!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

ناخودآگاهم میگه بپا عقب نمونی!

خبر اول؛ دیشب مقاله ام سایت خورد :)) توسط دوستهای خارجی عزیزمون. ولی هنوز فرصت نکردم مقاله شون رو بخونم ببینم چی بوده.
سه تا مقاله هم از استادم و دوستام در دست چاپه که اونام از مقاله ام استفاده کردن. همین دیگه خوشحالی مقطعی بود که اومد و رفت.

یه جوری سرعت رشد و پیشرفت تو دنیای این روزها زیاد شده که کافیه چندماه نباشی، بعد که برمیگردی انگار یه دنیای دیگه ست که واردش شدی...
دوست ندارم خودم رو با کسی یا چیزی به جز گذشته ام مقایسه کنم، تنها چیزی که برام مهمه اینه که امروزم بهتر از دیروزم باشه و شب که میخوام بخوابم یه چیزی بهم اضافه شده باشه.
ولی مسئله ام اینجاست که افتادم تو دام خود ایده آل گرام و گاهی اذیتم میکنه. دائم در مقایسه ی چیزی که میتونست باشه و چیزی که هست. نه که قدردان تلاشهام و موفقیتهام نباشم، اتفاقا توی بازه چندماهه کار چند سالو کردم و جلو افتادم ولی یه چیزی تو وجودم میگه اگه دو سه سال قبل شروع کرده بودی الان خفن ترین بودی :)) 
و این باعث میشه هرروز تشنه تر شم برای بالا رفتن. 
ولی کار مفیدی که کردم اینه که حریص نیستم دیگه، فقط تشنه ام. حواسم به خودم و روح و روانم هست که مچاله ش نکنم تو این دویدنها.
داشتم فکر میکردم کارم آسونه، تایمش کمه و میتونم بگردم دنبال یه شغل دوم. ولی دیدم فعلا میتونم به جای اینکار برم یه مقاله دیگه رو شروع کنم به نوشتن، دومی رو که هنوز استادم سابمیت نکرده ( که ای کاش کرده بود و به چاپ نزدیکتر بودم)، برم یکی دیگه بنویسم تو این بازه ی دو سه ماهه تا فارغ التحصیلی. بعدش که دانشگاه تموم شد شغل جدیدو جایگزین کلاسها کنم. اینطوری کمتر بهم فشار میاد و بیشتر بازدهی داره.
هرچند هنوز میترسم برا استارت مقاله توی این شلوغیم ولی جهت فرار از ترس و تنبلی همین الان که دکمه ی ذخیره و انتشار این پست رو زدم میرم با استادم مشورت میکنم برای شروع که راه فرار نداشته باشم:))

از ده آبان شاغل شدم

سعی میکنم کوتاه بگم و مختصر!
آگهی دیدم
چندتا نمونه کار انجام دادم
قبول شدم و رفته مصاحبه حضوری
اونجا تعداد مصاحبه شونده ها زیاد بود، من هم یکی از اون همه. اما هر نیم ساعت که میگذشت این جمله شنیده میشد: «ممنون از وقتی که گذاشتین و تشریف آوردین، متاسفانه از اینجا به بعد با شما خداحافظی میکنیم»
و من ته دلم مطمئن بودم که تا اخرش همونجام و با من خداحافظی نمیکنن:)) هی به در و دیوار مجموعه شون، پرچم کشورهای مختلفی که روی میز بود نگاه میکردم، مجسمه آزادی رو می دیدم و با خودم میگفتم من حتی بهتر از اینجام میتونم باشم!
دو ساعت گذشت و تهش گفتن: «از شما عزیزان هم ممنونیم اما تصمیم گرفتیم تو این مقطع با خانم لیمو همکاریمون رو ادامه بدیم». و همه رفتن و من موندم و کارم شروع شد. 
قشنگتر برام این بود که کل تیمشون با هم دوستن، یعنی اول دوست بودن بعد تصمیم گرفتن وارد این کار شن، منم اصلا احساس غریبگی نمیکردم بینشون، جالبه همین حین متوجه اعتماد بنفس قشنگی که به دست آوردم میشدم و میگفتم این تویی ها! دمت گرم
همین دیگه...

حالا دلم میخواد بگردم کارهای تولید محتوا هم پیدا کنم و توشون مشغول شم چون تواناییش رو دارم.
امیدوارم پیدا کنم :)))
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan