!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

بیا بزنیم قید همه چیو..!

من؟ نمیدونم... پر از حرفم ولی نمیتونم بنویسم، پر از حسهای مختلفم ولی دستم به نوشتنش نمیره، شروع میکنم به نوشتن مغزم یخ میزنه.

حس بندبازی رو دارم که اگه یکم بلرزه و در نتیجه بیفته، بازی رو باخته. ولی من میخوام ببرم، میخوام برسم به ته بند


 رابرت بلای میگه: 

«قهرمان کیست؟ از بهشت رانده شده‌ای است، که عزم بازگشت به بهشت را دارد.

قهرمان، آن انسان فرهیخته‌ای است که قدم در راه تغییر وضعیت موجود می‌نهد. او، به تمام سختی‌ها و ناکامی‌ها، نبردها و دیوها، فریب‌ها و رنج و تنهایی که در پیش روی اوست آگاه است. اما ماندن در وضعیت فعلی را برای خود، غیرممکن می‌داند. او پا در سفری روحانی و درونی می‌گذارد، با همه‌ی مشکلات رو در رو و پنجه در پنجه در می‌آویزد، و نهایتا سربلند و آزاده وارد عالمی جدید می‌شود؛ که خود او، خالق آن‌ است. دنیایی که در آن امنیت کامل دارد، زیباست و دوست‌داشتنی. عاشق می‌شود؛ عاشق تمام هستی. سفری که آغازش از درون بود و پایانش در بیرون- در آغوش گرم زندگی. این سفر، سفر قهرمانی انسان است.»

راستی گفتم دو ماه شد که بویایی ندارم؟:)) + شما «فاخر» رو میشناسید؟

امروز توی سالنی بودم که واکسن میزدن، یه گوشه ایستاده بودم و نگاه میکردم
همزمان صدای افرادی که توی صف پیگیری استرازنکا بودن رو میشنیدم که مدارک تحویل میدادن، جواب پس میدادن
در حالی که هم کلاسی هام تهران انتخاب کردن که چه واکسنی بزنن، اینجا اما نمیتونستی انتخاب کنی که استرازنکا میخوای، چون اون فقط برای بیماران خاص یا کسانی بود که مدرک داشتن که دارن از کشور خارج میشن.
رفتم دیدم چه صف طویلیه ولی از بین صف رد شدم و در جواب خانمی که پرسید شما چرا صف رو رعایت نکردی گفتم من نیومدم واکسن بزنم فقط میخوام یه سوال بپرسم. و رفتم توی سالن
من یادم رفته بود که بابام بیرون منتظرمه، یادم رفته بود واسه چی رفتم.فقط میدونم نیم ساعت همونجا بودم و فقط نگاه میکردم. یه آقایی اومده بود قسم میخورد میگفت این پذیرشمه و باید برم سفارت به زودی، ولی گفتن فقط ویزا قبوله!
بعد نیم ساعت بابام زنگ زد گفت چی شد لیمو؟نیومدی که. اونجا به خودم اومدم، میخواستم برم سایت رو چک کنم ولی انگار اینترنت توی سالن بالا نمیومد. 
داشتم می رفتم بیرون، خبرنگار ازم پرسید دوز اول زدین یا دوم؟گفتم هیچ کدوم.
و به بابام گفتم باهاشون صحبت کردم ولی نشد.
نمیدونم اسمش دروغ بود؟ از این طرف شهر پاشدم رفتم اون طرف که نیم ساعت مردمو تماشا کنم و با هیچکس هم حرف نزنم و برگردم. من فقط خودم میدونم چرا با کسی حرف نزدم. فقط خودم تو ذهنم میمونه که توی اون نیم ساعت چی توی سرم گذشت و چه تصمیمی گرفتم.
میام مینویسم ازش ولی الان نه.الان فقط میخوام خودم بدونم. 
همینقدر ازش نوشتم که فعلا بمونه.

+ دوست عزیزی به اسم فاخر بهم کامنت داده که متاسفانه وبلاگش واسم باز نمیشه، اگر اینجا رو میخونی لطفا آدرس ایمیلت رو بهم بده که بتونم جواب بدم

Pay it forward

خودش اومد در ارتباط رو باهام باز کرد و گفت من این گروه رو زدم که ببینم کی واقعا لایق کمک کردنمه و تو واقعا در کمک به هرکسی دریغ نکردی، امیدوارم به هرچیزی که میخوای برسی. به نظر میاد خیلی جدی ای و این خیلی خوبه. خیلی آدم اوپنی هستی
من کمکت میکنم و میتونی راحت باشی باهام

ازم بپرسی کی بود؟نمیشناسمش! حتی اسمش هم نمیدونم.
حس که نه، مطمئنم این مسیر کلا ایجاد شد که به من برسه. من خوشحال و شاکرم حتی اگر هیچ وقت ازش کمکی نگیرم دیگه یا وقتی نداشته باشه

مقاله ساختم در واقع

به من گفت چنین کاری انجام شده و نتیجه ش هم این بوده
خب؟همین یه جمله. من رفتم از همون یه جمله یه ریسرچ آرتیکل ساختم :)) از نوشتن گذشت.
روز اول من رو تحت فشار گذاشت که تا فلان تاریخ دیگه باید اماده بشه، منم دو هفته زودتر از اون تاریخ تحویل دادم و حالا میگه تا مهر ماه سابمیت میکنیم. :( خب الان این انصافه؟ حیفه:( اصلش این بود هفته قبل سابمیت میشد، و بعد که نشد انتظار میرفت این اخر هفته بشه دیگه :/

بچه ها راجع به پست قبلی یه آپدیت بدم: نه من در هیچ وبلاگ دیگه ای در حال حاضر نمی نویسم و همینجام فقط. اون یه پلتفرم دیگه بود میخواستم بدم بهتون. هیچ حریم و استثنایی هم نداشت صرفا نمیخواستم اینجا روی سایت بذارم که با سرچ پیدا شه.
و ببخشید که کامنتهاتون رو جواب ندادم هنوز، نمیدونم روزها چطوری داره میگذره.به زودی میام جواب میدم*_*
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan