!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

روز اول کاری (۲)

بخش دوم , عصر روز چهارشنبه
ساعت چهار و نیم رفتم و یک ربع به پنج آموزشگاه بودم
کتابی که قرار بود درس بدم هم دستم بود , وقتی وارد حیاط شدم چهارتا دختر ۱۶_۱۷ساله یهو برگشتن سمتم و همینطور که داشتم رد میشدم شنیدم که یکیشون گفته خووودشه! همون کارآموزه ست!!!
خب من با کتابی که بهم داده بودن انتظار داشتم برم سر کلاس بچه ها , نه اونا
وقتی وارد شدم مدیر آموزشگاه من رو به چندنفر که نمیشناختم معرفی کرد و بهم گفت تعجب نکن انقدر زیر ذره بینی ! به همه کلاسها اعلام شده قراره تو بیای و حالا تو واسشون یه انگیزه ای.به امید مثل تو شدن اومدن!!(هان؟؟)
پسرهای آموزشگاه خیلی خیلی شیطونن!! قبلا از شیطنتهاشون نوشتم
وقتی دوباره چندتاشونو دیدم خداروشکر کردم که با اینا کلاس ندارم!! قشنگ میرفتم زیر رادیکال باهاشون
دانش آموزها هی نگام میکردن و پچ پچ میکردن , منم چاره ای نداشتم جز اینکه خودم رو با گوشیم سرگرم کنم , توی ذهنم داشتم مرور میکردم وقتی رفتم سرکلاس چطوری شروع کنم و ... که با رفتن سرکلاس و دیدن بچه ها تمام معادلاتم بهم ریخت
همشون ۱۲_۱۳_۱۴ساله بودن.وقتی وارد کلاس شدم و استادم رفت بیرون تنها شدیم به صورتهاشون نگاه میکردم و وجودم پر از حس مثبت میشد! برای اولین بار!
قبلا هم دوبار سابقه اشو داشتم اما تقریبا با اکراه رفته بودم.
خودم رو معرفی کردم و فهمیدم جلسه دومشونه.خب یکم کار سخت میشد! کتاب رو یکی دیگه شروع کرده بود با روش خودش
من تصمیم گرفتم با بهانه دانش آموزهای جدید از اول شروع کنم.دلم میخواست بیشتر از کتاب بهشون یاد بدم واسه همین شروع کردم از صفر صفر بهشون یاد دادن که چطوری باید صحبت کنن! خیلی استقبال کردن
قانون اینه که هر جلسه ۳ و نهایتا ۴ صفحه تدریس شه اما ما ۸ صفحه ناقابل پیش رفتیم :)) با خنده های بچه ها و شوقشون!
دلم براشون تنگ شده و منتظرم زودتر شنبه شه.فعلا تنها چیزی که حالمو خوب میکنه همون دو ساعت وقت گذروندن با اونهاست
و هیچ بازخوردی برام بهتر از این نبود که وسط کلاس حین درس دادن بچه ها بهم بگن کاش همیشه شما معلم ما بودین , یا میشه ترم بعد هم شما باشین؟! چندترم باید بخونیم مثل شما شیم؟ و ...
ظاهرا ازم خوششون اومده , منم دوستشون دارم واقعا و اگه مشکلی پیش نیاد کارم رو باهاشون تا اخر ترم ادامه میدم . و شک ندارم با شوق اونا و تلاش خودم همشون نمره های بالایی خواهند داشت:)
(توی همون دوساعت بچه ها حماسه آفریدن و من به زور خودم رو کنترل میکردم که خیلی نخندم یا به روی خودم نیارم , شاید یه روزی اینجا هم نوشتمشون)
بعد از کلاس هم دوتا پسر ۱۰_۱۱ ساله یهو پریدن وسط کلاس و داشتن میپرسیدن معلمتون کو؟!کجاست؟! و با دیدن من گفتم نمیشه ما هم بیایم اینجا؟! :-D (خداوندا!! فکر کن فقط ده سالشون بودا)
نکته جالب تر اینجاست که اگه کسی وارد کلاسم شه ممکنه فکر کنه منم یکی از دانش آموزام!! حتی دونفرشون قد و هیکلشون از من بزرگتره :-\ :)) 

روز اول کاری!

بخش اول , صبح روز چهارشنبه
بعد از مدت ها رفتم آموزشگاه , ثانیه های اول هیچکس تحویلم نمیگرفت چون نمیشناختنم !! هم ظاهرم کلی تغییر کرده بود هم نوع لباس پوشیدنم
چقدر دلم برای اونجا تنگ شده بود
به تک تک کلاسها نگاه میکردم , توی هر کدوم ما یه خاطره ی شیرین ساخته بودیم(فقط از یک بخشش فاکتور میگیریم)
مدیر آموزشگاه رو دیدم , استادهامو دیدم , و آخرین نفر استادعزیزم رو دیدم , دلم میخواست بغلش کنم و بگم دلم برای این نگاه های پدرانه و دلسوزت تنگ شده بود , برای حمایتها و چالشهایی که واسمون میذاشتی , برای بحثهای داغ و شیرینی که گروهی داشتیم و حتی اگه با عقیده ام مخالف هم بودی باز در برابر همه ی همکلاسی هام که همیشه جبهه مخالفم بودن تو کنارم بودی.اما حتی بهش نگفتم دلم تنگ شده بود! نتونستم.
یه صندلی برداشت اورد گذاشت چندقدمی من و نشست روش و گفت خب لیمو قبل از اینکه کلاست رو بهت بدم از خودت بگو , چیکار میکنی و تصمیمت چیه
نیم ساعتی گپ زدیم و تهش بهم گفت کلاس فلان رو میخوای؟همشون هم پسرن , گفتم کدوم میشه؟ گفت اون کلاس اخریه که دارن میرن , ببینشون!!
نگاه کردم دیدم یاا خود خدا!! اینا که سه برابر من هیکل دارن فقط :)) سنشون هم همسن خودم بود و میشد دوتا کتاب مونده به اخری که خودم خوندم.قطعا تدریس چنین کلاسی استرسش بالا بود اما از پسش برمیومدم
آموزشگاه شلوغ شده بود , در حدی که صدای من اصلا شنیده نمیشد دیگه. گفتم تونستنش که سخت نیست اما امروز نمیتونم برم سرکلاس
گفت صبر کن میام , جایی نریا!
رفت و نیم ساعت بعد برگشت گفت کل برنامه رو ریختم بهم یه کلاس دیگه واست جور کردم ! رفته بود این کلاس رو داده بود به یه استاد دیگه و کلاس اونو آورده بود واسه من , نگم که اون استاده همیشه توی انتخاب کلاسهاش سخت گیر بود و میدونستم الان که من کلاسشو گرفتم چشم دیدن منو نداره! درست هم حدس زدم اخه یه جوری نگام میکرد :))
وقتی استادم اومد بهش گفتم چرا عوضش کردی کلاسو؟گفت مگه نگفتی نمیتونی و سخته برات؟ :||
وقتی بهش گفتم من منظورم فقط همین امروز بوده و توی شلوغی اشتباه شنیده کلی حسرت خوردیم اما خب دیگه...
کلاسم افتاده بود پنج تا هفت عصر
استادم گفت خودم میرسونمت , توی راه بهم میگفت تو برام دقیقا مثل مریمی(دخترش) و منم اونجا ازش تشکر کردم برای همه چیز
و فهمیدم پنج شنبه ی هفته دیگه خودم مصاحبه دارم! دوتا کتاب دیگه به منابعم اضافه کردم و حالا باید تا پنجشنبه هفت تا کتاب بخونم , باشد که از پسش بربیایم آبرومون نره!
ساعت یک اومدم خونه تا اماده شم واسه کلاسی که قرار بود تدریس کنم...

طولانی شد , بقیش واسه بعدا

روز آخر , شب آخر (وبلاگ هنوز بسته است , چندروز دیگه میتونید بخونید پست ها رو :) )

هفته آخرم کلا جالب گذشت 
مرور هایلایت های دور دنیا
استراحت های پر استرس
چهارشنبه ی مشوش با گریه های ناخودآگاه و ترس های الکی و فکر به دوتا کنکور جمعه ام(تجربی و زبان).انقدر بد بود که اتاق خودم رو نمی تونستم تحمل کنم و رفتم پیش بابام خوابیدم
جمع کردن کتاب ها و دسته بندیشون و چیدنشون یه گوشه ی اتاق
فکر به اینکه حالا با این کتابها چیکار کنم؟!
چندتا کتاب مشاوره و عمومی رو جدا کردم بدم به الف.میم که سال دیگه کنکور داره , بقیه هم هستن فعلا
و پنج شنبه ی شاید جهنمی!!
خودمم نمیدونم با چه منطقی صبح انقدر زود بیدار شدم که حالا سردرد داشته باشم
حال جسمیم داااغونه! از دل درد دارم می میرم اما خب مهم نیست.فردا که بشینم روی صندلیم هر وضعیتی باشم باید با همون سوالها گلاویز شم و برسم به پاسخ های طلایی ولاغیر
راستی امروز کاغذ نوت های در و دیوار و کمد رو جدا میکردم و میخوندم و این قشنگترین بخش هفته آخر بود
الان ظهره , ساعت سه و نیم
خوابم نمی بره , پاشم ورزش کنم شاید حالم بهتر شد
تموم شدها!!!
خیلی خیلی زود گذشت.زود که نه , چون هر روزم تکراری بود این حس القا میشه
ولی دمم گرم.خداا قوت
ترکوندم
الان با یاداوری تمام اون تلاشهام یه لبخند گنده پر رضایت روی لبام میشینه...
من رسالت خودم رو انجام دادم برای زندگی شخصیم تا اینجا!
وای خدایا مرسی. امروز قرآن کوچیک روی میزم رو همینطوری باز کردم و اومد (لا تحزن , إن الله معنا)
دارم اینا رو می نویسم و چشمام گرم میشه از حس خوبشون
یک ساال طلااایی , چه برد شیرینی
ما بردیم لیموی عزیزم *.*
امیدوارم همه ی کنکوری ها از خودشون راضی باشن و تلاشهاشون انقدر کافی بوده باشه که الان ذره ای حس حسرت و عذاب وجدان نداشته باشن.تلاشهاشون انقدر زیاد باشه که اصلا براشون مهم نباشه فردا چطوری میگذره!!! میدونی منظورم چیه؟
دقیقا منظورم همون بازی عالی ایران مقابل پرتغاله. انقدر قشنگ جنگیدن که همه ازشون راضی بودن و دنیا بهشون گفت دمتون گرم
من این حس رو برای خودم میخواستم.الان به خودم نگاه میکنم میگم دمت گرم دختر.تو تونستی.تو با تمام توانت طی کردی این راه رو.
هنوز چند تا از کاغذ نوت هام مونده از دیوار جدا کنم و میرم به اونها برسم.
بخش آخر کار هم میشه ورق زدن دفتربرنامه ریزیم , دیدن تلاشهام و نفس عمیییق , حس خوب و اعتماد و عشق و تمام!
خداحافظ کنکور.برای همیشه

تا زمانی نامعلوم و البته زود , ببخشید که جز صفحه ای با چند خط نوشته بیشتر نمی بینید

همین الآن , چند روز قبل از برگزاری ازمونم خبر موفقیتم رو بهتون میدم! منی که از مهر تا الان فقط خوندم , تمام زندگیم شد خوندن.الان در اوووجم! اوج خودم.من قله رو فتح کردم.خیلی چیزا یاد گرفتم , ۹۶_۹۷ یکی از پربارترین و پرتجربه ترین سال های زندگیم بود و من رو ده قدم جلوتر برد. حالم خوبه. باورم نمیشه که تمام عقایدم رو هم حتی بازسازی کردم و از نو ساختم و شدم اونی که باید میشدم! بدهکار خودم نیستم و حالا دیگه راهم برای خودم مشخصه
خوشحالم , خیلی زیاد.قابل وصف نیست!
خداروشکر.
امیدوارم شمام خوب باشید و خوب بمونید.
برمیگردم
با همونی که بهش تبدیل شدم
قوی تر , پر انگیزه تر , عاشق تر , تشنه تر از قبل برای ادامه زندگی
برمیگردم با یه آدم جدید و یه وبلاگ با چارچوب های جدید
من موفق شدم , تو هم میشی :) فقط باید بخوای و بدوی! با عشق , اونم عشق به خود خود خودت که قهرمان زندگیتی


اینو دیشب نوشتم و وبلاگ رو بستم و شما در حال حاضر اینو می خونید فقط! یه وبلاگ با قالب سفید و تهی و فقط این نوشته روش.راستش خطم هم خاموش کردم
میخوام این هفته اخری تنهاتر باشم
و دیگه اینکه بله درست دیدید من رسیدم به هرآنچه که میخواستم :) انقدر مطمعنم که قبل از هر ازمون و نتیجه ای اعلامش کنم
موفقیت یعنی خود من !

شیمی با طعم غبطه :-D

سوگند به لحظه ای که تو میخوای بری پیاده روی هیشکی نمیاد تنها میری . سوگند بعدی به لحظه ای که همه میخوان برن تو نمیری که شیمی بخونی  :-)) والا 

انتخاب رشته

در اینکه اینترنت با من لج کرده هیچ شکی نیست! درست هروقت من بهش احتیاج دارم قطع میشه و ایندفعه کلا مودمم سوخته!! 

کامنتهای خصوصی پست قبل از عمومیها بیشتر بود و امیدوارم با این نت کم سرعت جوابهای کوتاهم! به دستتون رسیده باشه و ممنونم از همتون 


یه بار دیگه برگردم عقب... من قبل از اومدن نتایج تصمیمم رو گرفتم ...حتی دوتا پست هم راجع به تصمیمم نوشتم که احتمالا خوندین 

با همه اینها بازم انتظار اون رتبه رونداشتم، حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم !! و طبیعی بود که به شدت ناراحت شم و احساس شکست کنم ... یک سال تلاش من واسش اون رتبه منطقی نبود 

وقتی فهمیدم بازم احتمال قبول شدن توی رشته ای که قبل از نتایج بهش فکر میکردم رودارم اروم شدم و تونستم فکر کنم،تحقیق کنم،با یه عالمه افراد صحبت کنم و مشورت کنم و در نهایت تصمیم گرفتم 

از بین اون رشته هایی که قبول میشم من میخوام فقط همون رشته مورد نظرمو انتخاب کنم

پس احتمالا از ۱۵۰ انتخابم تعدادی خالی میمونه! هنوزم هستن اونایی که میگن نه حتی انتخاب رشته هم نکن و بمون! یا پدرم که میگه بعدها پشیمون میشی چرا تربیت معلمو انتخاب نکردی ولی باز هم من تا تهش حمایتت میکنم 

واقعا همه اطرافیانم منطقی برخورد کردن بخصوص پدرومادرم که تلاشهای منو دیدن...با تمام وجودم خوشحالم که مشکلات خانوادگی همکلاسیهامو نداشتم

مدیرم تا دیروز ،روزی سه چهار دفعه تماس میگرفت و تهش وقتی گفتم میخوام انتخاب رشته کنم بهم گفت من تورو از خودت هم بیشتر میشناسم و مطمینم که هرجابری موفق میشی 

انتخاب رشته مجازی سنجش میگه که ۷۲℅ رشته مورد نظرمو علوم پزشکی شهرخودم قبول میشم اما محل تحصیلم یه شهرستان در فاصله دو ساعته با هوای گرم،و یه شهرستان دیگه درفاصله سه الی چهارساعته با هوای سرده! که خب قطعا من هوای سردش رو ترجیح میدم! 

و احتمال قبولی بقیه شهرستانهای استانم هم که دانشگاه مستقل دارن باز همین حدوداست

دلم میخواد شهرهای دور رو اولویتم قرار بدم  و یکم تنوع به وجود بیاد اما پیشنهاد همه استان خودمه،که البته یکی از قطبهای قوی کشوره 

هنوز در این مورد به تصمیم نهایی نرسیدم ، نظر شما چیه؟!

ولی با وجود همه اینها باز هم ۱٪ احتمال نشدنش رو میدم،که دوباره مثل نتایج بهم شوک وارد نشه. که اگر هم نشه چیزی رو از دست نمیدم،نهایتا یک سال دیگه با همین کتابهای دبیرستان سرمیکنم ولی این دفعه با تجربه! 

دیگه خودمو سپردم به اتفاقات پیش رو و امیدوارم بهترین حالت ممکن پیش بیاد که هرکدوم هم بشه من نهایت استفاده رو از تک تک لحظات عمرم میبرم و قلبا راضی و خوشحالم :) 


+فعلا اینترنتم قطعه ولی تا شنبه که انتخاب رشته کنم حتما به اینجا سر میزنم و از نظراتتون استفاده میکنم:) 




نتایج کنکور ۹۶

من داوطلب چپ دست کنکور ۹۶ بودم! 
نتیجه ام هم دیدم,فقط هنوز هنگم که تا الان پستی نذاشتم 
میدونم هم منتظرید بگم چی شده, حق دارید یکسال از درس و کنکور خوندید حالا وقت نتیجه است 
صادقانه و بدون هیچ حرفی بگم که : 
من موفق نشدم رتبه خوبی کسب کنم
اگه اسمش شکسته,شکست خوردم
اسمش هرچی هست همونه 
هنوز باهاش کنار نیومدم  ,  هنوز گوشیم زنگ میخوره و منتظرن بگم فلان رتبه خوب رو اوردم! 
ولی نشد , نیست

چپ دستی و کنکور!
امروز که هیاهوی کنکور به پا شد، یادم به خاطره ای افتاد. زمانی که کنکور سراسری دادم، با اینکه چپ دست بودم و در برگه امتحانی هم ذکر شده بود، ولی صندلیم راست دست بود و من حدود چهار ساعت به حالت افلیج ها روی صندلی نشستم! خب قطعا بازدهی آدم پایین میاد و مراقبین هم که فقط نداریم و نمیشه و در حوزه وظایف من نیست، توی دهنشون شکستن انگار! چند سال گذشت و کنکور کارشناسی ارشد رسید. باز هم من بودم و صندلی راست دست! باز هم مراقبینی که میگفتن صندلی چپ دست نداریم! باز هم منِ افلیج بودم و دو ساعت و اندی امتحان! دو سال گذشت و سر کنکور دکترا، از درب حوزه امتحانی که وارد شدم، تا چشم کار میکرد صندلی راست دست بود! نه رئیس سازمان سنجش آدم شده بود که اون فیلد لعنتی چپ دست ها رو از فرم ثبت نام برداره و نه سنت مراقبین جلسه تغییری کرده بود.
حس در اقلیت بودن خیلی سخته! حس درک نشدن، حس اینکه هرچی به دور و بر نگاه میکنی غریبه میبینی. غربت خیلی سخته. میخواد یه آدم چپ دست باشه، میخواد یه تاجر به کشورهای دوردست سفرکرده باشه. من از کنکور و امتحان دادن فقط غربتش یادم مونده...

#امیرمسعود_ضرابی 

@Alzhimer



بیاید راجع به پزشک شدن حرف بزنیم(2) ادامه پست قبل

نشستم فکر کردم ببینم با خودم چند چندم و چی میخوام از زندگیم 
یه نگاه به دفتربرنامه ریزیم انداختم دیدم "تا جایی که تونستم" تلاشمو کردم,من حتی روزهایی هم که مریض بودم یا مهمونی بودم(که انگشت شمار بود این مورد) رو هم نوشتم اونجا! 
حتی روزهایی هم که نخوندم یا کم خوندم رو مرور کردم 
یه بار احساسی,یه بار منطقی:)) 
رفتم سراغ دفترچه قرمزم که آرزوها و برنامه هامو توش مینویسم و به محض برآورده شدن تیک میزنم! 
راستی از کنکور تا الان میدونی چندتا تیک زدم؟!:)
توی دفترچه قرمز دوست داشتنی من آرزوها و برنامه هایی خیلی یهویی طور نوشته شده که شاید خیلیها با دیدنش بخندن:)) ولی برای من اونقدر شیرین هست که بخوام تمامو وقف کنم تا تیک سبزو جلوش بزنم! 
بعضیها خیلی خیلی کوچیک و بعضیها هم شاید بعید! ولی برای من حتما دست یافتنی:) 
یکیشونو میدونی چی نوشتم؟! --طبیب! 
نه پزشک ذهنی خیلیها! آره هدفم کنار بیمار بودنه,کمک کردن و لبخند نشوندن رو لبشونه ...نه رسیدن به موقعیت اجتماعی و احترام شغلی و ثروت! 
هدفم از این مورد راضی کردن "خودمه"! فراغ بال و آرامش خودمه...
ارزش آدمها خیلی فراتر از موقعیتشونه 
به قول مامانم میگفت اگه میخوای بچه هات در آسایش باشن برو پزشکی:)) 

تقریبا تصمیمم رو گرفتم و فکر کنم بتونید حدس بزنید چیه! ولی نپرسید لطفا:) منتظر نتایج میمونم,انتخاب رشته میکنم و اگر به امید خدا قبول شدم بعد متوجه میشید:) 
به کنکوری ها توصیه میکنم شمام یک ساعت وقت بذارید و به "خودتون" فکر کنید...نه به دیگران,حتی به پدر و مادرتون هم چنددقیقه فکر نکنید؛میدونید چرا؟! چون اونا قلبا فقط خوشبختی و خوشحالی شماست که براشون مهمه.اگه روی رشته خاصی پافشاری میکنن تحت تاثیر جو موجوده شاید,و یا شاید فکر میکنن هدف شمام اون رشته ست 
منم هنوز تصمیم رو به خانواده ام نگفتم و تعجب نمیکنم اگه شوکه شن! ولی نهایتا میدونم که حمایتم میکنن و من براشون مهمتر از خواسته خودشون و حرف دیگرانم 
 80% ازش مطمئنم.ولی اینو میدونم که خیلیها رو شوکه خواهد کرد:)) و به خودم قول میدم که اگه کسی مخالفت کرد(که حتما پیش میاد) فقط لبخند بزنم:) توجیه و توضیح فقط برای عزیزایی که برام مهمن و میدونم که اظهارنظرشون از روی دلسوزی و دوست داشتن منه.
میدونی الان یاد چی افتادم؟ حرف دیشب میم.جیم!  گفتم نتایج به زودی میاد و گفت: "تو دختر باهوشی هستی و هر نتیجه ای هم بگیری واسم همون لیمویی,هر نتیجه ای" 
چقدر خوشحالم از حضور همچین فرشته هایی توی زندگیم,به تصمیم من احترام میزارن و کمکم میکنن 
یا دوست عزیزی به نام نرگس که یه روز خیلی یهویی اینجا واسم کامنت گذاشت و گفت که هرکمکی از دستش بربیاد انجام میده تا من درست تصمیم بگیرم و به هدفم برسم,و بعد از اون هم خیلی واسم زحمت کشید:) 
خیلی از شما همینجا که خصوصی و عمومی کمک کردید و هنوزم همراه هستید,بخصوص میم عزیزم که حدس میزنم بهتره کامل معرفی نکنم که سرش شلوغ نشه:) ^_* 
الان پر از آرامشم و خوشحالم... 
احساس میکنم بزرگتر شدم! چون تونستم خیلی منطقی به آینده ام فکر کنم و تقریبا تصمیم بگیرم 

+برای شما هم آرامش این چنینی آرزومندم:) 

بیاید راجع به پزشک شدن حرف بزنیم!

برگردم به دوازده سال قبل...وقتی وارد مهد شدم گفتن دوست داری در آینده چه کاره بشی؟!
یادمه وقتی ازم اینو پرسیدن توی ذهنم با همون حالت بچگی چندماه قبلمو به خاطر آوردم که توی آشپزخونه درحال بازی با فافا خوردم زمین و جمجمه ام دوز برد و یک روز بیهوش بودم,وقتی چشمامو وا کردم یه پزشک بالا سرم بود! با خودم گفتم منم دوست دارم پزشک شم جون آدمها رو نجات بدم 
من سالهای کودکیم تا دوم راهنماییم به شدت بچگانه و خوش گذشت! دقیقا همون بچه ای که توی بهشت نادانیه و به هیچی فکر نمیکنه,بی دغدغه ست...
از دوم راهنمایی تا اول دبیرستان من ده سال بزرگ شدم!! طوری که وقتی با کسی صحبت میکردم و سنمو میفهمید باورش نمیشد این سنم باشه 
دبیرستان که اومدم موقع انتخاب رشته گفتم طبق اولویتم انتخاب رشته میکنم.همون آزمونی که سال اول میگیرن.قبل از انتخاب رشته مامانم میگفت برو رشته ریاضی و من زیاد استقبال نکردم,اگه رفته بودم شاید خیلی زودتر به هدفهام میرسیدم 
یه برهه از زمان هم میگفتم میخوام برم گرافیک یا معماری بخونم,که خب اصلا حتی معلمهام هم حمایتم نکردن
نتایج اومد و اولویت من رشته تجربی بود! اتفاقا خوشحال هم شدم که حتی واقعیت هم با ذهنیت بچگی من هماهنگه 
شاد شاد رفتم تجربی:)) دوست داشتم پزشک شم دیگه طبیعی بود:) 
وقتی میرفتیم سرکلاسها مینشستیم و معلمها صحبت میکردن,اصلا نمیپرسیدن شما دوست دارید چه شغلی داشته باشید! فقط میگفتن درس بخونید که پزشک شدن آسون نیست!!! 
وقتی ن.ش میگفت من دوست دارم پرستار شم پوزخند میزدن که نهههه تو استعدادت بیشتر از ایناست بخون واسه پزشکی! وقتی اون یکی ن.ش میگفت میخوام معلم شم میگفتن نههه تو میتونی پزشک شی!!! 
از وضعیت این دوتا ن.ش  بخوام بگم اینه که اولی بعد از کنکور مشاور گرفته و میخواد کنکور 97 پزشک شه!!  دومی هم خیلی رشته ها از جمله تربیت معلم رو چرت! میدونه!! و اگه امسال قبول نشه میمونه!
دوست صمیمیم ف هم همیشه میگفت من نمیتونم حداقلش ده سال درس بخونم پزشکی چیه؟!من میخوام فیزیوتراپ شم
و حالا که میدونه قبول نمیشه,بقیه رشته ها ازجمله پرستاری و مامایی و تربیت معلم که به درد نمیخورن,میخوام پزشک شم!!(جان؟!!!) 
راستش نه برام مهمه که بقیه برنامه شون واسه زندگیشون چیه نه لازم بود بنویسم پستو طولانی کنم.ولی اگه میبینید یه عده کورکورانه پافشاری میکنن واسه پزشک شدن تقصیر خودشون نیست,تقصیر سیستم آموزشی کشورمونه که نسخه های کپی شده تحویل دادن.من اینو توی دنیای واقعی زیاد دیدم که رتبشون بالای بیست هزاره و هی میمونن,مثلا مورد داشتیم چون پسرخالش دندون میخونه اونم میخواد پزشک شه که به چشم پسرخالش بیاد!!! فکر کن!!
البته من افتخار میکنم به اونایی که واقعا "هدفشون" براشون مهمه و پافشاری میکنن,کم پیدا میشن همچین آدمهای مصمم و با اراده ای, اونایی که تحت هیچ شرایطی کوتاه نمیان:) 
من بعد از کنکور خیلی فکر کردم...به خودم,آینده و شرایطم,هدفهام و... 
رفتم راجع به اکثرا رشته های تجربی هم خوندم,فقط اینو که چه درسایی دارن و چطوری هستن 
ولی هنوز با کسی صحبت نکردم واسه مشورت, که تصمیم فعلیم درسته یا نه 

تا حالا شده فکر کنی ببینی از زندگی "واقعا" چی میخوای؟ امان از روزی که خواسته هات اونقدر زیاد باشن که دعا کنی عمرت بهشون قد بده حداقل! ولی خیلی خوبه:) هیچوقت ناامید نمیشی و همیشه یه انگیزه ای واسه زندگی کردن داری 

+چون پست خیلی طولانی میشه دو بخشش میکنم! بقیه اش واسه پست بعدی...شاید انتظار پست بعدی رو نداشته باشید!
+اینارو صرفا مینویسم برای سالهای آینده خودم که میدونم همچنان وب نویسی رو همراهم دارم و خوندن این افکارم خالی از لذت نخواهد بود!

کنکور 96

این پست طولانی ترین پست وبلاگ منه و حدود سه ساعت و نیم درگیرش بودم! پس لطفا اگه میخونید اصلا خاموش نباشید!!   بفرمایید

آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan