بخش اول , صبح روز چهارشنبه
بعد از مدت ها رفتم آموزشگاه , ثانیه های اول هیچکس تحویلم نمیگرفت چون نمیشناختنم !! هم ظاهرم کلی تغییر کرده بود هم نوع لباس پوشیدنم
چقدر دلم برای اونجا تنگ شده بود
به تک تک کلاسها نگاه میکردم , توی هر کدوم ما یه خاطره ی شیرین ساخته بودیم(فقط از یک بخشش فاکتور میگیریم)
مدیر آموزشگاه رو دیدم , استادهامو دیدم , و آخرین نفر استادعزیزم رو دیدم , دلم میخواست بغلش کنم و بگم دلم برای این نگاه های پدرانه و دلسوزت تنگ شده بود , برای حمایتها و چالشهایی که واسمون میذاشتی , برای بحثهای داغ و شیرینی که گروهی داشتیم و حتی اگه با عقیده ام مخالف هم بودی باز در برابر همه ی همکلاسی هام که همیشه جبهه مخالفم بودن تو کنارم بودی.اما حتی بهش نگفتم دلم تنگ شده بود! نتونستم.
یه صندلی برداشت اورد گذاشت چندقدمی من و نشست روش و گفت خب لیمو قبل از اینکه کلاست رو بهت بدم از خودت بگو , چیکار میکنی و تصمیمت چیه
نیم ساعتی گپ زدیم و تهش بهم گفت کلاس فلان رو میخوای؟همشون هم پسرن , گفتم کدوم میشه؟ گفت اون کلاس اخریه که دارن میرن , ببینشون!!
نگاه کردم دیدم یاا خود خدا!! اینا که سه برابر من هیکل دارن فقط :)) سنشون هم همسن خودم بود و میشد دوتا کتاب مونده به اخری که خودم خوندم.قطعا تدریس چنین کلاسی استرسش بالا بود اما از پسش برمیومدم
آموزشگاه شلوغ شده بود , در حدی که صدای من اصلا شنیده نمیشد دیگه. گفتم تونستنش که سخت نیست اما امروز نمیتونم برم سرکلاس
گفت صبر کن میام , جایی نریا!
رفت و نیم ساعت بعد برگشت گفت کل برنامه رو ریختم بهم یه کلاس دیگه واست جور کردم ! رفته بود این کلاس رو داده بود به یه استاد دیگه و کلاس اونو آورده بود واسه من , نگم که اون استاده همیشه توی انتخاب کلاسهاش سخت گیر بود و میدونستم الان که من کلاسشو گرفتم چشم دیدن منو نداره! درست هم حدس زدم اخه یه جوری نگام میکرد :))
وقتی استادم اومد بهش گفتم چرا عوضش کردی کلاسو؟گفت مگه نگفتی نمیتونی و سخته برات؟ :||
وقتی بهش گفتم من منظورم فقط همین امروز بوده و توی شلوغی اشتباه شنیده کلی حسرت خوردیم اما خب دیگه...
کلاسم افتاده بود پنج تا هفت عصر
استادم گفت خودم میرسونمت , توی راه بهم میگفت تو برام دقیقا مثل مریمی(دخترش) و منم اونجا ازش تشکر کردم برای همه چیز
و فهمیدم پنج شنبه ی هفته دیگه خودم مصاحبه دارم! دوتا کتاب دیگه به منابعم اضافه کردم و حالا باید تا پنجشنبه هفت تا کتاب بخونم , باشد که از پسش بربیایم آبرومون نره!
ساعت یک اومدم خونه تا اماده شم واسه کلاسی که قرار بود تدریس کنم...
طولانی شد , بقیش واسه بعدا
- پنجشنبه ۲۱ تیر ۹۷