!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

سیکل تکراری

من بخاطر اسم و فامیلیم همیشه نفر آخر دفتر کلاسی توی مدرسه و دانشگاه بودم، یه بار نشد یکی مونده به آخر باشم
حالا هم دوباره خاطرات مرور میشن
من آخرین نفری ام که توی شیراز آزمون اسپیکینگ شرکت میکنه :)) یعنی من تموم شم اگزمینر و موسسه هم چراغا رو خاموش میکنن میرن. به به
حسن ختام 
:/

گل بود و به سبز نیز آراسته شد و فلان :))))

خلاصه بگم! امروز بعد از چهار پنج بار پیام و زنگ و پیگیری متوجه شدم سه روز قبل برای همه ایمیل ارسال شده و تایم آزمون اسپیکینگشون مشخص شده الا من :))))))))
این میزان اختلال و تفاوت توی روند امتحانم برام عجیبه! هنوز علتش رو نفهمیدم.
حالا منتظرم یه تایم بهم پیشنهاد بدن ببینم باهاش موافقم یا نه. 
قول دادن اگه موافق نبودم برام عوضش کنن. امیدوارم البته
هعی هعی هعی روزگار
یادم میمونه اینا رو :)))

آیلتس یا ارشد؟!

صبح از طرف سنتر آزمون آیلتسم برام ایمیل اومد که آزمون اسپیکنگم شفاهیه، و من که منتظر آزمون حضوری و زل زدن به چشم های اگزمینر با اعتماد بنفس و اکتهای دستم که ناخوداگاه هم هست اما موثره بودم، تا ایمیل رو دیدم پنیک کردم!! ببین همینطوری اششششک هام ناخوداگاه سرازیر شده بود و با خودم میگفتم من همه پلهای پشت سرمو خراب کردم که نتیجه قطعی بگیرم، حالام دارن منو تو شرایط کنترل نشده میذارن، حتی پیام هم دادم بهشون توی سایت که چرا حین ثبت نام به من نگفتین انلاینه؟ و با یه جمله دروغ که بله ما اطلاع دادیم چت رو روم بستن. 
بعدش یادم اومد که دانش من ک همونه بابا، مدت ها هم هست دارم با پارتنر اسپیکینگم ویدیوکال میکنم و چیز جدیدی نیست برام. خلاصه که خودمو جمع کردم 

اما میدونی اون اشکها بخاطر چیز دیگه ای بود، داستان همون پل های پشت سر.
یادتونه گفتم استعداد درخشان شدم و میتونم بدون کنکور ارشد بخونم؟ خب اپلای نکردم، فقط فرم دانشگاه تهران رو فرستادم برای رشته ای که فقط یه نفر ظرفیت داشت و اونم از کارشناسی های خودشون میگرفتن قطعا. دو ماه بعد، یک ساعت مونده بود سایت دانشگاه خودم بسته بشه، الف اصرار کرد ک برو اپلای کن حالا چیزی از دست نمیدی که، منم سایت رو باز کردم دیدم باید حضورا میرفتم فرم میگرفتم!! هیچی دیگه با این که تیک درخواست رو زده بودم سایت رو بستم. 
امروز دوستم ف پیام داد که نتایج استعداد درخشان اومده، تو اپلای نکرده بودی؟ حیف بودی و فلان
رفتم چک کردم دیدم دانشگاه خودم، رشته خودم ارشد قبول شدم :))))) لنتی ها من که حتی اطلاعات شخصیم هم ننوشته بودم کامل:))
فکر کنم این کار خدا بود میخواست بهم بگه اینم پلهایی که خراب کرده بودی، درستشون کردم برات حالا دیگه گریه نکن برو امتحانتو بده.

فشار زندگی و خود زندگی

تحت فشار روانی واسه درس و کارمم، و روزشمار واسم شروع شده، دیگه چیزی نمونده تا روز موعود و بعدش به امید خدا یه خیال نسبتا راحتتری که بشه زندگی رو با ارامش بیشتری جلو برد واسم ایجاد میشه

الان هم خوبم اما یهو آشوب میشم و میترسم. 

خیلی برنامه ها دارم واسه مهر 

چون تا آخر شهریور قفلم و باید سعی کنم هرطور شده این پروژه رو تموم کنم که بعدش دیگه ازادی انتخاب داشته باشم. از حسش بخوام بگم؟ مثل دو هفته مونده به کنکوره. همونطوری!

این وسط اسباب کشی هم داریم و خونه جدید منتظرمه. هر چند خیلی واسش سخت نمیگیرم چون دیگه نهایتا دو سه ماه دیگه به طور ثابت اینجا باشم. بعدش در حال چرخش بین این خونه و اون خونه و دفتر خواهم بود. 


اون روز تو راه برگشت از باشگاه تنها بودم، تصمیم گرفتم پیاده روی کنم، ماه کامل بود. آسمون و خیابون ها رووووشن و هوا هم خوب بود. داشتم با خودم فکر میکردم که من واقعا دارم زندگی رو زندگی میکنم این روزها. منتظر نیستم فردایی بیاد که ازش لذت ببرم. با اینکه تحت فشارم ولی خوشحالم. درس میخونم، کار میکنم، کتابمو مینویسم، رابطه هامو مدیریت میکنم، مشاوره هامو میرم، باشگاه میرم و ورزش میکنم(که خیلی از روند پیشرفت جسمیم خوشحال و راضی ام:))) )، تقریبا هفته ای یک یا دو بار با هدف خوش گذرونی از خونه میرم بیرون و با الف وقت میگذرونم، کتاب میخونم، روی خودم کار میکنم، دیگه از زندگی چی میخوایم؟ همینه دیگه... مثلا منتظری بری یه شهر دیگه، یه کشور دیگه که تازه شروع کنی لذت ببری؟ نباش. زندگی همین روزاست.(من سابق منتظر بود، الان نه دیگه)

ولی اینم بگما! پروژه شهریورم به خیر و خوشی بگذره از مهر مسلما بیشتر هم بهم خوش میگذره... 

خلاصه که این روزها خیلی التماس دعا! انرژی مثبت بفرستین برام ممنون میشم؛))

این روزهای من

کتاب انگلیسی ای که منم جزء نویسنده هاشم چاپ شد :)

قرار چهارشنبه ای که پست قبل گفتم رو رفتم، و یه موضوعی باز شد که هنوز ادامه داره و قراره داشته باشه، خوشحالم، آرومم، یه حس دیگست

برای اولین بار تو عمرم یه معامله تجاری کردم:))

یه سفر با الف رفتم اصفهان و عزیزی که از کانادا اومده بود رو دیدم

دارم فهرست کتاب فارسیمو مینویسم و به این فکر میکنم که پیشگفتارش رو چی بنویسم

میرم باشگاه و بدنسازی لذتبخشه!

همچنان دارم فکر میکنم برم ترکیه یا ارمنستان؟ یا اصلا فعلا هیچ کدوم رو نرم و صبر کنم

حالام منتظر مهمونی جمعه ام

«آهنگ پس زمینه پست: فروردین، مثل من»

دختر قشنگم... بزرگ شدی!

قبل از عید رفتم تهران برای فارغ التحصیلی و یه دیوونگی کردم و تجربه جدیدی رقم زدم. در واقع اجازه دادم کودک درونم سه چهار روز شادترین دختر دنیا باشه و شد. راضی ام. نمیدونم بعدا که اینجا رو میخونم یادم میاد جریان چی بوده یا نه.

اسم این روزهام؟ زندگی در انتظار
دارم از لحظه هام لذت میبرم، بیشترین تلاشم برای زندگی در لحظه ست و خوش گذرونی با چیزهایی که دارم. مراقب ترینم برای سلامت جسمی و روانیم.

چرا انتظار؟ منتظرم دوتا کتاب چاپ بشه... کتابهایی که نمیتونم بگم مال منن اما من هم نویسندشون هستم. باورت میشه؟ رویای بچگیم داره محقق میشه، داره میشه همون که میخواستم. نویسنده کتاب میشم!
و این هیچی جز لطف خدا نیست چون در غیر این صورت اصلا ممکن نبود چنین اتفاقی بیفته اونم توی این مدت که من روی هزار تا چیز تمرکز کرده بودم.
دوتا مقاله هم دارم که منتظرم استادم پیگیری کنه و دیگه کاری از من ساخته نیست.

و شاید مهمتر و تاثیرگذارتر از قبلیها، منتظرم چهارشنبه برسه. چهارشنبه ای که نمیدونم چی میشه، مثبته یا منفی اما یه قرار مهم دارم که کل زندگیم رو تحت الشعاع قرار میده. بسیار نیاز به آگاهی دارم.

این روزها؟ کار میکنم، درس میخونم، مینویسم، تجربه میکنم... و این استقلالیه که جا داره بزرگتر بشه. تازه اولشه.

فارغ التحصیلی و بغضی که منو دوباره کشوند به وبلاگ

بیا بهت بگم چی شده...
دقیقا یازده روزه که فارغ التحصیل شدم و دیگه دانشجوی کارشناسی نیستم. 
الان عنوان پست قبلی رو دیدم، یادم نیست چی نوشته بودم ولی اینو بگم که اقدامی برای بهشتی و سایر دانشگاه ها نکردم، کنکور هم ثبت نام نکردم

توی این یازده روز یک روز بی دغدغه نداشتم، یه کار جدید گرفتم که درآمدش از قبلی کمتره ولی بازم خوبه... کارم آسون شده برام چون تجربه ام بالا رفته، به عدد حقوقم هم فکر نمیکنم چون من دوباره از صفر شروع کرده بودم... و تا الان تونستم پول دوتا از کارهایی که میخوام انجام بدم رو در بیارم. ادامه میدم، تا وقتی لازم باشه. خرجم به دلاره! درآمدم ریاله! و میخوام تا جایی که بشه از خانواده کمک نگیرم. از اواسط تابستون دیگه هیچی پول نگرفتم ازشون 

وقتی استرسم زیاد میشه، خوابم هم مثل یه تابع خطی باهاش زیاد میشه، ولی من چیزی که این روزها برنامم بهش احتیاج نداره خوابه! به دنبال همین دغدغه و استرس دو روزه که باز آلرژیم اومده سراغم و یک چشم دارم!! الان به زور پای لپتاپ نشسته بودم کار کنم ولی نمیشد، بغضم گرفت یاد وبلاگ افتادم اومدم بنویسم
مقالم دیگه داره به آخرهاش میرسه ولی هنوز کار داره، این که تموم شه و سابمیتش کنم یه بار سنگینی از روی دوشم برداشته میشه چون من مثل استاد راهنما برای هم تیمی هام بودم که هیچ شناختی هم ازشون نداشتم ولی حالا خودم با هزارتا کار و برنامه کمتر به مقاله میرسم، دوست دارم زودتر تموم شه ببندم پرونده ش رو

دارم وارد یه پروژه ای میشم که نه برام درآمد خاصی داره طبق سختی کارش نه رزومه زود بازده، ولی میخوام وارد شم، شدم در واقع! ولی وقتی نتیجه بده هم بد نتیجه میده... فعلا هیچی بیشتر از این نمینویسم تا وقتی که نتیجه بده و بعد بگم.

دکتر ف ک باهام قهر کرده بود دوباره آشتی کرد خودش و منو ادد کرد توی گروه، یه بار هم یه تماس دو ساعته باهام داشت و از شرایط میگفت. راستش من نه از کسی توقعی دارم نه منتظرم کسی دستم رو بگیره و به جایی برسونه، اما خب داشتن یکی اونور که دستش به همه جا بند باشه یکم آرامش بخشه، هر قدر هم تو فقط روی خودت حساب کنی

من انرژی جسمی میخوام، زیاد! که بتونم به همه برنامه هام برسم... دعا میکنید برام؟
و منو ببخشید که کامنتها رو خیلی وقته جواب ندادم، شرمنده دوستهای مهربونمم. به زودی جواب میدم

استعداد درخشان

خب من باز با گزارش هام اومدم
سهمیه استعداد درخشان واسه ارشد بهم رسید!
کنکور کارشناسی که بود گفتم این اخرین باریه که دارم کنکور شرکت میکنم. هنوز نظرم همونه و دیشب مهلت ثبت نام کنکور ارشد تموم شد و من ثبت نام نکردم 
البته شاید مهلتش تمدید بشه که خب برای من مهم نیست، فرقی به حالم نداره
از اون طرف سهمیه استعداد درخشان بهم رسیده که برم بدون کنکور ارشد بخونم و دائم همه میگن بدو بدو اپلای کن جا نمونی از قافله!!
من فعلا فقط برای دانشگاه تهران اپلای کردم صرفا. اونم همه میگن هیچکس قبول نمیشه الکی اپلای کردی :))) بهشتی رو هم راستش بدم نمیومد اپلای کنم ولی هیئت علمی جالبی نداشت که من دوست داشته باشم، فعلا مونده همینطوری

هیچی خلاصه فعلا از یه سری از دوستان و خانواده اصرار که برای چندتا دانشگاه اپلای کن و از من انکار که دیگه نمیخوام اینجا درس بخونم. مدرکشون واسه خودشون، ارشدشون هم :))))

انقدر فکرم مشغول مقاله و کار و درس و... ست که کلی حرف برای زدن داشتم ولی همش از ذهنم پرید
حالا بعدا میام ادامه ش رو مینویسم

من جدیدم رو عاشقم

یه نفر سایتیشنش به ۲ رسید :)) (داره سریع تر از چیزی که فکر میکردم پیش میره)

پارسال این موقع هییییییچ تصوری از وضعیت الانم نداشتم، چندماه گذشت و همه چیز عوض شد، حتی بعد از اون مدت هم هیچ تصوری از الانم نداشتم. فکر میکردم این موقع که برسه دارم آماده میشم برای زندگی جدید توی یه کشور جدید و سوپرخوشحالم!!، درسته زندگیم خیلی عوض شد ولی زمان بندیش هم تغییر کرد. من الان توی همون مکانم، همون موقعیتم ولی یه آدم دیگه ام. حالم و احساس رضایتم رو هیچ شخص و موقعیتی تعریف نمیکنه و منتظر نیستم با تغییر موقعیت خوشبختی رو پیدا کنم. یه طوری کوبیدم از اول ساختم و راستش رو به سمت مثبتی بوده (این نکته خوبشه) که اگه یه مدت کسی باهام در ارتباط نبوده الان باید از اول بشناسه منو. این رشد و گذار برام قشنگه. وقت زیادی روی خودآگاهی و کار کردن روی خودم گذاشتم، وقتی که اگه نذاشته بودم الان دوتا مقاله بیشتر داشتم و در حال آماده شدن برای مهاجرت بودم. ولی من اینها رو بوسیدم گذاشتم کنار که خودم رو پیدا کنم و با اینکه گاهی حس میکنم از سطح علمی مورد انتظارم عقب موندم (با همون دو سه ماه سکون) ولی ارزشش رو داشت. یه من جدید برام ساخت که خیلی بیشتر از قبل دوستش دارم.
هنوز درگیر خودمم ولی ادامه زندگیم هم از سر گرفتم... 
به امید روزهای بهتر


شما خوبین؟اگه لطف میکنید و اینجا رو میخونید دوست دارم حالتون و اوضاعتون رو هم بدونم، از هر طریقی که مایلید، خصوصی، عمومی، ایمیل، تلگرام و اینستاگرام  :)))
دلم تنگ شده برای فعالیتهای پررنگ وبلاگی و دوستهام

ناخودآگاهم میگه بپا عقب نمونی!

خبر اول؛ دیشب مقاله ام سایت خورد :)) توسط دوستهای خارجی عزیزمون. ولی هنوز فرصت نکردم مقاله شون رو بخونم ببینم چی بوده.
سه تا مقاله هم از استادم و دوستام در دست چاپه که اونام از مقاله ام استفاده کردن. همین دیگه خوشحالی مقطعی بود که اومد و رفت.

یه جوری سرعت رشد و پیشرفت تو دنیای این روزها زیاد شده که کافیه چندماه نباشی، بعد که برمیگردی انگار یه دنیای دیگه ست که واردش شدی...
دوست ندارم خودم رو با کسی یا چیزی به جز گذشته ام مقایسه کنم، تنها چیزی که برام مهمه اینه که امروزم بهتر از دیروزم باشه و شب که میخوام بخوابم یه چیزی بهم اضافه شده باشه.
ولی مسئله ام اینجاست که افتادم تو دام خود ایده آل گرام و گاهی اذیتم میکنه. دائم در مقایسه ی چیزی که میتونست باشه و چیزی که هست. نه که قدردان تلاشهام و موفقیتهام نباشم، اتفاقا توی بازه چندماهه کار چند سالو کردم و جلو افتادم ولی یه چیزی تو وجودم میگه اگه دو سه سال قبل شروع کرده بودی الان خفن ترین بودی :)) 
و این باعث میشه هرروز تشنه تر شم برای بالا رفتن. 
ولی کار مفیدی که کردم اینه که حریص نیستم دیگه، فقط تشنه ام. حواسم به خودم و روح و روانم هست که مچاله ش نکنم تو این دویدنها.
داشتم فکر میکردم کارم آسونه، تایمش کمه و میتونم بگردم دنبال یه شغل دوم. ولی دیدم فعلا میتونم به جای اینکار برم یه مقاله دیگه رو شروع کنم به نوشتن، دومی رو که هنوز استادم سابمیت نکرده ( که ای کاش کرده بود و به چاپ نزدیکتر بودم)، برم یکی دیگه بنویسم تو این بازه ی دو سه ماهه تا فارغ التحصیلی. بعدش که دانشگاه تموم شد شغل جدیدو جایگزین کلاسها کنم. اینطوری کمتر بهم فشار میاد و بیشتر بازدهی داره.
هرچند هنوز میترسم برا استارت مقاله توی این شلوغیم ولی جهت فرار از ترس و تنبلی همین الان که دکمه ی ذخیره و انتشار این پست رو زدم میرم با استادم مشورت میکنم برای شروع که راه فرار نداشته باشم:))
۱ ۲ ۳ . . . ۱۴ ۱۵ ۱۶
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan