!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

باز هم موفق میشم رهاش کنم

بعد از دوماه فکر نکردن به اون اتفاق تلخ و حتی فکر کردن و اذیت نشدن ، از دیروز تا حالا دوباره داره اذیتم میکنه
میخواستم راجع بهش با یکی حرف بزنم اما دیدم ممکنه حس بدم رو پررنگتر کنه
💔

سلام 21 سالگی عزیزم

امروز تولدمه !
امسال یه حس متفاوت تری نسبت به سال های قبل دارم
شاید دلیلش اتفاق هاییه که افتاده
میدونم توی آرشیو وبلاگم که بگردی شاید بیشتر پست های 20 سالگیم حالت ناراحت و متعجبی داشته
ضربه ی روحی بزرگی خوردم که به نظر خودم خداروشکر خیلی خوب تونستم خودم و احساسم رو جمع کنم و 6 ماهه به خودم بیام.طوری که الان با یادآوری اتفاقی که برام افتاده دیگه زخمم تازه نمیشه.نمیگم ناراحت نمیشم چون امکانش هست.اما یاد گرفتم قوی باشم
یاد گرفتم راحتتر از کنار مشکلات بگذرم و حلشون کنم یا بپذیرمشون
یاد گرفتم بیشتر روی سفیدی های زندگی و آدمها تمرکز کنم
توی سالی که واسم گذشت یه روزهایی خودم رو تنهاترین آدم زمین می دیدم.یه جاهایی حتی از عزیزترین آدمهای زندگیم هم ناامید شده بودم اما باز هم تونستم خودم رو سر پا نگه دارم
با وجود سختی هایی که بود نذاشتم چیزی به موفقیت تحصیلیم ضربه وارد کنه و خیلی پررنگ در نوع خودم درخشیدم و خودم رو به خودم ثابت کردم
تنهایی خوب شدن رو یاد گرفتم
حتی یاد گرفتم در بدترین شرایط هم اگر خودم اراده کنم میتونم عادات جدیدی بسازم و زندگیمو ادامه بدم
راستش دوست دارم قهرمانم توی سن بیست سالگی خودم باشم.چون نقش خودم همه جا خیلی پررنگ بود
نشستم یه نقاشی عدد 21 با ذوق واسه خودم کشیدم
بعد از حدود یک ماه نشستم درسهای دانشگاهم رو خوندم تا جایی که انرژی داشتم
اون لغاتی که چندین سال نخونده بودم و هی کشش میدادم رو دو هفته ای خوندم
و تا جایی که تونستم یک روز مونده به تولدم تلاش کردم تا احساس مفید بودنم بهم برگرده
چرا؟ چون من معتادم! اعتیاد دارم به حسِ "مفید بودن" 
و اگه یه روز از زندگیم این حس رو نداشته باشم حال خوش و ثابتی ندارم
من یعنی پویایی و تلاش
من یعنی امید و آرزو
من همونی ام که نه سال پیش برای مراقبت از درون خودم وبلاگ نویسی رو شروع کردم و یاد گرفتم احساساتم برای خودم ارزشمند و قابل تامل باشن ، حتی اگه همه ی دنیا باهام مخالف باشن
من توی بیست سالگی نیمه ی تاریک خودم رو هم کشف کردم و باهاش کنار اومدم
پذیرفتم که منم ممکنه گاهی اوقات حسودی کنم اما رفتار بدی در برابر آدمها از خودم نشون نمیدم
خودم رو شناختم که انقدری عاشق خودم هستم که بالا و پایین احساساتم برام مهم باشن و به همین دلیل سعی کنم دیگران رو هم با همین چشم ببینم.این باعث شد حتی وقتی عصبانی ام هم با زبونم کسی رو اونقدری اذیت نکنم که خودم یه روزی اذیت شدم.اگه کسی رو رنجوندم برای حال خوبش تلاش کنم و بی تفاوت نگذرم
شاید بتونم بگم بزرگترین دستاورد بیشت سالگیم دیدن خودم بود! دوست داشتن خودم ! 
من در بیست سالگی خودم رو محکم و با عشق بغل کردم و حالا آماده ایم که بریم برای شروع 21 سالگی بدون ترس و شک ، بلکه با عشق و امید و تلاش
اولین روز از 21 سالگیم اونقدری حالم خوب هست که قرنطینه نتونه اثری بر کم کردن شادی و ذوقش بذاره!
حالم با خودم و دوستهای زیادی که تولدم رو یادشونه و تبریک هر کدومشون ذوق زیاری بهم میده خوشه
دیشب چندتا فیلم برام فرستادن که به قول میم مثل فیلم سینمایی بود انقدر که براشون وقت گذاشته بودن و زحمت کشیده بودن و من با دیدن تک تکشون اشک شوووق ریختم و ذوق کردم.دوستهای زیادی بهم تبریک گفتن که خیلی دلگرم تر از قبل شدم
واقعا خوشحالم که تعدادشون هم کم نیست.قدرش رو میدونم
برای خودم و همه آرزوی سلامتی و عشق دارم.
سلام 21 سالگی عزیزم!
تولدم مبارک :) *_*

این برف پیری بر سرم

دلم واسه یه چیزهایی تنگ شده :
روزهایی که با خاله ام و بچه هاش جمع میشدیم خونه پدربزرگ و من تنها دختر اونجا بودم و با داداشم و پسرخاله هام میرفتیم توی کوچه و خیابون و کوه و... میچرخیدیم و خوش میگذروندیم
روزهایی که خونه پدربزرگ رفته بود یه شهر دیگه و باز هم هردو خانواده مسیری رو طی میکردیم و دور هم جمع میشدیم و میرفتیم خونه همسایه پدربزرگ و اونجا با دخترش بازی میکردیم.یکی از نوه ها واسه بازی چهارتایی با دختر همسایه اضافه بود و نوبتی تماشاگر میشدیم
روزی که داییم دستم رو گرفت برد شهر بازی و اون دخترخوشگله رو صورتم نقاشی کشید و بعدش یه خانواده نشستن کنارم و باهام عکس انداختن و من فکر میکردم کار بدی کردم و ناراحت بودم
روزهایی که با پسرعموهای دوقلوم میرفتیم پارک و بازی میکردیم و یه عالمه عکس میگرفتیم و چاپ میکردیم
شب نشینی های خونه عموم و شوخی ها و خنده ها ، داستان تعریف کردنهای جذاب عموم و شیطونی های پسرعموم که منو اذیت میکرد!
عروسی ها و شبهای قبلش که خانوادگی جمع میشدیم دور هم و از روز عروسی بیشتر خوش میگذشت
تفریح هایی که با عموم اینا میرفتیم
اون روزی که پسرعموم برای اولین بار از این تفنگهای شکاری داد دستم و با اولین شلیک تونستم اون هدف تعیین شده رو بزنم ، حس باحال و خفنی که بعدش داشتم
روزهایی که با اکیپ دوستامون مینشستیم پشت در مدرسه و پروانه شعر میخوند و ما هم کف میزدیم :)))
....
نه! ولش کن دوستی ها بمونه واسه بعد.دلم برای خانواده و فامیلهام تنگ شده
همون آدمهایی که قبلا دلمون بهمدیگه خوش بود و خوش میگذروندیم
چیه این بزرگ شدن که هر کدوممون میریم یه جای زمین سرگرم دغدغه هامون میشیم! 

بگذر دیگه لعنتی

فقط میخوام از این باتلاق خارج شم
یه بار برای همیشه
هزینه اش رو هر چی باشه صفر تا صدش رو میدم!

دلم در وطن بوی غربت گرفت

گاهی وقتها یه حرف هایی توی دلته که نمیتونی بگی به کسی ، انقدر تو دل و ذهن و فکرت میمونن تا تبدیل به درد میشن
گاهی وقتها به چیزهایی فکر میکنی و به نتایجی میرسی که همیشه ازشون فرار میکردی
گاهی وقتها اتفاقاتی برات میفتن که خودت رو غریب و تنها میبینی ، راضی میشی که حتی یه سایه نگهبانت باشه اما همونم نمیتونه باشه... نمیدونم چرا
گاهی وقتها زندگیت میشه مثل من! به خودت میای و میبینی خیلی وقته که نه تنها هیچ چیز اونطوری که تو میخواستی نبوده بلکه خلاف استاندارد ها و حداقل هات هم بوده
بهتره بعضی وقتها سکوت کنی و اجازه بدی اگه کسی دوستت داره حرفهاتو از نگاهت بخونه نه از کلماتت
اگه حتی کلماتت رو شنید و اثری نداشت چی؟ باز هم نمیدونم
دلم غمباد گرفته بچه ها ...از سیاستهای آدمها خسته شدم وقتی خودم صاف و صادقم با همه.
نمیتونم به چیزی فکر کنم.خودم رو گم کردم و دارم کم کم همه ی حسهای قشنگم رو از دست میدم انگار ، حالا یا مقطعی یا دائمی .. اینم نمیدونم دیگه
ازتون میترسم آدمها
ازتون میترسم
از همتون
بیشتر از همه از شمایی که لباس مهربونی میپوشی و ادعا میکنی خیرم رو میخوای
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan