!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

دپ

حالم گرفته ست :/  خیلی خیلی :|
6 روزه محبوسم بدون هیچ تنوع و تفریح و ...
تمام تلاشم رو میکنم اخر این هفته برم خونه.واقعا دیگه دلم تنگ شده واسه خانوادم و فندقم

دندون درد

برای دومین بار در عمرم دارم دندون درد رو تجربه میکنم
بار اول فقط چندساعت تحمل کردم و فوری رفتم دکتر
اما الان از دیشب همراهمه
نتونستم بخوابم.و تا 11 ظهر تو تخت بودم. 11 هم با تماس مادرم بیدار شدم 
تماسی که خودم متوجه نشدم ولی بچه ها میگن خیلی عجیب و حتی بداخلاق صحبت کردی
من اصلا یادم نمیاد گوشیم زنگ خورده باشه! زنگ زدم به مامانم توضیح دادم که جریان چی بوده و عذرخواهی کردم 
میگه تنهایی دیوونت کرده :)) اگه الان شهر خودمون بودی خوب شده بودی و این توهمات هم نمیزدی! نمیدونم چرا انتخاب کردی انقدر دور شی از اینجا 
ولی همچنان یادم نمیاد :))) چقدر وقتی خوابم بی دفاع و ناامنم :|
یک طرف صورتم سنگینه و حتی گوشم هم درد داره
دوتا مسکن قوی خوردم و فکرم پیش درسها و امتحانهامه :( 
بیا امیدوار باشیم یه درد موقتی باشه که سریع برگردم به روتینم

آخ آخ روزی که برم

واقعا از ته دلم احساس میکنم این د.و.ل.ت ما رو مسخره کرده! 
ببخشید ولی به نظرم دارن باهامون مثل یک حیوان رفتار میکنن که هروقت سرکشی کرد میندازنش توی قفس
دیگه داره بهم فشار میاد
حتی درسامم ناقص میخونم.یه سری جزوه هام توی تلگرامن و یه سری دیگشون نیاز به سرچ کردن دارن
از این طرف هم توی یه اتاق 15 متری بدون هیچ هم صحبتی گیر افتادم
این چه وضعیه واسمون ساختید
دلمون به چی خوشه که توقع داریم با اعتراض چیزی درست شه واقعا :/

آب و هوا

چهار شبانه روزه که آب و هوا اینطوریه :
شب تا صبح برف میباره.صبح تا ظهر بارون های ریز و برف ها رو ناپدید میکنه
دیروز یک ربع آفتاب داشتیم 
بقیه اش هوا تاریکه و جون میده واسه خوابیدن :))) 
صبح بیدار میشی میبینی شبه *_* مه همه جا رو گرفته
از دما هم بگم :))) این جانب با سه لایه لباس و جوراب و کلاه ، با دوتا پتو تا صبح یخ زدم

محبوس شدگانیم :(

حبس شدیم تو دانشگاه و خوابگاه و هی تهدیدمون میکنن به بیرون نرفتن :| 
یه روز هم که کل درها رو بسته بودن و غیرخوابگاهی ها رو هم حتی در خوابگاه اسکان دادیم
هر دو نفر روی یک تخت خوابیدیم !

از اون طرف هم اینترنت نداریم.
احساس میکنم اسیر شدم واقعا
نه خونه ای ، نه خانواده ای ، نه دوستی ، نه کلاسی ، هیچی!
فقط درس و خستگی های بعدش که تو تنم میمونه این چند روز و دلتنگی واسه دیدن روی اونایی که دوسشون دارم
و حتتتتتی! یک هفته کنسل شدن کلاس ها و عوض شدن تاریخ امتحانها و خراب شدن برنامم واسه خونه رفتن
نه عروسی دختر داییم میتونم برم نه عروسی پسر عموم نه تولد خواهرم! 
دوماه و اندیست که خونه نبودم 
شما چخبر؟! حوالی شما چی میگذره؟

خانه ی دوست

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نیاز

زندگی چقدر پوچ و بی هیجان میشه وقتی از چیزهایی که دوست داری محروم میشی یا نداریشون در اون لحظه
کلا انگار زندگیم یک سری تلاشهای بی پایان برای رسیدن به موفقیت هاست به اضافه ی چاشنی هایی که اضافه میشن تا شیرینش کنن
مثلا اگه کسی رو نداشته باشی که موفقیت هات رو باهاش شریک شی ، یا کسی که وقتی موفق میشی بهت افتخار کنه ، یه روزی بالاخره دست از تلاش کردن میکشی
یا اگه توی پیله ی تنهایی خودت باشی و حال کسی رو خوب نکنی بالاخره یه روز حال خودت هم به حد نرمالی میرسه و نمیفهمی دقیقا چه حسی داری
وقتی کسی جایی منتظرت نیست
وقتی کسی نگران حالت نیست 
و و و
میخوام بگم ماها همه بهمدیگه نیاز داریم و چقدر چقدر چقدر احمقانه ست وقتهایی که این نیاز رو نادیده میگیریم.
مگه میشه بدون خانواده بود یا بدون دوست یا حتی آدمهای گذرای اطرافمون

البته البته اگه انتخاب کنی تنها باشی اون داستانش کاملا جداست و حتما باز هم شیرین و جذاب خواهد بود ... هر آدمی به تنهایی برای خودش کافیه 
اما کسی که انتخاب میکنه مراوداتش محدود به خودش نشه سخت تر میتونه دوباره برگرده به تنهایی

گل بود و به سبزه نیز آراسته شد

در چنان شرایط روحی قرار گرفتم که کارت بانکیم رو از سه شنبه گم کردم و الان متوجه شدم! و تنها چیزی که ازش یادم میاد اینه که به نام خودمه :|| 
هر چی تلاش میکنم یادم بیاد رمزش چی بود ، شماره حسابم چی بود بی فایدست
شماره حسابم رو رفتم توی چتم با پسری که پارسال ازش کتاب خریدم و بعدش با همون میخواست به یه جایی برسه پیدا کردم :|
حالا شاید سوال پیش بیاد که تو کتاب خریدی چرا خودت هم شماره کارت دادی؟ چون پول بیشتری سهوا ازم گرفته بود و بعدش قرار شد برگردونه :/
فقط خداروشکر که تونستم اون پایین مایینای چتای تلگرامم پیداش کنم :|
از روی پیامکها رفتم اخرین جاهایی که خرید کرده بودم رو سر زدم ولی باز هم پیدا نشد 
الان هم دخیل بستم به کانال توییتر دانشگاه که کسی پیدا کرده باشه و برم ازش بگیرم
ولی با اینکه خیلی تلاش کردم فاجعه ی عظیم رو به خانواده ام اطلاع ندم نشد ، تهش اعتراف کردم
و حس بدی به خودم دارم که دیگه واقعا انقدر داغونی که کارتت رو گم میکنی؟ :/ 

خودت قضاوت کن

1.تصور کن توی یه مسیر مستقیم داری با سرعت مناسب میری و کاری با هیچکس نداری ، نه فخرفروشی چیزهایی که داری رو به کسی میکنی نه از کمبودهات حرف میزنی
حالت با زندگی خودت خوبه و در جریانه
یهو یک نفر که اتفاقا بهش اعتماد داری از راه میرسه ، به غلط داستانت رو برای کسی که نباید تعریف میکنه طوری که تصور شه تو در یک مسیر پر از پستی و بلندی بودی و اتفاقا خودت انتخاب کردی که اونجا باشی ... بعد وقتی میری با اون دوستت صحبت میکنی که چرا این کار رو کردی و اصلا داستان چی بود؟ میگه هر چی گفتم حق داشتم چون عصبانی بودم و تو هم من رو محاکمه نکن و به نوعی گمشو!
این اتفاق یکی از بدترین و مهلک ترین اتفاقات زندگی من بود که همین چند وقت پیش افتاد

2. حالا یه داستان دیگه بگم
من رو تصور کن که زندگی خوابگاهی دارم.با 4 تا ادم مختلف با فرهنگها و اخلاقیات مختلف زندگی میکنم. تیپ شخصیتیم به گونه ای هست که یک سری چارچوب ها و نظم هایی دارم.همون روز اول اونها رو با هر4تاشون در میون میذارم و اتفاقا چارچوبهای بقیه رو هم میپرسم که اگه کسی از چیزی خوشش نمیاد من با انجام اون کار اذیتش نکنم
توی سرمای استخوان سوز برای اینکه دوستان اذیت نشن میرم بیرون با تلفن صحبت میکنم ، وقتی میخوام کاری رو انجام بدم تک تک از بقیه اجازه میگیرم که اگه ناراحتن انجامش ندم.توی نظافت و سامان دهی اتاق همیشه جز اولین نفرهام و هیچوقت از خط قرمزهای کسی رد نمیشم
حالا چی میشه؟ دوستان برنامه ای میچینن که شبها به یک سری ویس های وقیح و بی ادبانه جهت فان و خوش گذرانی گوش بدن.من از این سرگرمیها متنفرم و ازشون خواهش میکنم که هرشب توی اون تایمی که من نیستم گوش بدن و قبول میکنن.یک شب که من حالم بده و سرم به شدت درد داره میام و میگم اگه میشه دیگه این یکی که تموم شد بعدی رو گوش ندید. جواب چی میگیرم؟ ما سه نفریم و تو اگه ناراحتی میتونی بری بیرون! 
البته که جواب میدم.میگم اینجا خوابگاست و اتاق جای استراحته.مهم نیست چند نفرین.هرکاری به جز استراحت میخواین انجام بدین که یکی دیگه رو اذیت میکنه شماها برید بیرون.یه امشب من حالم بد بود اومدم اتاق و اینه برخوردتون
 
3.فردی که توی اتاق با من از همه صمیمی تره ، روز بعدش من رو میکشه کنار و با گفتن جمله هایی از قبیل اینکه اونی که همیشه تو اتاق اذیت میشه تویی و خیلی دیگه حساسی و چرا فکر میکنی همیشه حق با توعه من رو میبره زیر رادیکال و اتتتتفاقا برچسب عصبانی رو به من میزنه!
چرا فکر میکنم حق با منه؟دوستان فحش و ناسزا جزء برخوردهای نرمال حساب میشه؟ایا من حق ندارم اعلام کنم از این چیزها خوشم نمیاد واقعا؟ اون سه تا نرمالن و من مشکل دار؟

4.دوستی رو در کنار خودمون داریم که دائما عصبانیه.وقتی امتحان داره فکر میکنه تقصیر ماست.وقتی از خواب بیدار میشه عصبانیه.وقتی زنگ میزنه به خانواده ش یک در میون قهر میکنه.وقتی ما میخندیم چنان با اخم بهمون نگاه میکنه که خندهه محو میشه
این دوستمون برای اینکه یک لحظه سهوا پای من میخوره به تختش شروع میکنه به داد و هوار! بدون اینکه قبلش اعتراض یا درخواستی کرده باشه.در برخورد اول افسار گسیختگی نشون میده

5. دوست عزیزی دارم که خیلی بهم نزدیکه و ربطی به خوابگاه نداره. اکثر مواقعی که من در چنین وضعیتهایی گیر کردم رهام کرده.طوری رفتار کرده که انگار هیچی اتفاق نیفتاده
بخصوص توی یکی از موارد که خیییلی انتظار حمایت داشتم نه تنها حمایت نکرد که گاهی اوقات فکر میکنم پشتمم خالی تر کرده(البته این داستانش جداست)

توی چندین ماه گذشته اتفاقات ریز و درشت زیادی افتاده که زندگیمو از روند معمول خارج کرده و حالم رو گرفته حتی
هرقدر فکر میکنم ، هر چند ساعت که میشینم خارج از گود و بی طرفانه به داستانهام نگاه میکنم تقصیری نداشتم.کاری نکردم.بیخودی توی یک داستان گیر افتادم
و تقریبا توی هیچ کدوم از خودم اونطور که باید دفاع نکردم
هرچی فکر میکنم نمیتونم چارچوبها و انتظاراتم رو عوض کنم.اونا اشتباه نیستن.آدمهایی که سر راهم قرار گرفتن اشتباهن.واکنشهایی که باید نشون میدادم و ندادم اشتباه بوده.سکوت کردن و راضی بودن در برابر برآورده نشدن انتظاراتم اشتباه بوده. به کم قانع شدنم اشتباه بوده
ولی هنوز نتونستم به تصمیم درست و کاملی برسم که اجراییش کنم
اصلا از روند روانی این روزهام راضی نیستم.
یا خودم رو عوض میکنم که بعیده ، یا آدمهای اطرافم رو عوض میکنم که آسون و شدنیه ، یا .... 
پوف

الان 80 درصد مطمئنم

که ترم بعد 
ترم اخرمه دیگه و قراره انتقالی بگیرم برم پیش خانواده عزیزتر از جانم ، شهرم ، دوستام و هوایی که توش نفس میکشم و حس میکنم خونه ست
۱ ۲
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan