سلام:)
من برگشتم:))
خیلیییی خوب بود:) هم خوش گذشت هم از لحاظ علمی خوب بود.غذاهاشون هم خوشمزه بود:)) فقط بخش ژتونش بد بود که هی یادم میرفت با خودم ببرم کلاس و مجبور بودم برگردم خوابگاه و چندین پله رو برم بالا:))
الان اگه من بگم دیشب تا ساعت دو نیمه شب کلاس بودم عجیب نیست؟:)) شبهای قبلش هم تا ساعتهای یک,دوازده,و کمترینش یازده کلاس بودم:)) خیلی تجربه جالبی بود
استادها فوق العاده بودن.دکتر داشتیم:) خواننده داشتیم:) مخترع داشتیم:) شاعر داشتیم:) نویسنده و مولف کتابهای مختلف از جمله کنکوری داشتیم:) ...
یه شب هم بردنمون حرم که خیلیییی عالی بود.
تااازه اتیش بازی چهارشنبه سوری هم داشتیم:)) استاد ریاضی یه اقای 75 ساله ی فووووق العاده جوان بودن:) هرچی در و تخته بودو جمع کرد اتیش زد.ترقه و فشفشه هم خرید واسمون:)) تازه به من و مرضیه(دوست جدیدم) هم کمک کرد از خوابگاه بریم بیرون کرانچی بخریم:)))
من الان دارم همش از حواشی مینویسم ولی خب اینا خیلی کوچیک بودن.از 8صبح کلاسها شروع میشدن و تا نیمه شب ادامه داشتن:) اتیش بازی دوساعت طول کشید همش:/
بین همه دانش اموزها یه دختری بود واااقعااا نابغه بود به لطف تلاشهاش.من اولاش با دیدنش خیلی انرژی و انگیزه میگرفتم.دو روز اخریه اعصابمو خورد میکرد:)) کاری به اون نداشتم اصلا,فقط هی استرس میگرفتم با دیدنش:)) از دوران راهنماییش داشته واسه کنکور اماده میشده دیگه مشخصه:) امیوارم موفق شه.
کلللی دانش اموز از شهرستانها اومده بودن.حتی از یه استان دیگه هم اومده بودن
هیچکدوم از کتابهایی که باخودم بردم به دردم نخوردن:/ فقط روز اول یک ساعت درس خوندم باهاشون:)
من فکر میکردم هر دانش اموزی که اونجاست بورس باشه دیگه اما اکثرا ازاد اومده بودن:)
یه روز هم تا مرز گریه رفتم :// :)) رفتم پیش مشاور باهاش صحبت کنم.درصدهامو که پرسید و یه سری چیزهای دیگه.و من از وضع وخیم یکی از درسها گفتم.ولی گفت حتما با این وضع میتونی موفق شی و امیدوار باش .منم تحت تاثیر اتفاقات کلاسها و حرفهای دیگه مشاور و... یهو یه حس خیلی عجیب اومد سراغم.خیلیی عجیب.یه لحظه باورم نمیشد اییینقدر واسم مهم باشه. همون لحظه هم مامانم تماس گرفت داشتم واسش تعریف میکردم اشک تو چشمام حلقه زدهاا:))) ولی همونجا موندن:))
من نگران مامانم هستم.خیلی به من وابسته ست.یک لحظه منو رها نکرد.هی پیام میداد کی میای خونه من همش دارم اشتباهی غذای تورو هم اماده میکنم بعد یادم میاد نیستی:(
عاشقشم اصن:)
یه بار هم داشتیم با مرضیه میرفتیم بیرون و همزمان با مامانم صحبت میکردم که با سر رفتم توی دیوار:))) گفتم دلم تنگ شده واسه مامانم.مرضیه گفت منم دلم واسه مامانت تنگ شد از بس پیام داد:)))
خیلییییییی مهمه که با چه مدل ادمهایی هم خوابگاهی باشی واقعا.خیلی مهمه
امیدوارم خدا همیشه ادمهای خوب رو سر راهم بذاره:)
خاطرات این هفته توی اتاق 259 جا موند:]
دیگه چی مونده بگم؟!یادم نیست:)اگه چیز جالبی بود واسه ثبت خاطرات توی پستهای بعد مینویسم..
میخواستم چندتا عکس بذارم اینحا اما حجمشون کم بود نشد :(
جشن فارغ التحصیلی هم گذاشتن بعد از عید:)کلی خوشحال شدم
مثل اینکه داریم به عید نزدیک میشیم:)ولی من امسال اصصصلا یک درصد هم حسش نکردم.فقط میدونم تمام روزهام با کتابهام خواهند گذشت:)
+دوستایی که رمز پست قبل رو خواسته بودید بگم که اون پست خالیه و فقط مکانی واسه صحبت شخصی دوتا از دوستهای عزیزم هست
^_^
- پنجشنبه ۲۶ اسفند ۹۵