مدل لباسی بری خرید
امروز اون یکی هم اتاقیه اومده.خیلی وسواسه انگار. تمیز و پاکیزه بودن با وسواس متفاوته! و مدلم به مدلش نخورده حداقل تا الان.
ظاهرا یکی دیگه هم قراره بیاد.گفتن هم رشته ای خودمه! و شت !!! هم رشته ای نمیخواستم تو اتاقم.جنوبیه ظاهرا.
تا فردا پس فردا دیگه مشخص میشه اوضاع اتاقم قراره چطوری بگذره.
اگه کسی اضاف نشه ، سه نفریم توی یه اتاق پنج نفره :)) و این عالیه
تا هم اتاقیم نرفته عصر بریم یکم دیگه به کشفیاتمون ادامه بدیم
از اینا که بگذریم ، کلا انقدر حس راحتی دارم اینجا و داره خوش میگذره که خیلی راضی ام.خیلی راضی از انتخابم
برنامه کلاس ها هم که حرف نداره :))) فقط دوشنبه ها از هشت صبح تا ظهر کلاس دارم و بقیه روزها کلاس هام ده به بعده *.* 
بی صبرانه منتظر شروع درس هام :)
ذوق دارم و هر چی جلوتر میرم ایده هام بیشتر میشن
زندگی رو مسیرهای زیادی میبینم که میشه توشون درخشید
تغییراتم رو حس میکنم و خیلی شیرینه!
امیدوارم تا تهش همینطوری خوب پیش بره
خدایا مرسی :)

سلاااام :))

پست قبلی رو نخوندم خودم.ولی فکر کنم غمگین و آشفته به نظر رسید :))) که البته همونطوری بود.ولی فقط همون لحظاتی که می نوشتم.حس های زیادی واسه لمس کردن بود.طوری که وقت نشه به قبلی برگردی
کااااش کم کم اتفاقات بعدش هم نوشته بودم.حیف
اما همش تو ذهنمه که باید بیام بنویسم! یه تعهد ناخودآگاه به خونه مجازیم دارم
فقط بگم این زندگی ای که شروع شده با تمام دغدغه هاش انقدررر خوبه! انقدرر دلبره!  و انقدر راه پیش روم دارم که هیچ وقت انقدر حالم باحال نبوده توی حیطه ی درس و زندگی
امیدوارم بمونه و البته خودمم که باید نگهش دارم!
سعی میکنم تا فردا بنویسم و منتشرش کنم:)

سفرنامه ی به سوی دانشگاه!

صبح که صی صی اومد خداحافظی کنه بره مدرسه برعکس همیشه که بوسیدنها و بغل کردنهاش انقدر طول می کشید که به زور! از خودم جداش می کردم، سریع رفت
با خودم گفتم چش بود؟! تا اینکه از اپن دیدم داره اشکاشو پاک میکنه.
بغضم گرفته بود ولی سریع همون چند قطره اشکم هم پاک کردم مامان متوجه نشه
ولی لحظه خداحافظی با خودش انقدر گریه کرد که منم تو بغلش گریه ام گرفت ولی همینطور با بغض می خندیدم می گفتم گریه نکن ببین اون دوتا دارن میخندن بهمون!
سر راه میخواستم چندتا کتاب بدم به قلمبه و با اونم خداحافظی کنم.اونجا هم مراسم اشک ریزان داشتیم :))) بعد جالب این بود خودم هم همزمان میخندیدم اونو به سخره میگرفتم.گفت دم رفتن هم دست از این کارهات برنمیداری! ولی خب همه اینها نهایتا در حد چند قطره اشک بود اونم بخاطر فوران احساسات :)) وگرنه من که چیزیم نیست.(در مرحله انکار به سر می برد)

و الآن
ساعت ده صبح روز سه شنبه ست
پلیس راه یاسوج اصفهان
سیصد کیلومتر تا اصفهان (هفتصد کیلومتر تا تهران )
بابا داره نون خرمایی میخوره و داداش در حال رانندگی
من هم این عقب بین چمدونها و ساک ها و کیف ها خودم رو جا دادم
یک سمتم تا سقف پره کلا.
فکر نمی کردم وسایلم انقدر زیاد شن
منتظرم فافا جاشو با پدرجان عوض کنه و این گوشی جدیده رو بدم تنظیمات اینترنتش رو واسم درست کنه برم با مامانم چت کنم.

ساعت دو بعد از ظهره 
شهرضا هستیم.نهار خوردیم حالام داریم استراحت می کنیم!
اونجایی که ماشین رو پارک کردیم چهارتا ماشین پلاک شهر خودمون بود.یه لحظه کلا یادم رفت اصفهانیم :)
هر بلایی سر گوشیه آوردیم اینترنتش وصل نشده هنوز :/ حوصله ام سر رفت بس همش خوابیدم
و حال جسمیم اوووونقدددر بده که غیرقابل وصفه. دوباره مسکن خوردم به امید بهتر شدن.
راستی یادم رفت بگم! با فندقم خداحافظی نکردم!نتونستم در واقع.موقع رفتن هم بابام دو بار صداش کرد اما من نموندم که ببینمش!
الان مامانم داره میگه هی میره تو اتاقت دنبالت میگرده :( فندقمو می خوام :'(
صی صی هم اومده خونه آنقدر گریه کرده تا خوابیده! :(

ساعت سه ، اصفهان
چقدر قشنگتر از آخرین باری که اومدم شده
حال و هوای اصفهان امروز مثل شیرازه!

ساعت نه شب
نطنز و کاشان و قم رو رد کردیم و حالا ده کیلومتر تا تهران فاصله داریم
یه احساس دلتنگی بدی دارم که نادیده اش میگیرم
اصن نمیدونم چی بگم! بیخیال

چی و کجا؟!

پزشکی رو دوست داشتم
معلمام میخواستن من پزشک شم
دوست و اشنا هم بدشون نمیومد طبیعتا :))
اما خانواده ام هیچوقت خودشون دوست نداشتن.صرفا چون من اینو دلم میخواست و خب توی این بازار خیلی هم قابل قبول عوامه حمایتم کردن
در واقع اونا میخواستن دخترشون معلم شه
من حدس میزدم خواننده های همیشگی و قدیمی وبم متوجه شن که الان چی و کجا قبول شدم!
بارها توی وبم گفته بودم من عشق ژنتیک و تحقیقاتم , توی کامنتها بیشتر. و توی گروه های تلگرامی که گاهی با بچه های وب داشتیم بییشتر!
توی پست اعلام نتایج هم نوشته بودم که با دیدن رتبه ی تجربیم گفتم خدایا تهرانو ازم نگیر! ولی بعد ازش دست کشیدم چون فکر میکردم نمیشه
وقتی نتایج اومد , زمان برد تا خانواده ام رو راضی کنم که من با علاقه ی دومم که حتی ذوقم الان و توی این شرایط حاکم جامعه واسش بیشتر از اولی هم هست میتونم موفق شم.
اما نهایتا مثل همیشه حمایتشون بهم رسید و من رو زیر بال و پرشون گرفتن که برو ما تا تهش هستیم و بهت افتخار میکنیم که انقدر شجاعی برای جنگیدن واسه رویاهات
خب من رفتم رشته ای رو انتخاب کردم که ربطی به درمان نداره اما پایه ی هرچی درمانه هست! برام هم مهم نبود که بقیه چی میگن و چی دوست دارن! چون انگار یه سریا میخوان علاقه خودشونو به تو تحمیل کنن
بگذریم
کامنتهای خصوصی و عمومی زیادی داشتم که چرا نمیگی چی و کجا قبول شدی ! حالا دلیلش هرچی که هست , به قول خودتون صرفا کنجکاویه , فضولیه , نگرانیه , هر چی هست مشکلی نیست.
اول از همه یه تشکر بززززررررگ از تمام کمکهایی که توی دوران کنکوری بودنم بهم کردید , اسم نمیبرم که از قلم بیفتید , و تشکر بعدی بخاطر الطافتون توی پست قبل

چون وبلاگ نویس مجازی ام و دلم میخواد به نوشتنم ادامه بدم واضح نمیگم که توی دنیای واقعی پیدا شم! مایلم دنیای مجازیم همینطوری ناشناس ادامه داشته باشه.
و حالا با عشق 
من دانشجوی یکی از رشته های علوم پایه در یکی از دانشگاه های تهران

به پایان آمد این دفتر , حکایت همچنان باقی ست!

پریشب خیلی خیلی استرس داشتم.
تلاشهام واسه خوابیدن جواب نمی داد و تا خود صبح بیدار بودم و تو ذهنم داستان میساختم
احتمالاتی که در نظر گرفته بودم اینطوری بود که یا انتخاب سومم قبول میشم و عااالیه و از خوشحالی می میرم رسما! میرم لذت زندگی و درس رو می برم و میام اینجا می نویسم (this is exactly what i want)
یا انتخاب سومم نیست و بعدیاست که خب اونوقت از دیدن نتیجه ام خوشحال میشدم که قبول شدم , اما ذوق زده نه و باید میگشتم دنبال یه دلخوشی دیگه
چون من فقط با سومی حالم خوب بود
حالا شاید بگی پس انتخاب اول و دوم چی؟!
من روز اعلام نتایج قید اون دوتای اولی رو زده بودم.نمیشد آخه!
اولش ترسیدم که نکنه قبول نشم اما یه مدت که گذشت خودم رو قانع کردم که لیمو! واسه اولی و دومی پات رو از گلیمت درازتر کردی جانم! بیخیال! واسه همین حتی احتمالش رو هم ندادم و سعی کردم منطقی فکر کنم.

و باید بگم با دیدن نتیجه ام شوکه شدم چون هیچ پیش زمینه ی فکری واسش نداشتم. اخه یکی از همون دوتا شد! :)
هم می خندیدم هم گریه می کردم و این یکی از زیباترین لحظات زندگیم بود.یکی از اون تناقض های قشنگی که هیچ وقت این مدلش رو تجربه نکرده بودم.
و این قبولی غیرمنتظره ام حالا نشونه و محرکیه واسه پله ی بعدی و آماده ام که با تمام وجود واسش تلاش کنم
الان بی نهایت خوشحالم.
هیجان زده ام.
کنجکاوم واسه اتفاقات پیش رو.
نه دانش آموز دوازده سال گذشته ام , نه پشت کنکوری پارسال و نه معلم تابستون!
قراره برم دانشجو شم.
قراره برم کیلومترها دورتر از خونه.
هم می ترسم هم بی صبرانه منتظرشم.

آخرین کلاس

از اولین ها که فاکتور بگیریم میرسیم به آخرین ها !
آخرین نگاه , آخرین سلام , آخرین کلاس و آخرین امتحان !
امروز بچه ها فاینال داشتن و آخرین جلسه ای بود که معلم بودم!
شاید بشه گفت "فعلا"
همه بچه ها راضی و نمره ها عالی عالی عالی 
هی میگفتن یعنی ترم پاییز دیگه نیستین؟نمیشه باز هم بیاید؟
و منم که سر در گم و نمیدونم اصلا قراره کجا باشم
قبل از اینکه برم از بچه های خودم امتحان بگیرم رفتم سر کلاس استادم و تقریبا خصوصی بود.سه نفر بودن.یکیشون میخواست راجع به سیگار و سیگاری ها صحبت کنه!
نظر اون دو نفر دیگه هم پرسیدم و فهمیدم پدر هر سه شون سیگارین!
سخت میشد من نظر بدم دیگه! بهشون راهکار دادم چطوری به پدرهاشون غیرمستقیم کمک کنن و خاطره بچگی خودم که دوست پدرم سیگار کشید و از خونه انداختمش بیرون هم واسشون تعریف کردم!
باحال بودن اون سه تا.یکیشون انقدر با شور و حال صحبت میکرد و توی بحثها شرکت که منو یاد خودم انداخت
و در اخر خداحافظی با استادم و آرزوش که امیدوارم شهر خودمون باشی و ترم پاییز هم تو رو داشته باشیم.
دلم تنگ میشه واسه این نقشم

سر کلاس داشتم پست می نوشتم!

سرکلاس نشستم منتظر دانش آموزهامم که بیان
اخه قرار شده دوشنبه ها هم بیایم که زودتر تموم شه ولی من خبر نداشتم و بنابراین دانش آموزهامم بی خبرن
بگذریم
جلسه قبلی استادم دختر کوچولوش ک رو آورده بود
ک جزء معدود بچه هاییه که حالام که ۸_۹ سالشه دوستش دارم و واسم جذابه
من بچه ها رو تا زمانی که نمیتونن حرف بزنن دوست دارم!
بهش گفتم میای با من بریم سر کلاس؟! مثل اینکه اونم منو دوست داره سریع دستمو گرفت و رفتیم
اون روز خیلی حال و حوصله نداشتم با بچه ها کل کل کنم.وقتی داشتم دیکته هاشون رو بررسی میکردم با همدیگه بحث میکردن ! منم به کارم ادامه دادم و چیزی بهشون نگفتم
ک شاهد همه ی این اتفاقات بود
امروز مامانش منو دیده میگه لیموجان بچه ها اذیتت که نمیکنن؟
گفتم نه!! چطور؟
گفت ک اومده میگه لیمو خیلی مظلومه دلم واسش سوخت :)))

نیم ساعت گذشته و فقط ۶ نفرشون اومدن
من دارم پست مینویسم و همزمان به بچه ها پای تخته دیکته میگم
محمدرضا فکر میکنه سرم تو گوشیه حواسم نیست , میخواد به یکی از دخترها تقلب برسونه میگه بعد از u  بنویس آی
اون مینویسه e
میگه نههه نههه اون آی که نقطه داره نه این یکی!!
سرمو آوردم بالا نگاشون کردم همشون ترسیدن :-D من همون مظلومه ام!

+در کلاس رو باز گذاشتم که بچه ها اومدن ببینمشون.یهو به خودم اومدم دیدم مامان ک داره تماشامون میکنه! بچه هام ساااکت *.* منم با اقتدار (:d) داشتم درس میدادم
+پست قبلی بود؟اومدم خونه دیدم مامان و بابا رفتن خرید واسه منم لباس قرمز و مشکی خریدن!مامانم میگه زنگ بزنم به دوستت ببینم اینی که دعوتتون کرده کیه! گفتم رفتن به اونجا واسم اهمیتی نداشت و نمیخوام هم برم
گفت خب پس بهتر :)))
+کامنتها رو به زودی جواب میدم

آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan