!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

آخرین آزمون

صبح که رفتم نشستم سر جلسه گفتم خدایا دمت گرم کمک کن این اخرین ازمون شبیه ساز کنکوری باشه و دیگه تموم شه:)) بعد دیدم وقتم داره میره رفتم سراغ سوالها :)) 
بله! تموم شد.اخرین ازمون گاجی که شرکت کردم 
و حالا کمتر از انگشتان دست با روز اصلی فاصله داریم 
و خبر خوبی که استاد داد و گفت ازمون دکتری موفقیت امیز بود:) و من الان یادم میاد که باید میگفتم شیرینی بده:|| اون موقع هنگ بودم:/ :)) و فقط تبریک گفتم! 
گفت تلاشتو به اندازه خودت کردی و حالا با اقتدار برو سرجلسه..
درست میگه,دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم و فقط باید ازمونمو به خوبی بگذرونم
آروزی موفقیت برای همه ^_^

پ.ن: دوستان از من خواسته بودید که از حال استاد مجازی(دکتر خاطره) بگم! من از ایشون پرسیدم و گفتن که فعلا برای یه مدت وبشونو غیرفعال کردن و شاید دوباره برگردن 

یک جمعه مانده به جمعه ی موعود:||

میدونی دوست دارم جمعه بعدی که نه,جمعه بعدترش!! این موقع راضی باشم از همه 270 تا تستی که جلوم گذاشته و پاسخنامه ام پر از سیاهی های درست باشه ^__^ 
سیاهی همیشه هم بد نیستا *__^
هی میگن فقط 14 روز مونده! والا من از 27خرداد 95 تا 27 خرداد 96 واسم به اندازه یک ماه گذشت! و درست همین دوهفته اخری داره روزی 48 ساعت میگذره!!
به امید اتفاقهای قشنگ زندگی نه فقط کنکور 

++دوستان! دوستان! یه سوال حیاتی!
من روز قبل از کنکور یه آزمون جامع دارم,به نظرتون شرکت کنم؟خودم احساس میکنم خستگیش تو تنم میمونه و فرداش که روز اصلیه بازدهیم کم میشه,شما چطور؟ 

آزمون خود را چگونه گذراندید؟با داد و بیداد:))))

حوزه ازمون رو بخاطر عید عوض کردن.یه کانون بود رفتم اونجا میترسیدم از جام تکون بخورم از بس ترسناک بود:/
امروز تعدادمون از نصف هم کمتر بود!!! خیلیها تو کنکور فقط سیاهی لشکرن انگار 
ازمون که شروع شد هی شروع کردم به لرزیدن!خیلیییی سرد بود.شوفاژ که نداشت همون بخاری هم بی تاثیر بود 
همه ساعت نه و نیم رفتن من یک ساعت دیگه تحمل کردم و جواب دادم.
بعد رفتم دیدم دوتا از دوستام و استاد و یه اقایی دارن تصحیح میکنن از بیکاری!!:)) 
دوستم گفت لیمو میخوای ازمون تورو هم بررسی کنیم؟
گفتم نه نمیخوام ابروم میره:))
استاد گفت ما که بیکاریم بیا ببینم چیکار کردید
سوال یک؟گزینه سه......سوال سی؟گزینه دو....
نگام کرد گفت بیداد کردیاا!! منم حواسم به پوسترهای دیوار بود گفتم چی فرمودید؟گفت :میگم بیداد کردی خیلی عالیهههه 
و من لبخند:)
رسید به شیمی گفت جهشی پیشرفت کردیاا:)) 
شیمی تاثیرات کمپ بود واقعا:)
فقط این دفعه ریاضی رو کاملا سفید رها کردم به دو دلیل! 1.بیشتر سوالای هندسه بود 2.خیلی سرد بود تمام ماهیچه هام منقبض شده بود!مجبور بودم برم دیگه 

الان چون بیداد کردم شب میرم عروسی:))فقط نمیدونم چی بپوشم:|

کمپ خود را چگونه گذراندید؟:))

سلام:) 
من برگشتم:))
خیلیییی خوب بود:) هم خوش گذشت هم از لحاظ علمی خوب بود.غذاهاشون هم خوشمزه بود:)) فقط بخش ژتونش بد بود که هی یادم میرفت با خودم ببرم کلاس و مجبور بودم برگردم خوابگاه و چندین پله رو برم بالا:))
الان اگه من بگم دیشب تا ساعت دو نیمه شب کلاس بودم عجیب نیست؟:)) شبهای قبلش هم تا ساعتهای یک,دوازده,و کمترینش یازده کلاس بودم:)) خیلی تجربه جالبی بود 
استادها فوق العاده بودن.دکتر داشتیم:) خواننده داشتیم:) مخترع داشتیم:) شاعر داشتیم:) نویسنده و مولف کتابهای مختلف از جمله کنکوری داشتیم:) ...
یه شب هم بردنمون حرم که خیلیییی عالی بود.
تااازه اتیش بازی چهارشنبه سوری هم داشتیم:)) استاد ریاضی یه اقای 75 ساله ی فووووق العاده جوان بودن:) هرچی در و تخته بودو جمع کرد اتیش زد.ترقه و فشفشه هم خرید واسمون:)) تازه به من و مرضیه(دوست جدیدم) هم کمک کرد از خوابگاه بریم بیرون کرانچی بخریم:))) 
من الان دارم همش از حواشی مینویسم ولی خب اینا خیلی کوچیک بودن.از 8صبح کلاسها شروع میشدن و تا نیمه شب ادامه داشتن:) اتیش بازی دوساعت طول کشید همش:/ 
بین همه دانش اموزها یه دختری بود واااقعااا نابغه بود به لطف تلاشهاش.من اولاش با دیدنش خیلی انرژی و انگیزه میگرفتم.دو روز اخریه اعصابمو خورد میکرد:)) کاری به اون نداشتم اصلا,فقط هی استرس میگرفتم با دیدنش:)) از دوران راهنماییش داشته واسه کنکور اماده میشده دیگه مشخصه:) امیوارم موفق شه.
کلللی دانش اموز از شهرستانها اومده بودن.حتی از یه استان دیگه هم اومده بودن
هیچکدوم از کتابهایی که باخودم بردم به دردم نخوردن:/ فقط روز اول یک ساعت درس خوندم باهاشون:)
من فکر میکردم هر دانش اموزی که اونجاست بورس باشه دیگه اما اکثرا ازاد اومده بودن:) 
یه روز هم تا مرز گریه رفتم :// :)) رفتم پیش مشاور باهاش صحبت کنم.درصدهامو که پرسید و یه سری چیزهای دیگه.و من از وضع وخیم یکی از درسها گفتم.ولی گفت حتما با این وضع میتونی موفق شی و امیدوار باش .منم تحت تاثیر اتفاقات کلاسها و حرفهای دیگه مشاور و...  یهو یه حس خیلی عجیب اومد سراغم.خیلیی عجیب.یه لحظه باورم نمیشد اییینقدر واسم مهم باشه. همون لحظه هم مامانم تماس گرفت داشتم واسش تعریف میکردم اشک تو چشمام حلقه زدهاا:))) ولی همونجا موندن:))
من نگران مامانم هستم.خیلی به من وابسته ست.یک لحظه منو رها نکرد.هی پیام میداد کی میای خونه من همش دارم اشتباهی غذای تورو هم اماده میکنم بعد یادم میاد نیستی:( 
عاشقشم اصن:) 
یه بار هم داشتیم با مرضیه میرفتیم بیرون و همزمان با مامانم صحبت میکردم که با سر رفتم توی دیوار:))) گفتم دلم تنگ شده واسه مامانم.مرضیه گفت منم دلم واسه مامانت تنگ شد از بس پیام داد:))) 
خیلییییییی مهمه که با چه مدل ادمهایی هم خوابگاهی باشی واقعا.خیلی مهمه 
امیدوارم خدا همیشه ادمهای خوب رو سر راهم بذاره:)
خاطرات این هفته توی اتاق 259 جا موند:] 
دیگه چی مونده بگم؟!یادم نیست:)اگه چیز جالبی بود واسه ثبت خاطرات توی پستهای بعد مینویسم..
میخواستم چندتا عکس بذارم اینحا اما حجمشون کم بود نشد  :(
جشن فارغ التحصیلی هم گذاشتن بعد از عید:)کلی خوشحال شدم 
مثل اینکه داریم به عید نزدیک میشیم:)ولی من امسال اصصصلا یک درصد هم حسش نکردم.فقط میدونم تمام روزهام با کتابهام خواهند گذشت:) 


+دوستایی که رمز پست قبل رو خواسته بودید بگم که اون پست خالیه و فقط مکانی واسه صحبت شخصی دوتا از دوستهای عزیزم هست 
^_^


کمپ نوروزی پیش از نوروز :))

ازمایشگاه روبروی کلاس ماست! همیشه درش قفل بود.دو روزه باز گذاشتن و منم دارم سواستفاده میکنم:))
خسته شدم هرصبح نیم ساعت توی هوای سرد بایستم و مراسم تکراری صف برگزار شه!
دیروز رفتم توی ازمایشگاه درس خوندم و کلللی دنبالم گشته بودن:)) منم وقتی همه رفتن کلاس,رفتم:) واسه همین کسی نفهمید کجا بودم
امروز باز فرار کردم اونجا:)) داشتم درس میخوندم یهو یکی از همکلاسیهام درو باز کرد بیاد داخل.سریع پریدم بین میز و صندلیها قایم شم ولی منو دید:)) بهش گفتم بیا همینجا بمونیم درس بخونیم نرو بیرون پیدامون میکنن:))
مسئول ازمایشگاهمون یه دختر سومی هست که بازیگر هم هست:) 
اون فکر میکرده در قفله.صدای کلید که اومد سرییییع پریدیم پشت صندلیها قایم شدیم ولی خب مشخص بودیم کاملا!! صندلیهای ازمایشگاه بلندن با پایه های نازک:) 
همینطور اون پشت با سعیده میخندیدم و میگفتیم اگه پیدامون کرد چی بگیم:)) 
ولی یه سوژه خنده دیگه پیدا شد! اومده بود ازمایشگاه گریه کنه:)) وای درحال گریه با خودش حرف میزد هی,یه صداهای میداد که ما پوکیده بودیم اون پشت:))
من از گریه اش نمیخندما!مطمئنم چیز خاصی نبوده اخه خیلی دختر حساسیه یعنی با صدای اروم باهاش صحبت کنی نشنوه میشینه گریه میکنه:) اصلا یکی از رموز موفقیتش توی بازیگری همین گریه کردنش بود:))
گریه اش که تموم شد رفت بیرون در ازمایشگاهو قفل کرد:))) سعیده میگفت لیمو حالا چطوری بریم بیرون ؟!الان دیگه از کلاس هم محروم میشیم و...:)) منم تند تند درس میخوندم میگفتم بیخیال فعلا:)) یهو در باز شد دیدیم معاون اومد! رو هوا گرفتا:) سریع گفت منکه میدونم واسه فرار پناه میارید اینجا
تهش با معرفی خودمون ازمون گذشت و ازاد شدیم:)) 
ظهر هم رفتم به دختره ماجرای صبحو گفتم:)کلی خندید:)))

امروز تقریبا اخرین کلاس ها برگزار میشدن.معلمهامون همشون ماااهن:) سرکلاس یهو بچه ها میرفتن باهاشون سلفی میگرفتن:) کلی دابسمش ساختیم و عکس گرفتیم. کودک درونم به شدددت فعال بود:)) هرکی میرفت با معلم زبانمون عکس تکی بگیره منم اون پشت بودم:)) 

برنامه ام به شدددت شلوغ شده بود(دیگه نیست!)
فردا مشاوره داریم واسه عید.
پنج شنبه من ازمون دارم.جمعه هم ازمون دارم.
یکشنبه کلاس. دوشنبه جشن فارغ التحصیلی.سه شنبه هم قراره با بچه های کلاس و معاونمون قاچاقی:)) بریم اردو خارج شهر.کنار یه ابشار,  کلی پول جمع کردیم واسه کباب و تنقلات.منم از اون جایی که عاشق این چیزام داوطلب شدم تتقلاتو من بخرم:)) 
اما!!!  یه برنامه پیش اومد که همه این برنامه هام کنسل شد:(( فقط مشاوره فردا و ازمون پنجشنبه رو هستم.از ساعت 3 ظهر پنجشنبه منو میبرن کمپ:) تا چهارشنبه هفته دیگه.لیست استادها رو که دیدم همشون استادهایی هستن که بچه ها کلی پول دادن و وقت گذاشتن میرن کلاس .ولی اصلا نمیدونم چی بردارم با خودم ببرم,همه کتابهامو بخوام ببرم که خیلی زیاده!! تازه وسایل شخصی هم نمیدونم دقیقا تا چقدر وسیله با خودم ببرم!اخه نمیدونم ظرفیتشون چقدره.اگه به منه که کل اتاقمو میبرم.کسی اینجا رفته کمپ که منو راهنمایی کنه؟ 

این ناسزاهایی که بخاطر نبودنم توی اردوی سه شنبه میشنوم حقم نیست:|| تقصیر من نبود:))
فردا برم اگه بشه جشن فارغ التحصیلی رو بعد ازعید برگزار کنن.خب من از اون لباسا دوست دارم بپوشم:| اخرین بار که پوشیدم مهد میرفتم:)) 


حالا بین همه اینها من موندم و یه کمپ مجهول و درس و عیدی که فقط با درس قراره بگذره:)
تا هفته بعد خدانگهدار :)

کنکور لعنتی

هرچی مریضی و کوفت و زهرمار هست اومده سراغم.

یه روز سرماخوردگی شددددیییید

یه روز سر درد فجیع که دلم میخوام بمیرم

یه روز چشمام درد میکنه

یه روز حالت تهوع دارم

امروز هم خیر سرم از مدرسه برگشتم نیم ساعت استراحت کنم و درس بخونم,چشمامو که وا کردم از گردن درد نمیتونستم تکون بخورم

گردنم درد میکنه.یکی از رگهای گردنم گرفته

مامانم میگفت امسال هرچی قبول شدی باید بری نمیذارم پشت کنکور بمونی.حالا که کنکوری هستی کلی درد و بلا گرفتی ریسک پشت کنکوری بودنت خطرناکه

بهش فکر میکنم میبینم واقعا راست میگه.سلامتیم در خطره

سه ساعته از مدرسه اومدم و فقط یک ساعت درس خوندم:(((


22.ماجراهای من و درسهام :)

دیشب ساعت ده اقای استاد(!)برنامه ازمونها رو برام فرستاد روی گوشی پدرجان و تا یازده و نیم داشتم توی دفتر زردم به تفکیک مینوشتمشون.بعد که با دقت به اولین ازمون (۲۳مهر)نگاه کردم دیدم نصف درسها رو قبلا خوندم و الان باید مرور کنم(زیست,شیمی,نصف ریاضی و نصف فیزیک,دین و زندگی,ادبیات,زبان)و نصف درسها رو اصلا نخوندم و باید کامل بخونم(این بخش از عربی,زبان فارسی,زمین شناسی,نصف دیگه فیزیک و ریاضی)
وقتی رفتم توی اتاقم و به تقویم روی میزم نگاه کردم کل ارامشم پرید!!! با دیدن اینکه شش روز تا ازمون مونده(جمعه)و باید تمام اون کارها رو درحالی که توی مدرسه هم امتحانهای پیش دانشگاهی رو دارم انجام بدم هنگ کردم!!
برنامه رو دیر برام فرستادن,درسته کم کاری بود اما خب اوشون هم کلاسهای دانشگاهشو دارن و تدریس خستشون میکنه,تاوانش هم من پس میدم!! :|
خلاصه که هفته پرکاری در پیشه
+فردا چهارساعت شیمی داریم,قطعا چندنفر خواب میرن با نحوه تدریس:))اما من یادم باشه کاملااا هوشیار باااشم
+اینم یادم باشه که اگر اون دوساعتی که توی ذهنمه کلاس نداشتیم بدوم برم کتابخونه و درسهای ازمون رو بخونم

چقدر خوبه که اینجا رو برای نوشتن دارم,بعد از نوشتن خستگیهام یادم میره:)
امشب و فردا شب و همینطور چندین شب هم در هفته اتی دایی های پدر نذری دارن و دعوتمون کردن,و منم که طبق قاعده کنکور نخواهم رفت:)
الان هم (ساعت۱۳!!) برم درسهای فردا رو با تست بخونم بعدش هم دوباره دروس پایه...
من خوبم:) شما هم خوب باشید!
اگر هم مشکلی,صحبتی,امری,نقدی چیزی بود راه ارتباطی سمت چپ وبلاگ وجود داره :)

14.باز امد بوی ماه مدرسه :))

از خوش شانسی هایی که امسال بچه های پیش دارن  اینه که دو روز تعطیلی داریم :) درصورتی که پارسال یک روز بود
با این حساب هفته ای سه روز کلاس داریم:) و من چهار روز توی خونه با خیال راحت تری درس میخونم:)
امروز اصلا دلم نمیخواست برم :| قانون مدرسه اینه که ۷:۱۵ اونجا باشیم و من نیم ساعت با تاخیر رفتم:) 
از حیاط که به سالن نگاه میکردم یه عکسی روی پلاکارد خیلی برام اشنا بود:)) رفتم نزدیک دیدم خودمم:)) لیموی ممتاز امتحانات نهایی:|
و بدشانسی ای که امروز من داشتم این بود که ساعت یک ظهر توی اوج گرما یک کیلومتر تا خونه راه رفتم :| فاجعه اونجاست که بابا ۲۰متر جلوتر از من با ماشین رد شد و منو ندید :|

کلا من خوشحال و درحال تلاشم :)
√قدردانی از خدا:)

پ.ن:سه تا عروسی دعوتیم,اولیش رو نرفتم:| چی میشد یک هفته زودتر برگزار میشدن؟:-\ هنوز برای دوتای بعدی تصمیم نگرفتم :))
۱ ۲ ۳ . . . ۱۴ ۱۵ ۱۶
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan